پارت 54 من یک دخترم

amily amily amily · 1400/04/03 08:04 · خواندن 9 دقیقه

بزن ادامه مطلب

«پارت 54» به اطراف نگاه کردم همه چیز با سلیقه و مرتب چیده شده بود . توی تاقچه یه عکس از خواهرام بود. خواهرایی که فقط موقع عروسیاشون دیده بودمشون. مامان با ظرف میوه اومد و نشست رو به روی ما. ادرین گفت:زحمت نکشید. مامان بشقابی که پر کرده بود گذاشت جلوی ادرین و گفت:خواهش میکنم ببخشید کمه! ادرین سرشو تکون داد و گفت:اختیار دارین! من سرمو انداخته بودم زیر و ساکت بودم.مامان یه بشقاب هم جلوی من گذاشت و گفت:بخور دخترم! دخترم! چقدر این واژه برام عجیب بود. من هیچوقت دختر کسی خطاب نشده بودم. حتی فزرند کسی محسوب نمیشدم. یادمه زن دایی همیشه بهم میگفت بچه یتیم!پوزخند زدم ولی سرم اونقدر پایین بود که کسی نبینه. مامان گفت:چند وقته ازدواج کردیم؟ ادرین نگاهشو سمت من کشید و گفت:هنوز ازدواج نکردیم. مامان گوشه لبشو گزید و گفت:یعنی هنوز نا محرمین؟ ادرین سرشو تکون داد و گفت:غرض از مزاحمت این بود که بیایم اینجا تا من دخترتونو ازتون خواستگاری کنم! چشم غره ای به ادرین رفتم که جوابش فقط یه لبخند بود. مامان گفت:من پیش شما خیلی رو سیاهم تورو خدا بیشتر از این شرمندم نکنید. حتی این که منو ازش خواستگاری کنن هم براش یه حس دیگه داشت. کدوم مادری دخترشو اینجوری دو دستی تقدیم به یه مرد میکنه؟! هر چند اون مرد ادرین باشه . خودمو با پوست کندن سیب مشغول کردم. ادرین گفت:شما میتونین با ما بیاین تهران خونه مرینت تا من با خونواده خدمتتون برسیم؟ قبل از این که مامان چیزی بگه گفتم:لازم نیست! مامان با ناراحتی گفت:مرینت جان! پوزخندی زدم و گفتم:هه!جان؟ ادرین نیم نگاهی به من کرد بعد رو کرد به مامان و گفت:من میخوام یه تماس بگیرم میشه برم تو حیاط! میدونستم میخواد ما رو تنها بذاره با این که اینو نمیخواستم ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم. مامان گفت:باشه پسرم! ادرین هم بلند شد و رفت سمت حیاط. تکیه دادم به پشتی و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام! دستشو جلو اورد و گذاشت روی دستام و گفت:خوشحالم که زنده ای! دستمو از زیر دستش کشیدم و گفتم:مگه فرقی هم میکرد؟ دوباره خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:من از هیچی خبر نداشتم! سرمو اوردم بالا زل زدم تو چشماشو و گفتم:لازم نیست خودتو توجیح کنی! _:نمیخوام توجیح کنم میخوام واست توضیح بدم! من:چه فایده ای داره؟با توضیحات این 8 سال برمیگرده؟! _:اونا نمیذاشتن ببینمت! پدر خودم منو از خونه بیرون کرد که نتونم ببینمت! من:مگه من بچت نبودم؟چرا جلوشون وانستادی ؟! گذاشتی هر کاری میخوان با دخترت بکنن؟میدونی چه کتکایی که ازشون نخوردم؟چه حرفایی که نشنیدم. هر بار می اومدی اونجا هم به جای این که بغلم کنی و دلداریم بدی فقط از دور تماشام میکردی و به محض این که متوجهت میشدم و می اومدم سمتت ازم فرار میکردی.. چرا؟اگه منو نمیخواستی چرا منو به دنیا اوردی! چرا وقتی دیدی دخترم همون موقع منو نکشتی؟! با بغض گفت:به خدا دست من نبود میترسیدم بهت نزدیک شم و بیشتر اذیتت کنن! من:دیگه میخواستن چی کارم کنن؟از هفت روز هفته 5ورزشو تو ابناری بودم وقت و بی وقت به خاطر هر چیزی تنبیه میشدم. موقع تفریح و خوشی که میشد میزدن تو سرم که تو پسری وقت کلفتی که میشد خوب واسشون باید عین یه دختر رفتار میکردم.حالیشون نبود من یه بچه 5 ساله باشم یا 11 ساله . هر چی میخواستن باید چشم میگفتم. هر چقدر میخواستن تحقیرم میکردن… دیگه میخواستن با یه دختر بچه چی کار کنن؟ صدام کم کم داشت بالا میرفت مامانم که چشماش پر از اشک شده بود گفت:من هر روز می اومدم و به اقاجون التماس میکردم تورو بهم بدن ولی نمیذاشتن. . هر بار دربارت حرف میزدم خبرش میرسید که بعدش چقدر اذیتت میکنن . نمیخواستم بیشتر از این زجر بکشی! من :بس کن! نمیخواد از اینی که هست خراب ترش کنی. به خیال خودت فکر من بودی؟اره؟کجا بودی اون شبایی که تو تاریکی سرمو رو زانوهام میذاشتم و به حال خودم گریه میکردم؟!یا وقتی از درد کمر بندایی که به اسم تنبیه بهم زده بودن خواب به چشمام نمی اومد. من حتی حق نداشتم مریض بشم چون جای این که یه نفر باشه پرستاریمو بکنه مینداختنم یه گوشه تا مثه یه حیوون جون بدم… اشکای رو صورتمو با حرص پاک کردم و گفتم:حتی حالا که دیگه بهتون احتیاجی ندارم بازم دست از سر زندگیم بر نمیدارین… به خاطر شماها چه حرفایی که نشنیدم ! خودم خودمو بالا کشیدم بدون نیاز به شما ولی میدونین جواب این همه مقاومت من چی بود؟این که برگردن و بهم بگن من یه هرزه خیابونی ام! میدونی چرا الان اینجام؟چون مادر ادرین برگشت و بهم گفت:فراری!واسه چی؟چون خونوادم منو ول کرده بودن تو یه شهر غریب به امان خدا و وقتی خودمو از مرگ نجات دادم و با عفت زندگی کردم هم قبولم نکردن. میدونی چرا؟چون کسی که واسه خونواده خودش بی ارزشه واسه کل دنیا بی ارزش میشه! _:به خدا قسم من نمیدونستم اونا چه بلایی سرت اوردن داییت گفت تو راه تصادف کردی و مردی! صدامو بردم بالا و گفتم:انتظار داری باور کنم؟نگفتی بچم کو؟یعنی نخواستی حتی جسدمو ببینی؟ با گریه گفت:داییت گفت مغزت متلاشی شده گفت طاقت دیدن ندارم!برای همین کسی چیزی نشونم نداد. خدا شاهده برات حتی مراسم گرفتن من از کجا میدونستم دارن دروغ میگن! گریم شدت گرفت چه راحت از شرم خلاص شده بودن. منو تو بغلش گرفت و گفت:تورو خدا گریه نکن! من پشیمونم … حاضرم هر کاری بکنم که بفهمی پشیمونم! وقتی خبر مردنتو بهم دادن تازه فهمیدم چقد در حقت کوتاهی کردم. اغوشش برام غریب بود.اون حس مادرانه ای که همیشه دنبالش بودم حالا داشت ازارم میداد. یه نفس عمیق کشیدم و خودمو ازش جدا کردم از جام بلند شدم و رفتم سمت حیاط! ادرین داشت با موبایلش صحبت میکرد با دیدن من سریع گوشیش رو خاموش کرد و با نگرانی گفت:چرا گریه میکنی؟ دستشو گرفتم و گفتم:منو از اینجا ببر! نمیخوام اینجا باشم! ادرین که هنوز گیج بود گفت:چی شده! دستشو کشیدم و گفتم:بیا بریم! همون موقع صدای مامان رو شنیدم که گفت:کجا میری مرینت؟ ادرین برگشت سمت اونو گفت:چی شده؟ بیخیال ادرین شدم دستشو ول کردم و رفتم سمت در نمیخواستم مامانمو ببینم نمیخواستم دیگه هیچکدوم از اعضای اون خونواده رو ببینم! تکیه دادم به ماشین نمیدونستم چرا ادرین از خونه بیرون نمیاد. چشمامو با پشت دستم پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم.بالاخره ادرین از خونه بیرون اومد. اومد جلو و گفت:خوبی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم صورتمو بین دوتا دستش گرفت و گفت:نیاوردمت اینجا که گریه کنی! اهی کشیدم و گفتم:پس برای چی اوردیم؟ منو کشید تو بغلشو گفت:که بفهمن کیو از دست دادن! لبخند محوی رو لبام نشست دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو فرو کردم تو سینش!ارامش واقعی من اینجا بود. دستشو کشید رو کمرم و گفت:بریم این اطرافو نشونم بدی؟ من:میخوام برگردم! _:ما باید با مامانت برگردیم! سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:چیه؟ با ناراحتی گفتم:چرا باید بیاد؟ چشمکی زد و گفت:که مامان منو ساکت کنیم! اهی کشیدم و گفتم:چقد دردسر داریم! پیشونیمو بوسید و گفت:همش حل میشه! بعد دستمو گرفت و با هم سوار ماشین شدیم. بعد از این که یه کم اون دورو اطرافمو گشتیم و حالم بهتر شد دوباره به خونه مامانم برگشتیم. نمیخواستم زیاد اونجا بمونم! حت یهم کلام شدن با مامانم برام سخت بود برای همین بعد این که استراحت کردیم و ناهار خوردیم راه افتادیم! دو ساعتی میشد که تو جاده بودیم. کت ادرین رو تو دستم صاف کردم و گفتم:لباسات خراب شد! لبخندی زد و گفت:فدای سرت! نیم نگاهی به مامان که پشت ماشین خوابش برده بودانداختم. نمیخواستم بهش فکر کنم نه به اون نه به حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود. من عادت کرده بودم که سریع حس و حال ناراحتیمو کنار بذارم. اگه غیر از این بود نمیتونستم زندگی کنم برای عوض کردن حال و هوای خودمم که شده رو کردم به ادرین و گفتم:اخه خیلی بهت می اومد! نیشش باز شد گفت:اوووم پس از این حرفا هم بلدی! سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:من که همیشه بهت گفتم خوشتیپی! _:من خوشتیپم تو هم خوشگلی خیلی هم به هم میایم! خیره شدم به نیمرخش و لبخند زدم. خدا رو شکر میکردم که حداقل اونو واسم فرستاد.نباید از دستش میدادم . ادرین برزگترین داراییم بود. اون بهترین مردی بود که تو تموم زندگیم دیدم شایدم بهترین ادم. یاد اون شبی افتادم که چاقو خوردم. تمام ناله و نفرینامو پس گرفتم باید به روح اون دو نفر دعا میکردم که باعث شدن من چنین نعمت بزرگی رو تو زندگیم داشته باشم. همون طور که نگاهش به جاده بود گفت:چیه خوشگل ندیدی؟ نوچی گفتم و بازم بهش خیره شدم. لپمو کشید و گفت:شیطون شدی! با خنده لبمو گاز کردم و گفتم:نشدم! مهران یه تای ابروشو داد بالا و گفت:نشدی؟! سرمو به دو طرف تکون دادم! سرشو کج کرد همون طور که نگاهش به جلو بود گفت:میخوای تا رسیدیم تهران بریم محضر؟(خاکک بر سره بی حیات...اگه نفهمیدین منظورش چیهفکر نکنید بهش چون خیلی چیزه بدیه) سرمو بردم عقب و با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و برگشت سر جاش! تازه متوجه منظورش شدم. لبمو گزیدم و سعی کردم خجالتمو بروز ندم نزدیکای تهران بودیم. ادرین سر یکی از ایسگاه های سر راهی ایستاد و از ماشین پیاده شد مامان بیدار شده بود با این حال اصلا بهش توجهی نمیکردم. سرشو اورد جلو و گفت:مرینت؟ چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم. دستشو گذاشت روی شونم ولی چیزی نگفت. سرمو اروم گردوندم سمت شیشه. یه کم چشمامو باز کردم . ادرین دیدم که دم کیوسک تلفن ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد.تعجب کردم اون که خودش موبایل داشت. گوشی رو گذاشت و اومد سمت ماشین چشمامو بستم اگه میفهمید بیدارم باز میخواست یه بحثی وسط بکشه تا منو مامان با هم حرف بزنیم! وارد ماشین شد پلاستیک خوردنیایی که خریده بود گذاشت رو پام وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت:مرینت چیپس و پفکر خریدم دوست نداری؟ مامان گفت:خوابش برده! ادرین:جدی؟این که همین الان بیدار بود! بعد اروم دستشو گذاشت روی شونمو گفت:مرینت؟ یه کم جا به جا شدم ولی انگار فهمید که بیدارم! اروم تکونم داد و گفت:پاشو دختر! مامان گفت:بذارین بخوابه

**************

پایان