💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۶۵
💜🖤
نمیدونم چقدر گذشت… چقدر فکر کردم… چقدر آه کشیدم… چقدر غصه خوردم… چقدر تو خاطره ها غرق شدم… واقعا نمیدونم… فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته… لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجا حضور نداره…
لبخندی میزنم… از روی صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنم
سری تکون میده و هیچی نمیگه… بعد از چند ثانه مشغول ادامه ی کارش میشه… من هم به سمت در میرم… چند لحظه ای مکث میکنم… بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنم
با لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه… بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی این دکتره؟… فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم… دکتر که سرش پایین بودو مشغول نوشتن چیزی بود… وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه میشه… با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزی شده خانم؟
تازه به خودم میام… از وقتی در رو باز کردم همینجوری بهش زل زدم تا همین الان…نگامو ازش میگیرم و با لحن مضطربی میگم: نه
دلم میخواد راه اومده رو برگردم… ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسم باشه… برام سخته واسه ی یه پسر حرف بزنم… اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم… مصیبتهایی که کشیدم… ظلمهایی که در حقم شد… سخته در مورد این مسائل با پسری جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخص دکتر باشه… شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ی کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم
انگار متوجه ی آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیا بشین… راحت باش
چاره ای ندارم…با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم… لابد الان فکر میکنه با یه دیوونه طرفه… با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه… نه سلامی نه علیکی… مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و با بهت نگاش میکنم
به زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنم
فقط سری تکون میده و چیزی نمیگه
وقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش… بشین
روی نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگم
با آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟
به زحمت لبخندی میزنمو میگم: این چه حر…….
میپره وسط حرفمو میگه: پس این استرس و اضطراب واسه ی چیه؟
صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشم
لبخند رو لباش پررنگتر میشه… رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟
با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه… ترجیح میدم با کسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم
با آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟
-به خاطر حرفایی که میخوام بزنم… حرفام معذبم میکنند… نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم
با لبخند روی مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه… اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدی حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم… اون حرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو
-آخه؟دکتر: فکر کن داری با دوستت حرف میزنی… راحت باش و مشکلت رو بگو
یکم فکر میکنم… نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه… تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم
به چشماش خیره میشم…. همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم… ولی پیداش نمیکنم
با لبخند میگه: دلیلش روشنه… چون بیرون از خودت جستجوش میکنی
با تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه ای بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخوای از درون قلبت جستجوش کن
یه لبخند تلخ میزنم
-برای من که دیگه قلبی نمونده… همه اون رو شکستن… تیکه تیکه کردن… نادیده گرفتن… باورش نکردن
زمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدن
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟
-چون همه خوشیهامو ازم گرفتن… خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم… دنبال نقطه ی امیدم
با مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شدی
پوزخندی میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدم
با ناراحتی سری تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدی…
-ناامید نیستم حقیقت رو میگم… حرفی رو میزنم که باورش دارم
اخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ اینجوری بهتر میتونم کمکت کنم… شاید تو هم یه خورده باهام راحت شدی و تونستی حرففایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی رو جلوی پات بذارم
شونه ای بالا میندازمو میگم بفرمایید
دکتر: اسمت چیه؟
-ترنم
دکار: چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
-۲۶ سالمه… زبان……….
با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: ۲۶ سالته؟… اصلا بهت نمیخوره… فکر کردم نهایته نهایتش ۲۰ سالت باشه
با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومدبا شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم
-نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم
دکتر سری تکون میده و میگه: باشه… بگو ببینم ازدواج کردی؟
-نه مجردم
دکتر: شاغلی؟
-اوهوم… مترجم یه شرکتم
دکتر: با خونوادت مشکل داری؟
-من با کسی مشکل ندارم… خونوادم هستن که با من مشکل دارن
دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده… اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درک کنی… اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوان
آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقای دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید… یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودی بکشونه
میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟
همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم… چون خودم از قضاوتهای نا به جای دیگران آسیبهای زیادی دیدم قضاوت های بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم
از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین… دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم
-کسی نمیتون……
میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم