💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۶۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/03/30 07:17 · خواندن 7 دقیقه

❤🖤

-ولی…

 

دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره… من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم… با برادرت هم راحت نیستی؟

 

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم

 

دکتر: لطفا بشین

 

دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روی اولین مبل پرت میکنم…

 

دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم

 

سری تکون میدمو هیچی نمیگم… دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه… برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم… نمیدونم باید بگم یا نه…. اصلا نمیدونم چه جوری بگم… سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم… زیر لب شعری رو زمزمه میکنم

 

قاصدک غم دارم… غم آوارگی و دربه دری… غم تنهایی و خونین جگری

 

قاصدک وای به من… همه از خویش مرا میرانند… همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند…….

 

با صدای دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ی حضورتون نشدم

 

با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی… یه خورده آب بخور… اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست

 

لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه

 

لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه ای آب میخورم… رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه… آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه میذارم

 

به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم… باهام راحت باش… روانشناس محرم اسرار بیمارشه… هر چند به نظر من تو بیمار نیستی… فقط به یه راهنما احتیاج داری من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم

 

خنده ای میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین

 

دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست

 

نگام به ساعت اتاقش میفته… ساعت دو رو نشون میده

 

با لبخند یه ساعت اشاره ای میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟

 

دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه… من برای همه ی دوستام وقت دارم

 

لبخندی میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازهدکتر: مگه حالا پیشت نیست؟

 

– چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست… بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه… وقتی که باشن و در عین حال نباشن خیلی زندگی سخت میشه

 

دکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضای خونوادت مشکل داری؟

 

با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکنند

 

دکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟

 

با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم…

 

دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنی

 

زمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگم

 

دکتر: هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن

 

-اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این ۵ سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف میکردم… چون بدبختیهای من همه از همون روزا ش

 

💔سفر به دیار عشق💔

روع شدن… هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهای آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم

 

دکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردی؟

 

-با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده

 

دکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم

 

زهرخندی میزنم… چشمامو میبندم… تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم… آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. با اینکه سخته با صدای لرزون از ذشته ها میگم

 

-خیلی خوشبخت بودم… خیلی خیلی زیاد… پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن… یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه میشد… همیشه همه از دستم عاصی بودن… ماجرای اصلی پنج سال و ۲ ماه پیش اتفاق افتاد… دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد… همه ی اون خنده ها اون شیطنتا همه ی اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد… دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندنآهی میکشمو چشمامو باز میکنم… اون روزا رو جلوی چشمام میبینم

 

-داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف میزنه…

 

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده

 

با غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود… من نمیخواستم اونجوری بشه… خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم… من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش… من به مسعود گفتم خواهرم نامزد داره… گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ی احمق حرفامو باور نمیکرد

 

اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت… بهم التماس میکرد به خواهرت بگو… خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانه خواهرمه…

 

دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش… چرا با خودت اینجوری میکنی

 

– کابوسای مسعود ولم نمیکنند… همش با آرامبخش میخوابم… خیلی داغونم… یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولی دوباره شروع شده…

 

دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟

 

با حرص میگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوسای لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیه کرد

 

دکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

 

با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد… هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس با زاری با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم… حتی خونمون رو پیدا کرده بود… مجبور شدم به ترانه بگم… ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد… گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموم میکنه

 

کمی مکث میکنم

 

دکتر: خوب… بعدش چی شد؟

 

با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد… مسعود دست بردار نبود… حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید… ترانه گیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزی نگو به سیاوش میگه…سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه… من بدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنم

 

دکتر: به سروش چی میگفتی؟

 

سرمو بین دستام میگیرمو میگم: برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم… من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولی ترانه با ترسهای بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم… اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامه

 

———-

 

و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم… سروش زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمیکرد

 

دکتر: دقیقا چه کارایی؟

 

-مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه… در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمیکرد همیشه میگفت ترجیح میدم خودت برام حرف بزنی… من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودی به سروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند… اما ماجرای مسعود از اون ماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردم

 

دکتر: بعدش چی شد؟