💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۶۷
🖤💚
-اون روزا بدجور کلافه بودم… نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوی ترانه یا جلوی من رو میگرفت و در مورد عشق آتشینش میگفت…
یاد حرفای مسعود آتیش به دلم میزنه
«ترنم به خدا عاشقشم… به خدا دیوونشم… من نمیدونم چه جوری خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش دل بکنم……..»
دکتر: ترنم حالت خوبه؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: نه… یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم… بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجب میکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود… جلوی من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود… من همیشه میگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوری با چند بار دیدن میشه عاشق شد
دکتر: به خودش هم میگفتی؟
-بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم… من خودم ععاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم اما مسعود………
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم… واقعا نمیدونم… ترجیح میدم قضاوت نکنم
دکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟
-اوهوم… بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم… اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشه و برای اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه… بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگه
دکتر: سیاوش چه جوری با این ماجرا کنار اومد؟
-سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد… واسه همین هم به من میگفت چیزی به خونواده مون یا سروش نگم… میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه…سیاوش با فهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم برای مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعود دعوای بدی راه انداخت… شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زد
دکتر: سروش چیکار کرد؟– سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد… ترانه میگفت این سیلی حقم بوده من نباید چیزی رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ی تو هم خواستگار بیاد سروش همین جور میشه… ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاری که من مقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه… رفتارای سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت… درسته سروش از دستم ناراحت شد ولی از سیلی و کتک خبری نبود… فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه…
دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟
-خیلی خیلی زیاد…
دکتر: ادامه بده
-بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد… بعضی مواقع دلم برای ترانه میسوخت… ترانه عاشق که هیچی دیوونه ی سیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود… ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقهدکتر: سروش رفتارش عوض نشد؟
-نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم… رابطه ی من و سروش یه رابطه ی خاص بود…
دکتر: چرا اسمش رو میذاری یه رابطه ی خاص
با لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم… حتی اگه سروش یه دختری رو میدیدو میگفت ترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولی رابطه ی ترانه و سیاوش اینجوری نبود
دکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسری حرف میزدی راحت باهاش کنار میومد؟
خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم… سروش اونقدر به من آزادی داده بود که همه ی اونا نشونه ی اعتمادش به من بود
دکتر: منظورت از آزادی چیه؟
-ترانه برای هر کاری باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی برای من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشه میگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده… البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوست ندارم چنین جایی بری ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف میزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم… میدونستم بد من رو نمیخواد… شیطون بودم ولی لجباز نبودم
دکتر سری تکون میده و میگه: پس رابطه ی قشنگی رو با هم دارین؟
با تاسف سری تکون میدمو میگم: داشتیم
با تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟
-گفتم که ۴ ساله رنگ خوشی رو ندیدمبا ناباوری نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه ای ک تو داری ازش حرف میزنی یه رابطه ی قوی و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشه
میپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد… خدا رو شکر سالم و سلامته فقط……….
دکتر با کنجکاوی میپرسه: فقط چی؟
با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کرده
به سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟
آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادی افتاده که براتون تعریف نکردم
با ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجرای مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدی… از مسعود بگو…. دیگه جلوی راهت سبز نشد؟
با یادآوری اون روزا دوباره همه ی غمهای عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدش خبری از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره… هیچی ازش باقی نمونده بود… باورم نمیشد که تا اون حد داغون شده باشه… خیلی ضعیف و لاغر شده بود… زیر چشماش گود رفته بود… فکر کردم دوباره اومده گریه و زاری راه بندازه ولی اشتباه میکردم… مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود… چشماش هیچ نور و فروغی نداشت… انگار ناامیده ناامید بود… از صداش غصه میبارید… اون روز
💔سفر به دیار عشق💔,
یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم… واسه ی همیشه ی همیشه… اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود… بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست… بگو مسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی… بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد…
با بغض میگم: اون روز خیلی روز بدی بود… حرفای مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد… همه ی این حرفا رو زد و بعدش رفت… واقعا رفت… برای همیشه… دیگه هیچوقت ندیدمش… تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید…
دکتر: نامه رو به ترانه دادی؟
-نه
دکتر: چرا؟
-نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره… سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتم
دکتر: سروش چی گفت؟
-نامه رو باز کردو نوشته های توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشین بیرون پرت کرد
دکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدی؟
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم… درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشمای غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلم میگرفت… بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد… مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابش اشتباه بود… من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم… زندگیمون به روال عادی برگشته بود… از مسعودم خبری نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه… هر شب چشمای غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم… هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روز داغونتر از گذشته میشدم… سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد… باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا رو کنه… بعدها از دوستای مسعود شنیدم که روزای آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودش رو خلاص کنه.. من چیز زیادی از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد
دکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدی؟
-این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهای تنها بود تو مراسم خاک سپاریش فقط دوستاش حضور داشتن
دکتر: بعد از ۴ سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی…
-تازگیها دوباره شروع شده
دکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟
-اشتباه نکنید… این یه ماجرای کوچیک تو اون همه اتفاقه… ماجرای اصلی ۴ سال پیش اتفاق افتاد… ماجرای مسعود فقط خوابهای شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که ۴ سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ی آرامش زندگیم رو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاری کنم… و یکی از نتایجش جدایی از سروش بود
—————