پارت 53 من یک دخترم

amily · 07:46 1400/04/03

بزن ادامه

«پارت 53» سرشو تکون داد و گفت:لباست که پوشیدس! نگاهم چرخوندم سمت در و گفتم:نه برای اینجا! در ماشینو باز کرد و گفت:بیا پایین! خودش رفت سمت در ولی من هنوز مردد بودم که اصلا پیادشه بشم یا نه! پاهام میلرزید استرس تموم جونمو گرفته بود. ادرین یه نگاه به من کرد و اشاره کرد که پیاده شم بعد درو زد! دستم ثابت مونده بود روی دسته در نمیتونستم درو باز کنم. چشمام خیره شده بود به در که داشت اروم اروم باز میشد! پسر قد بلندی رو دیدم که از پشت در ظاهر شد . اندام لاغری داشت ولی قدش به ادرین میرسید اول نشناختمش ولی با دقت به صورتش فهمیدم که امیره!بزرگ شده بود ولی فرم صورتش هنوز همون طور بود! ادرین داشت باهاش حرف میزد . دیگه طاقت نیاوردم درو باز کردم. امیر یه نگاته به من انداخت ادرین به من اشاره کرد و یه چیزی بهش گفت :انگار منو نشناخته بود! پیاده شدم و ایستادم کنار در ادرین رو کرد به منو گفت:بیا بریم داخل! با پاهای لرزون بهشون نزدیک شدم! امیر بدون این که به صورتم نگاه کنه در حالی که سعی میکرد لهجشو برگردونه گفت:سلام خانوم اگراست! سرمو تکون دادم ولی چیزی نگفتم! ادرین دستمو گرفت و گفت:نگران نباش! دستمو دور بازوش حلقه کردم نگاهم روی امیر بود که سرشو کج گرفته بود تا نگاهش به من گره نخوره! امیر گفت:شما باشین تا من برم حاج اقا رو صدا کنم! چند ثانیه بعد صدای تق تق نشیدم و صدای اقاجون رو که میگفت:بیذار بیان تو پسر! نفسام به شمارش افتاده بود تمام اون روزایی که اینجا بودم تمام خاطراتم و کتکایی که از اقاجون خورده بودم یادم می اومد!دست ادرینو محکم تر گرفتم! امیر اومد دم در و گفت:بفرمایین تو! وارد حیاط شدیم اقاجون نشسته بود روی سکو . ادرین سرشو کج کرد و گفت:خودشه! سرمو به علامت مثبت تکون دادم! زیر چشمی نگاهمون میکرد. نمیدونم منو شناخته بود یا نه! ادرین به نشنونه احترام یه کم خم شد و گفت:سلام اقای دوپنچنگ! اقاجون از جاش بلند شد عکساشو گذاشت روی زمین و بهش تکیه داد . یادم نمی اومد که از عصا اسفتاده کنه! دست ادرین رو رها کردم که بتونه باهاش دست بده ولی همچنان تو نزدیک ترین فاصله ممکن ازش ایستاده بودم! اقاجون باهاش دست داد و گفت:ببخشید به جا نمیارم! ادرین:من دکتر ادرین اگراستم!ایشونم همسرمه! با ترس به اقاجون نگاه کردم.بهم خیره شده بود. صورتش هیچ تغییری نکرده بود حتی به خط هم به چروکای کنار لب و چشماش و پیشونیش اضافه نشده بود. خوب که نگاهم کرد اخماش رفت تو هم. نگاهشو ازم گرفت فهمیدم که منو شناخته ولی به روی خودش نیاورد! رو کرد به ادرین و با لحن تندی که دیگه شبیه قبل نبود گفت:چه کمکی از دستم براتون بر میاد! ادرین به من اشاره کرد و گفت:نشناختین؟نوتون مرینت! با این حرف امیر سرشو بلند کرد و گفت:مرینت؟! امیر تنها فرزند فامیل بود که میدونست من دخترم! برگشتم سمتش اقاجون گفت:برو تو اتاقت! _:ولی … برگشت سمتش و گفت:میری تو خونه با هیچکسی هم حرف نمیزنی! شیرفهم شدی! امیر دستپاچه از ما دور شد و رفت سمت ایون! اقاجون با نغرت نگاهی به من کرد و گفت:من نوه ای به این اسم ندارم! یعنی اصلا از این که منو تو خیابون ول کرده بودن پشیمون نشده بود؟! دست ادرین کشیدم و گفتم:بیابریم! ولی ادرین یه ذره هم از جاش تکون نخورد! گفت:لابد فکر میکردین بعد از این که تو خیابون ولش کنین میمیره! اقاجون صاف ایستاد و گفت:اشتباه اومدی اقا!من این دخترو تا به حال ندیدم! ادرین پوزخندی زد و گفت:بله میدونم این دخترو ندیدین چون وقتی از اینجا رفت اینجوری نبود! اقاجون صداشو برد بالا و گفت:انگار حرف حساب حالیت نیست! همون موقع از پشت سر صدای اشنایی به گوشم خورد! _:چه خبره حاجی؟! برگشتم . به مامانم نگاه کردم که با یه چادر گل گلی ایستاده بود دم در خونه! چقد شکسته شده بود.اخرین باری که دیدمش… اصلا یادم نمیاومد کی دیدمش! زیاد به دیدنم نمی اومد ولی هیچوقت ازش بدم نمی اومد میدونستم بهم دروغ میگن که منو نمیخواد میدونستم مجبورش کردن دخترشو نبینه! یه نگاه به ما کرد و گفت:اینا کی ان؟ اقاجون گفت:برو تو خونه سابین! بدون توجه به خشم اقاجون درست ادرین رو رها کردم و یه قدم جلو رفتم و با هیجان گفتم:مامان! مامان با تعجب نگاهم کرد. اقاجون خطاب بهش گفت:مگه نمیگم برو تو ؟! بعد رو کرد به منو ادرین و گفت:برین از خونه من بیرون! ادرین با خونسردی گفت:اقای محترم شما که ادعا میکنی مرینت رو نمیشناسی پس چرا اینقد جوش اوردی! مامان اومد تو ایون و گفت:اینا چی میگن؟ اقاجون که از خونسردی ادرین بیشتر عصبی شده بود گفت:ببین پسر جون من نه تورو میشناسم نه این دخترو برو بیرون ما تو این ده ابرو داریم! برگشتم سمت اقاجون! هنوزم دست بردار نبود. چطور میتونست بازم تحقیرم کنه؟! اما من اون مرینتی نبودم که اینجا رو ترک کرد . دیگه نمیذاشتم کسی حقمو پایمال کنم. برگشتم سمت اقاجون و با شهامتی که هیچوقت تا به حال جلوش به خرج نداده بودم گفتم:اره من نوه شما نیستم! دستمو دراز کردم سمت مامان و گفتم:ولی دختر اون زنم!اینم میخوای انکار کنی؟ رو کردم به مامانم که الان تا پایین پله ها رسیده بود و گفتمن:میبینی مامان من مرینتم! پوزخندی زدم و گفتم:همون دختر کوچیکی که بین این گرگا ولش کردی و رفتی اینایی که یه عمر شکنجم کردن و بعد عین یه سگ مرده از خونشون انداختنم بیرون! بغضی که باعث لزرش صدام شده بود قورت دادم و گفتم:دیگه دخترات همه رفتن خونه بخت من که دیگه واسشون بد بیاری نمیارم!بد نامشون نمیکنم! باز منو نمیخوای؟ لحنم بیشتر شبیه التماس بود تا اعتراض. مامان بهت زده به ما نگاه میکرد. اقاجون با حرص گفت:برین بیرون از خونه من! من:نه اقاجون دیگه نمیرم! دیگه نمیذارم منو از چیزایی که حقمه محروم کنین! اقاجون دستشو دراز کرد سکمت در و گفت:تو اینجا هیچ حقی نداری! اشکم در اومده بود با صدای نسبتا بلندی گفتم:شماها وجدان ندارین! اقاجون گفت:نه نداریم!من فقط یه نوه پسر نداشتم که اونم چهار پنج سال پیش مرد! ادرین که تا اون موقع ساکت مونده بود سری با تاسف تکون داد و خطاب به اقاجون گفت گفت:من این دخترو اوردم اینجا گفتم شاید شرمتون بشه!این دختری که جلو روتون میبینین همون دختریه که تمام زندگیش شکنجش دادین ازش خواستین یکی دیگه باشه!نوه شما یه دختره که حتی بلد نیست احساسات دخترونه داشته باشه!بلد نیست مثه یه دختر رفتار کنه حتی بلند نیست لباس دخترونه پوشه! دستمو کشید و گفت:خوب نگاهش کنین!دختری که میبینین شرف داره به صد تا پسر لااوبالی. این همه سال با بدبختی زندگی کرده فقط واسه این که یه ادم مثه شما که واسه اهل محلش جانماز اب میکشه حق یه زندگی عادی رو ازش گرفته! دست ادرین کشیدم و گفتم بیا بریم! اون بی توجه به من ادامه داد:ولی خوب نگاش کن اقا این دختر همون دختریه که ولش کردی تو خیابونای تهرون به امید این که یه گوشه بمیره. خوب ببینش واسه خودش خانومی شده درست برعکس اون چیزی که میخواستی!شرم کن شما با این سنت چطور از خدا نمیترسی چطور میخوای فردا به خاطر این دختر به خدا جواب پس بدی! میخوای بگی به جرم دختر بودن زندگی رو به کامش تلخ کردی؟! با گریه دست ادرینو به سمت در کشیدم گفتم :بیا بریم! دستشو از تو دستم بیرون کشید و گفت:حرفام تموم نشده! زل زد تو چشمای اقاجون که سرخ شده بود و گفت:فقط اومدم نشونتون بدم که از همتون خوشبخت تر شده یکی رو پیدا کرده که بفهمتش و دوستش داشته باشه! نه برای جنسیتش واسه شخصیتش. تا شاید شما بفهمین تو کار خدا هر چقدرم دخالت کنی همه چیز به خواست اون میچرخه! بعد دستمو گرفت و گفت:گفت کار ما تموم شد!بهتره بریم اقاجون همون طور خشکش زده بود . یه نگاه به مامان کردم صورتش پر از اشک بود ولی حتی یه قدم هم جلو نیومد! انتظار داشتم با دیدنم بیاد سمتم و بغلم کنه. ولی اینا همش خیال بود. داشتیم به سمت خروجی میرفتیم که در باز شد و دایی در حالی که تلو تلو میخورد وارد خونه شد. دستشو برد بالا و با لحن کشداری گفت:سلـــــــــــــــــام بر اهل خونه! باور نمیکردم این دایی باشه که مست کرده. رو کرد به اقاجونو گفت:به به حاج رولان. اغوششو باز کرد و گفت:نمیخوای پسرتو بغل کنی حــــــــــاجی میدونی یه هفتس خونه نیومدم؟! بعد زد زیر خنده. دستشو تکیه داد به دیوار تا تعادلشو حفظ کنه! ادرین اروم گفت:این کیه؟! همون طور که بهت زده به دایی خیره شدم گفتم:داییمه! دایی به ما نگاه کرد و گفت:مهمون با کلاس اوردی خونت حاجی! بعد تو چشمای من دقیق شد و گفت:من این دختــــره رو میشناسم! خواست بیاد سمتم که ادرین جلوشو گرفت و گفت:هوی(افرین بگیرش مرتیکه ی بیشعور و)! دایی زد زیر خنده و گفت:اوووو!زنتـــــــــــه؟ نترس نمیخورمش! بعد به من نگاه کرد و گفت:من تورو کجا دیدم؟! ادرین حلش داد عقب رو افتاد روی زمین . ادرین نگاهشو از اون گرفت و درحالی که به اقاجون پوزخندی میزد گفت:چوب خدا صدا نداره حاج رولان بزرگ! رو کرد به منو اروم گفت:جلوشون گریه نکن! فکر میکنی لیاقت دارن؟ با این حرفشو اشکامو پاک کردم.به دایی نگاه کردم چطور به این روز افتاده بود؟!اصلا چرا ادرین منو اورد اینجا؟! که چی بشه؟ همون موقع مامان گفت:صبر کنین! ادرین بی توجه بهش رفت سمت خروجی اقاجون گفت:کجا میری سابین؟! مامان با حرص گفت:تو بهم گفتی دخترت مرده!نگفتی از خونه بیرونش کردم! اقاجون گفت:اینا دارن دروغ میبافن! کجا میری با توام؟ برگشتم عقبو نگاه کنم که ادرین دستمو کشید و به زور منو از تو خونه بیرون برد. دستمو از تو دستش کشیدم و گفتم:وایسا! زل زد بهم و گفت:نترس کاری نمیکنم که به ضررت باشه برو بشین تو ماشین! من:مگه نمیبینی مامانم چی داره میگه! منو کشید سمت ماشین صدای اقاجونو شنیدم که میگفت:اگه رفتی دنبالشون دیگه جات تو این خونه نیست! سوار ماشین شدیم که دیدم مامان اومد سمت شیشه. ادرین شیشه رو پایین داد! به مامان نگاه نمیکردم به رو به رو خیره شده بودم و سعی میکردم منظم نفس بکشم! در حالی که گریه میکرد گفت:اونا بهم نگفتن با تو چی کار کردن !من فکر کردم مردی. اهی کشیدم و گفتم:اره مردم! من وقتی به دنیا اومدم واسه شما مردم! _:تو داری اشتباه میکنی دخترم! برگشتم سمتش تو چشمای غمزدش نگاه کردم و گفتم:اره اشتباه کردم … اشتباه کردم که باز برگشتم اینجا.. اشتباه کردم که تصور میکردم بعد از این همه وقت یه نفر! حداقل یه نفر متنظرمه! رو کردم به ادرین و گفتم:بریم! مامان دستشو اورد داخل ماشین و گفت:تو که تا اینجا اومدی! حرفای منو گوش کن و برو. من:هیچی نمیخوام بشنوم! ادرینو خطاب قرار داد و گفت:پسرم تو راضیش کن! بذار حرفامو باهاش بزنم!خواهش میکنم! ادرین نیم نگاهی به من کرد و گفت:سوار شین مادر! من:چی داری میگی؟ مامان با خوشحالی گفت:ممنون پسرم! ادربن رو کرد به منو گفت:پیا شو بذار مادرت سوار شه! دست به سینه نشستم سر جامو گفتم:من پیاده نمیشم! با مادرمم هیچ جا نمیرم! ادرین سرشو تکون داد و گفت:مادر بیاین از این طرف سوار شین! بعد صندلیشو داد جلو تا مامان بتونه بره عقب بشینه! بعد سوار ماشین شد. مامان گفت:برین سمت خونه من! ادرین: باشه بهم بگین از کجا باید برم! من:ادرین! اصلا به من توجه نمیکرد انگار نه انگار من اونجا نشسته بودم! رو به روی یه خونه کوچیک اجری ماشین متوقف شد. یه نگاه به خونه انداختم . خونه ای که هیچوقت اجازه ورود بهش به من داده نشده بود.پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:اگه تنها می اومدم منو راه میداد؟! اونا پیاده شدن ولی من همچنان سرجام نشسته بودم مامان رفت سمت خونه ادرین اومد در طرف منو باز کرد و گفت:پیاده شو! با بغض گفتم:چرا اینکارو میکنی! دستمو گرفت و گفت:خودت میفهمی که چقد به نفعته حالا بیا پایین! مامان رو کرد به ما و گفت:بفرمایید داخل! همران ادرین وارد خونه شدیم. حیاط کوچیکو طی کردیم و دنبال مامان که داست میرفت تو خونه راهی شدیم. برامون رو زمین پتو پهن کرد و گفت:بفرمایید!من چند وقتی هست اینجا نیومدم!شرمنده اگه ریخت و پاشه! منظورش از ریخت و پاش دوتا بالشتی بود که رو به روی تلوزیون افتاده بود

****************

پایان