پارت 30 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/04/12 17:41 · خواندن 8 دقیقه

از این به بعد سعی میکنم زود بدم ولی قولی در کار نیست

راستی قبول شدما

بزن ادامه

«پارت 30» آخه دختر چرا مواظب نیستی؟آروم بخورداشتی خفه می شدی... از حرفش خجالت کشیدم ... ممنون سیرشدم دیگه نمی خورم. وای صورتش سرخ شد.ابروهاشو توهم کرد. یعنی چی؟...مگه غذا خوردن خجالت داره که جلوی من غذانمی خوری ./. با ابرواشاره کرد بگیربشین غذاتوتمام کن.منم همین جا می شینم. همینوکم داشتم سردردم به بدبیاریهام اضافه شد دستمو گذاشتم کنارپیشونیم. ممنون واقعانمی تونم. اخمش غلیظتر شد.سرشو به عقب داد ...واییی چقدجدیه... من این حرفاحالیم نمی شه زود باش غذاتو تمام کن. به ناچار زیر نگاه زومش بازور غذارو از حلقم پایین فرستادم .دستاشوزیرچونه گذاشته بودوخوردن منونگاه می کرد.سردردمم داشت بیشترمیشد.غذام تمام شداز پشت میز بلند شدم باصدای آرام تشکرکردم ممنون دستتون درد نکنه نوش جان ...دیگه نبینم تعارف کنی ها... فقط سرموتکان دادم .ظرفهارو برداشتم که بشورم دستموگرفت نمی خواد .کاری بکنی...خسته ایم بهتره بریم بخوابیم .. یا امام زماااان الانه بمیرم از ترس....چشمامو بستم دستمو گذاشتم کنارشقیقه ام...چندثانیه بعدچشمامو باز کردم فاصله اش وبامن خیلی کم کرده بود .ترسیدم یه قدم عقب رفتم وجیغ خفیفی کشیدم..دستمو گذاشتم روقلبم . وای خدا اخماشوتوهم کرد چیه ؟نه به اون روزت توخیابون بااون پسره داشتی دعوامی کردی نه به حالا.... سرموزیرانداختم آخه اون غریبه بود.بعدشم مدام مزاحم می شد. صورتم ازخجالت داغ شده بود.آب دهنموقورت دادم. ولی ....ولی...شما ... دیگه نمی تونستم ادامه بدم دست به کمرایستادسرشوکج کرد.هیچ حسی توصورتش ندیدم. ولی من شوهرتم...درسته ؟ باسرجوابشودادم.دست سردولرزانوگرفت.توچشمام نگاه کرد. چیه سرت دردمیکنه اهم بایداستراحت کنی این آرایشم بشوری بهتر میشی..خوب بریم بخوابیم.. بدون اینکه دستمو ول کنه از پله ها بالارفت.وای خدا حالا چی میشه...پاهام تحمل وزنمونداشت دستام آشکاراتودستای بزرگش می لرزیدهیچ حرفی نمی زد.در اتاقی وباز کرد. بروتو خداخداخدادارم از حال میرم... وارداتاقی بزرگ شدم پرده هاسفید با هاشیه طلایی سرویس چوب قهوه ای تیره یه میز تحریر که روش یه لپ تاپ بود ...روتختی کرم با گلهای درشت قرمز منوبردکنار تخت ونشوندروتخت.بریده بریده نفس می کشیدم روبروی من سرپاایستاد.قیافش ازهمیشه جدی تر شد . نترس کاریت ندارم ...ببین مرینت...خونه عموت گفتم هر کاری برات می کنم.تا هروقت دوست داری درس بخوان هرچیزی دوست داشتی کافی لب تر کنی مثل کوه پشتتم از امروز مسولیت تو به عهدی منه اصلادوست ندارم کسی روحرفم حرف بیاره بدعصبانی میشم.پس حواصتوخوب جمع کن...فقط...فقط ازمن توقع نداشته باش رابطه ای باهات داشته باشم...می فهمی چی میگم؟ نه منظورتون چیه.؟ نشست کنارم منظورم اینه که... کمی مکث کرد.ادامه داد. منظورم رابطه ی زناشوییه. وای چشام گشاد شد.. ببین هیچ اتفاقی بین ما نمی افته یعنی چیزی که حالا داری ازش می ترسی ومیلرزی به خاطرش ...پیش نمیاد (چرا منتها در اینده ی دور).تو مثل خونه ی عموت همچنان دختر می مونی من فقط سرپرستتم .حالا متوجه شدی؟ یهویی از خوشحالی چشام گشادشدنتونستم خندمو پنهان کنم.دودستموبه هم کوبیدم یه نفس عمیقی کشیدم گفتم وای چه خوب داشتم میمردم از ترس حالا که اینجوری تا آخر عمر چاکرتم به مولا.. خندش گرفت..ولی خیلی زود خندشوجمع کرد .. درست حرف بزن بازکه زبان درآوردی ... وای خراب کردم لبمو گاز گرفتم ببخشید تکرارنمی شه.. از جاش بلندشد. فکرنکنم .اتاق بغلی اتاق منه کا ری داشتی خبرم کن .وقتی آرایشگاه بودی لباساووسایلتو آورم توکمده...شب بخیر. از اتاق بیرون رفت از جام بلندشدم از خوشحالی دورخودم چرخیدم .باصدای بلند.دادزدم منواین همه خوشبختی محاله...محاله...ای ول خدا مخلصتم به این فکر نمی کردم شایدصدام بره بیرون ...وای چه اتاقی صورت سیاه از ریمل وآرایشمو شستم.توروتاجمودرآوردم نوبت لباسم شد.دست بردم پشت گره بندشوبازکنم هرچه تقلاکردم بی فایده بود .خودکرده راتدبیرنیست.خودم به جولیکا گفتم گره کوره بزنه... وای خداچطوری بازش کنم.خدابکشتت جولیکا...حالامن توعالم یه چیزی گفتم توچرامنگوله کردی به خودت بستی...واااای کلافه شدم دودستی زدم توس رم وپاهامو کوبیدم زمین...فایده نداشت به ناچار از اتاق زدم بیرون پشت در اتاق آیدین ایستادم کمی این پاواونپا کردم نفسموفوت کردم بیرون درزدم خیلی زوددروبازکرد سرشوبه طرفین تکان داد.خیلیبی تفاوت بود. بله چیزی میخوای ...؟ وای چشمام داشت از حدقه درمیامد.لباس تنش نبود یه شلوارک سفید باخط مشکی پوشیده بود .من بی چاره ام هیکل ندیده خشکم زد.سرمو انداختم پایین ..کاش دست بزنم ببینم پفکیه یاصفته ....خخخخخ(خاک بر سرت کنن) چطوری بهش بگم ...خجالتو کنار بزار هرچی باشه حالامحرمته مثلاشوهرته ها ...ندیدبدید..خاک برسر منتظر دم درایستاده بود بعدازاینکه خوددرگیریم تمام شد. چیزه ...ا...هیچی ببخشید. سرمو به طرف اتاقم کج کردم .چکارکنم خو...روم نمیشه...مچ دستم گرفت . چی می خواستی بگو... کمی منومن کردم دستموبردم پشتم راستش ...بند...بندلباسم باز نمیشه اخمی کردمنو کشوند تواتاقش پشتم ایستاد از توآینه میدیدمش حسابی کلافه شده بود. لعنتی بازنمیشه ...چه احمقی اینو بسته(وای منفجر) خودموکنترل کردم بااین حرفش نخندم... از کنارم ردشد قیچی ازتوکشو میزش درآورد دوباره پشتم ایستاد گره روقیچی کرد .بندو از پشت لباسم درآورد ...پشتم کاملا لخت شده بود لپام داغ شد .وای نکنه وسوسه بشه زود بادستم لباسمو از پشت گرفتم چرخیدم طرفش.(اخه الاغ اگه میخواست بشه راحت میشد) ممنون ببخشیدمزاحم خوابتون شدم خواهش می کنم خواب نبودم همینطور که از پشت لباسمو گرفته بودم عقب عقب برگشتم برم بیرون مرینت صبر کن وای قلبم افتاد کف پام ...کارم تمومه.. بیاکمکت کنم موهاتو باز کنی(بفرما چیشش) نفس راحتی کشیدم رفتم جلو شونه امو گرفت نشوندم روتخت ویکی یکی گیرای سرمو باز کرد بعضی وقتا به آرایشگر بدوبیرامیگفت خدالعنتت کنه که این همه گیر کاشتی توسراین بچه(وای این بچه ست؟...اگه این بچه ست لابد من قنداقی ام) آهاحالافهمیدم به فکر می کنه من بچم برای همینه که امشب بی خیالمشده...حلقهی موهام یکی یکی باز شد موهای بلند پشت لختمو پوشوند بلند شدم موهام تاروی رانم میرسید.لبخند قشنگی رولبش نشست .چشماش برق زدکه قلبمو لرزوند با لبخندگشادی گفت: واااو چه موهای قشنگی چقدر بلنده از این به بعد بهت میگم گیسو کمند ..یا راپانزل چهره ی خندونش پشتاخمصورتش پنهان شد این مردنمی تونه کمی خندون باشه ؟ حالابرو بخواب شب بخیر بدون حرف برگشتم اتاقم عجب خشکه...لباسموعوض کردم خودموانداختم روتخت.چهراحته بعدازسالها اولین بار تنهامی خوابم .. مرینت دیگه بزرگ شدی ترسوکناربزارراحت بخواب .خودمودلداری میدادم. بعداز اون تصادف وحشتناک که من چندساعت تو تاریکی باجسم بی جان باباومامان تنها بین درختامونده بودم از شب تاریکی می ترسم البته زنمو هم همیشه مراواز از چیزهای وحشتناک می ترسوند ..اما حالا باید به ترسم غلبه کنم آیتلکرسی وچهارقول وخوندم برق اتاق وروشن گذاشتم چون خیلی خسته بودم زودخوابم برد نمی دونم چقدر خوابیدم که باصدای وحشتناکی از خواب پریدم...یه لحظه فراموش کردم کجام حواسمو جمع کردم .برق جرا خاموشه؟یکیداشت محکم به پنجره می زد آخه کیه که دستش به طبقه یدوم می رسه ترس تمام وجودمو گرفت .با صدای بلن جیغ کشیدم بدنم می لرزیدتعادل نداشتم از تخت افتادم پایینجیغ زدم جیغ بنفش برق روشن شد ادرین سراسیمه وارد شد من همچنان جیغ می زدم خودشو به من رسوندو بغلم کرد اینقدر ترسیده بودم که به سینه ی برهنه ی ادرین چنگ می زدم می خواستم توبغلش حل بشم .منو ازخودش جدا کردبافریادش به خودم آمدم. مرینت ...مرینت آروم باش ..مرینتتت ساکت باش ببینم چی شده ؟(شب اولی بدبختو بیدار کرد) انگار فریاد ونعره ی ادرینو لازم داشتم .دیگه جیغ نزدم.بادستای لرزان به پنجره اشاره کردم.بریده بریده گفتم: ی...ی...یکی اونجاست.داره ...داره می زنه به شیشه سرم کنارتوگردنش بود نگاهی به پنجره کرد آروم کنارگوشم گفت: آروم....هیششش...نترس من پیشتم. از من جداشدنمی خواستم ازش جدا بشم . مرینت همینجا بموننترس... رفت کنار پنجره سریع پرده روکنارزد.بادقت همه جارو نگاه کرد.باکمال تعجب دیدم داره می خنده آمد دستمو گرفت از جا بلند شدم بیا ...بیاببین چی تورو ترسونده باترسنگاش کردم اشکام خشک شده بودولی بدنم می لرزید نه نمیام می ترسم گفتم که نا من هستم از چیزی نترس باید ببینی تا ترست بریزه دستامو دور کمرش گرفتم اونم حصار دستشو تنگ تر کرد ومنو محکم بغل کرد .چشمامو محکم بسته بودم مرینت چشماتو باز کن نترس من کنارتم بین شاخه ی درخته که به شیشه می خوره روبروم ایستاد کمی از هم فاصله گرفتیم شونه هامو گرفت.تو چشمام خیره شد مرینت ...پس اون دختر شجاع که حریف یه مرد بود کجاست.ترس به خودت راه نده بااینکه علت ترسمو دیده بودم باز لرزیدم چونم لرزید با بغض گفتم: من ..من برق وروشن گذاشته بودم.ولی دیدم خاموشه برقو من خاموش کردم .وقتی دیدم روشنه آمدم ببینم چرا نخوابیدی دیدم خوابی منم چراغو خاموش کردم. از اتاق بیرون رفت بعدازچنددقیقه بالیوان آب برگشت .گرفت طرفم بیا کمی آب بخور بعد آرام بگیر بخواب. کمی آب خوردم بافین فین رفتم روتختم امروزعجب روز گندی بود .تودرگاه ایستاده بوددست برد برق وخاموش کنه باترس گفتم : نه خاموش نکن ... کمی نگاهم کردواز اتاق رفت بیرون...هرچقدتوتختم غلط زدم خوابم نبورد هنوز شاخه های درختهاخودشونو محکم به شیشه می کوبیدن .باترس از اتاق زدم بیرون کمی اطرافمو نگاه کردم .دراتاق منو ادرین باهم چند سانت فاصله داشت .پشت در اتاقش نشستم زانوهاموبغل کردم سردم بود ولی اینجا حداقل کمی به این مرد مغرور نزدیگ بودم وکمتر می ترسیدم . ]]ادرین,[[*** چند وقتی بودکه بابا بهم فشار می آورد که باید ازدواج کنم .مدام از ایتالیا زنگ می زد .مامانم که بادلواپسی ازم می خواست دوباره ازدواج کنم ...بله دوباره ...چطور می تونستم بعداز خیانتی که زنم کسی که عاشقش بودم درحقم کرد دوباره ازدواج کنم دیگه به هیچ دختری اعتماد ندارم .بعداز کلی کلنجاررفتن باخودم بلاخره تصمیم گرفتم کسی رو برای ازدواج انتخاب کنم ..آقای هنریکس وکیل ومشاور شرکت که آدم خوب ومطمعنی بود چند نفر ازدخترهای پول دار وهمسن یا نزدیک به سن من معرفی کرد ..اما من فقط می خواستم بابا دست از سرم برداره قصدم ازدواج واقعی نبود.باید کسی رو پیدا می کردم هم خونم بشه ...برای همینم دخترهای پولدارورد کردم از آقای هنریکس خواستم از بین دختر کارگرهای شرکت که کم سن وسال باشه کسی رو پیداکنه. که به راحتی بتونم کنترلش کنم. وقتی رفتیم خواستگاری دخترآ قای کافیین واون با پرویی کامل از مقامی که من داشتم چشم پوشی کردوسینی چاییوخالی کردروپام می خواستم از عصبانیت خودشو خانوادشو پودر کنم .مشغول تکاندن شلوارم شدم دختری روبروم ایستاد!!

******************

از این به بعد همینقدر طولانی میدم

بای