پارت 46 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/03/30 06:27 · خواندن 9 دقیقه

بکوب ادامه

«پارت46» پوزخندی زد و گفت:ادرین الان داغی داری اینا رو میگی!یه ماه یه سال اصلا 10 سال میتونی منو تحمل کنی! کی از یکی مثه من خوشش میاد؟! دیگه نمیخواستم به حرفاش ادامه بده گرفتمش تو بغلم و گفتم:من خوشم میاد! در حالی که سعی میکرد خودشو از تو بغلم بیرون بکشه گفت:ادرین خواهش میکنم! من:خواهش میکنم قبول کن!میخوام خوشبختت کنم مرینت با بغض گفت:من حق ندارم خوشبخت بشم!ولم کن! میرم از اینجا میرم مثه وقتی که نبودم. تو هم برو زندگیتو بکن!نمیخوام بعدا از کارت پشیمون بشی! من:بیخود !مگه من میذارم بری؟ هینی کرد و گفت:خواهش میکنم! سرمو بردم کنار گوششو گفتم:زدی زدنگی منو ریز و رو کردی بعدم میخوای بری؟دیگه چی کار کنم که بفهمی دوست دارم؟! اینو که گفتم اروم شد و سرشو گرفت بالا بهش لبخند زدم و گفتم:خیلی دوست دارم! لباشو جمع کرد و گفت:نباید اینجوری بشه! من:چرا نشه؟ دوباره خواست خودشو ازم جدا کنه ولی اجازه ندادم! لبشو گزید و گفت:اخه تو حیفی! از حرفش خندم گرفت.چونشو گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم:اونی که حیفه تویی! اهی کشید و گفت:پس بذار فکر کنم! الان موقع تصمیم گیری نیست! من:چقد وقت میخوای؟ شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم! من:باشه فکر کن تا هر وقت خواستی! سرشو تکون داد و گفت:میشه دستتو باز کنی؟ دستامو باز کردم ولی صورتمو بردم جلو که ببوسمش!دستشو گذاشت رو لبم و گفت:خرابش نکن! از جاش بلند شد و گفت:اون کادو هم بهتره پیش خودت بمونه تا بعد! سرشو تکون داد و گفت:به خاطر همه چی ممنون! امشب واقعا عالی بود.من دیگه میرم. بعد با سرعت رفت سمت در. ********* مرینت وارد خونه شدم. دستامو که از روز هیجان به لرزاه افتاده بود مشت کردم و رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت.نفسمو فوت کردم و گفتم:چطور با این همه تجربه اینجوری از من خواستگاری میکنه؟انتظار داشت به خاطر یه تولد جواب مثبت بهش بدم؟یا شایدم اینا همش یه بازی بود؟! نمیدونستم عصبی باشم یا خوشحال در عین حال که از طرز بیانش خوشم نیومده بود دلم داشت ضعف میرفت !اصلا فکر نمیکردم که اون بخواد حتی به من اهمیت بده چه برسه به این که دوستم داشته باشه! نمیدونستم باید چی کار کنم؟! بلند شدم و گوشیمو از تو کمد برداشتم و براش پیام دادم:میشه یه هفته مرخصی بگیرم؟ جوابمو نداد . باز نشستم روی تخت. باید برای مطمئن شدم از نیتش یه فکری میکردم. به گوشیم نگاه کردم منتظر بودم تا جوابمو بده وهمون طور با پام ضرب گرفته بودم! پنج دقیقه زل زده بودم به گوشی ولی جوئاب نداد! گوشی رو انداختم یه گوشه تخت و گفتم:جواب نده! خودم نمیام! از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .داشتم اب میخوردم که نگاهم افتاد به کیک و شمعایی که گوشه خونه بود! لبخند محزونی زدم و رفتم سمتشون. چهار زانو نشستم و کیکو از رو زمین برداشتم.زل زدم بهش و گفتم:هیچ فکرشو میکردی یه نفر دوستت داشته باشه مرینت؟! یکی یکی شمعا رو از توش در اوردم و گفتم:چرا ازش میترسی؟ خودم جواب خودمو دادم:چون از همه میترسم اونم یکی مثل بقیه! _:اگه مثل بقیه بود پس تو اینجا چی کار میکنی؟! ببین واست چی کار کرده یه نگاه به این خونه بنداز. _:واسه اون اینجا چیزی نیست! _:پس واسه چی عادتاشو گذاشت کنار این چند وقت دیدی کسی رو بیاره خونش؟!میتونست بگه به تو ربطی نداره. شمعا رو تو دستم جمع کردم و از جام بلند شدم همون موقع صدای گوشیمو بلند شد. هر چی تو دستم بود گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق. پیامی که فرستاده بود رو باز کردم _:اگه بعد از یه هفته جوابمو میدی اره! یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و تو دستم فشردم. تو یه هفته ای که گذشت اصلا ادرینو ندیدم خدا رو شکر خوب فهمیده بود که نمیخوام باهاش رو به رو بشم ولی حالا هفت روز گذشته بود. ساعت هشت بود داشتم تو اشپزخونه شام درست میکردم که در زدن میدونستم ادرینه! ضربان قلبم تند شد و کفگیر از دستم افتاد.به در نگاه کردم دوباره صداش بلند شدم. با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:اروم باش مرینت… اورم.. فقط کافیه درو باز کنی و باهاش حرف بزنی. رفتم سمت در و بازش کردم سرش پایین بود همین که خواست دوباره دستشو به در بکوبه گفتم:سلام! سرشو اورد بالا و با لبخندی که رو لباش بود گفت:سلام! همون طور سرجامو ایستاده بودیم و هیچی نمیگفتیم .ادرین داشت به صورتم نگاه میکرد موهامو بردم پشت گوشمو و گفتم:بیا تو! سرشو تکون داد و وارد شد. یه نفس عمیق کشید و گفت:چه بویی میاد! من:کوکو درست کردم! نشست روی مبل و گفت:ایشالا قسمتون شه هر روز از این غذاها بخوریم! هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و نشستم رو به روش! زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:قسمت میشه؟ از حرف زدنش خندم میگرفت انگار یه بچه 15 ساله بود. سرمو اوردم بالا و گفتم:هنوز سر حرفت هستی؟ تکیه داد به مبل و گفت:شک نکن! انگشتای دستمو تو هم قفل کردم و گفتم:بهم گفتی من یه دختر قوی و محکمم مگه نه؟! سرشو به علامت مثبت تکون داد . گفتم:تو منو به عنوان یه دختر عادی تو جامعه قبول داری؟! از حرفام سر در نیاورده بود لبشو گزید و گفت:عادی که نه! یه تای ابرومو دادم بالا . ادامه داد:از خیلیا بهتری! لبخند محوی رو صورتم نشست. گفتم:من خیل بهش فکر کردم راستش منم یه جورایی … ادامه حرفمو نزدم دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونه های داغم . ادرین سرشو به سمت چپ کج کرد و گفت:یه جورایی چی؟ لبمو گزیدم و گفتم:چه جوری بگم یعنی یه حسایی دارم! خندید و گفت:حس خوب یا بد! نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:خب..خب …نمیدونم! خندید و گفت:قشنگ خجالت میکشی! دستامو فرو کردم بین زانوهامو محکم زانوهامو به هم فشار دادم! ادرین به لحن مهربونی گفت:قبول میکنی؟ اب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا . بهم لبخند زد و گفت:پس قبوله! خواست بیاد بشینه کنارم که گفتم:به یه شرط! هیچی نگفت فقط نگاهم کرد. من:ببین شاید من کسی رو نداشته باشم … شاید تنها باشم و برای هیچ کسی اهمیت نداشته باشم.اما دوست دارم اگه میخوام ازدواج کنم مثه یه دختر عادی باهام رفتار شه. ادرین:مطمئن باش هیچکس سرزنشت نمیکنه!تنها بودن تو انتخاب تو نبوده تقصیر خونوادته! من:واقعا همین فکرو میکنی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد. با نگرانی گفتم:پس میشه یه چیزی ازت بخوام؟! لبخندی زد و گفت:تو جون بخواه! سعی کردم استرسمو کنترل کنم . چشمامو بستم و گفتم:میشه با خونوادت بیای خواستگاری؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟ من:میخوام مثه دخترای دیگه ازم خواستگاری بشه! میدونم خواسته زیادیه اما…. پرید وسط حرفمو گفت:اگه این کارو بکنم جواب مثبت میدی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. اخماش تو هم بود. یه ذره فکر کرد و گفت:باشه! من:چی؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:تا چند روز دیگه میایم خواستگاری!ولی تو از الان جوابتمو به من دادی مگه نه؟! این جوابش کافی بود تا خیال من راحت بشه دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی دوستش داشته باشم. _:پس این حلقه رو دیگه باید ازم بگیری! من:اما… اومد نشست کنارم و گفت:دیگه اما نداریم!من قبول کردم تو هم قبول کردی! مردد نگاهش کردم دستمو گرفت و حلقه رو کرد تو انگشتم. پشت دستمو بوسید و گفت:از حالا دیگه مال منی! با خجالت دستمو کشیدم عقب. خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت:تو که خجالتی نبودی! خودمو جمع کردم و گفتم:اصلا بیا بیخیال بشیم! با تعجب نگاهم کرد با نگرانی گفتم:من بلد نیستم عاشق بشم. حلقه دستشو دور شونم تنگ تر کرد و گفت:خودم یادت میدم! من:اگه نتونم چی؟ نگاهم کرد گفتم:من حتی بلد نیستم مثه دخترا رفتار کنم اونوقت…… انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت:این دختری که الان اینجا نشسته اون پسری نیست که اون شب چاقو خورده بود. دستشو کشید تو موهام که حالا تا روی گوشم بلند شده بودن و گفت:دیگه خبری از مایکل نیست!نه تنها ظاهرت بلکه کل وجودت داره مرینت میشه! با بغض گفتم:من میترسم! سرمو گذاشت رو سینش و گفت:لازم نیست بترسی!من پیشتم! خودمو ازش جدا کردم و گفتم:اگه خونوادت مخالفت کنن چی؟ _:مگه میتونن؟ شونه هامو انداختم بالا . گفت:وقتی اومدن اینجا واسه خواستگاری باورت میشه! من:اگه پشیمون شدی چی؟ _:میشه اینقد ایه یاس نخونی دختر؟! من:اما من میترسم! منو محکم فشار داد و گفت:نترس نترس نترس….. داشتم تو بغلش له میشدمحلش دادم عقب و گفتم:چی کار میکنی؟ولی همچنان داشت منو فشار میداد. یه دفعه گفت:این بوی چیه؟ از جام پریدم و گفتم:سوخت! دویدم تو اشپزخونه و زیر گازو خاموش کردم زیر کوکو ها شبیه زغال شده بود و روش مزه سوختگی گرغته بود! ادرین اومد تو اشپزخونه دستشو زد به کمرشو گفت:نچ .. نچ… نچ.. نچ..سوزوندی! استینمو کشیدم پایین و باهاش ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و گفتم:همش تقصیر توئه! ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک. ادرین تکیه داد به کابینت و گفت:حالا چی بخوریم! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نون و ماست! _:چی؟ دستمو کشیدم رو شکمم و گفتم:وای دلم لک زده واسش!از وقتی اومدم اینجا نخوردم! ابروهاشو داد بالا و گفت:یکی ندونه میگه بریونیه اینجوری واسش ضعف میری! من:تو میتونی بری هر چی دلت خواست بخوری! رفتم سمت یخچال و گفتم:اتفاقا هم نون دارم هم ماست. نعنا و خیارم دارم! یه ذره فکر کرد و گفت:پس برای منم درست کن! برگشتم سمتش و گفتم:مطمئنی میخوای؟ دستاشو زد به همو گفت:فوقش سیر نمیشیم یه چیزی هم میخریم دیگه! من:هر طور خودت راحتی! سفره رو پهن کردم رو زمین و هر چی کا لازم بود رو بردم! ادرین نشسته بود سر سفره و به کاسه های که توش ماست ریخته بودم نگاه میکرد. نشستم رو به روشو گفتم:خب نظرت چیه؟ یه تیکه نون برداشت و گفت:اخرین باری که خوردم حدود 20 سال پیش بود! با تعجب گفتم:واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:پیش به سوی دنیای کودکی و خونه مادربزرگ! بعد شروع کرد به خوردن! ********* ادرین تو جام غلط زدم . دل دردم اجازه نمیداد بخوابم از جام بلند شدم و در حالی که به سمت دستشویی میرفتم گفتم:یکی نیست بگه وقتی میدونی ماست و خیار بهت نمیسازه مجبوری اینقد بخوری؟(خدا شفا بده...والا به خدا ما از اوناش نیستیم برای اینکه خودمون و لوس کنیم غذایی بخوریم که باب طبعمون نباشه)! تاصبح خوابم نبرد ولی خدا رو شکر حالم خوب شد و تو بیمارستان هم کار انچنانی نداشتم که مشکلی واسم درست بشه

************************

پایان