پارت 31 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/04/13 09:52 · خواندن 8 دقیقه

بفرمایید

«پارت 31» دستمالی دستم داد .نگاهم با نگاه ابی رنگش گره خورد .دختری بالباس کهنه لاغر غم عظیمی که تو نگاهش بود .آتیش دلمو خاموش کرد ..از هنریکس خواستم دربارش بپرسه ...وقتی فهمیدم که کیه تصمیم گرفتم خواستگاری امشب وبی خیال بشم ..بعد از کمی تحقیق کردم دربارش چندروز تعقیبش کردم .باورم نمی شدتواین سرمای زمستان فقط بامانتوی ساده ای بدون لباس گرم مسیر طولانی راازمدرسه تا خونه رو پیاده رفت وآمد می کرد توی سرما دستاشو زیر بغلش می گرفت بعداز جداشدن از دوستاش به سرعت زیر شلاق برف وبارون راه می رفت ...بله گزینه ی خوبی بود هم کم سن بود هم اینکه کسی رو نداشت .پس راحت می تونستم .کنترش کنم .کمی دلم براش می سوخت خیلی راحت قبول کردکه رابطه ای نداشته باشیم ...فکر کنم به خاطر ترسش بود .وقتی از شدت ترس جیغ می کشید دلم بیشتر براش سوخت .صبح که از خواب بیدار شدم درو باز کردم برای صبحانه برم پایین.درو که باز کردم .تالامپ...مرینت افتاد تواتاق همون لحظه فهمیدم به خاطر ترسش پشت در من نشسته. از خواب پرید سریع سرپاایستاد باصدای لرزون سلام. دستش وماساژداد...بااخم بهش گفتم اینچا چکارمی کنی؟ چشمای خواب آلودشوماساژداد .هول شد هیچی ببخشید... سرشو کج کرد ووارد اتاقش شد .کلافه شدم وای خدااین دیگه خیلی بچس باید بزرگش کنم.(برو عمتو بزرگ کن) ]]مرینت[[ بعداز ضایع شدنم رفتم خودمو روتخت گرم ونرمم انداختم نمی دونم چقدر خوابیدم باصدای بلندی باشدت چشمامو باز کردم ..یا خدا این چیه دیگه…تندی از تخت پایین آمدم رفتم کنار پنجره کسی از درخت کنار پنجره بالا آمده بود داشت شاخه های درخت ومی برید .ادرین دست به کمر داشت می گفت تاجایی که امکان داره شاخه هارو کوتاه کنه .نگاهی به من انداخت ورفت . دیدی به حیاط خونه انداختم.حیاط که چه عرض کنم باغ بزرگی پراز گل ودرخت.که زیر برفهای سفید پنهان شده بودن .ته حیاط خونه ی کوچکی دیدم که با این ساختمان خیلی فاصله داشت .همین جور مشغول دیدزدن بودم که با صدای بمو مردانه ی ادرین برگشتم به به خانوم خانوما بیدارشدی؟ از پنجره فاصله گرفتم به ساعت روی دیوار نگاه کردم .وای ساعت یکه چقدر خوابیدم ...خوبه که جمعست... لباموگاز گرفتم سرمو زیر انداختم . ببخشید ...نمی دونم چی شد اینقدر خوابیدم یه دستشو توجیب شلوار اسپرتش کرد فاصله شو کم کرد گفت: درختی که تورو ترسونده بود قطع کردم.دیگه شبا راحت بخواب...صبحانه که نخوردی زود بیاپایین که نهار حاظره باید کارکنان خونه روبهت معرفی کنم.فقط نمی خوام باهاشون گرم بگیری فهمیدی..؟ از اتاق رفت بیرون منم بدون اینکه حرفی بزنم رفتم دست ورومو شستم.دنبالش رفتم کنار پله هاایستاده بود.همراهش ازپله هاپایین رفتم...دوباره گفت : من دوست ندارم زمانی که خونم کسی تو ساختمان باشه برای همینم قبل ازاینکه من بیام مستختمین کاراشونو می کنند ومیرن خونه اشون که ته باغه . روی پله آخرایستاد من که از پله ه پایین آمدم صدام کرد راپانزل....(اقا اقا راپنزل اخه؟) چشمام گشاد شد ایستادم بامن بود ..؟با تعجب نگاش کردم .بلند خندید... چیییه...از اسم جدیدت خوشت نیامد ؟ چیزی نگفتم ادامه داد زن عموی فضولت ازصبح چندبارزنگ زده می خواست از حالت باخبر بشه... کمی مکث کردو ادامه داد اگه درباره ی دیشب چیزی پرسید بگوهمه چیز خوب پیش رفته ... این داره چی میگه چی خوب پیش رفته ....باتعجب پرسیدم چی خوب پیش رفته؟من که دیشب بااون صداهاخیلی ترسیدم... دستی توی موهای طلاییش کشید.چشمااشوریزکرد.وگفت: منظورمو نفهمیدی؟ سری تکان دادم نه ... دستی توی صورتش کشیدنفسشوفوت کرد کلافه گفت: وای توچقدرخنگی ...منظورم مراسم شب ازدواجه/..(اقا عه) سرمو پایین انداختم من خنگ نیستم تازه متوجه حرف شماشدم باشه چیزی نمی گم . لبخندی زد. شماره خونه ی عمو گرفت .گوشی رو پخش گذاشت ...چقدرفضوله بعد به زن عمو می گه فضول... گوشیوداددستم....بعداز چندبوق زن عمو گوشیو برداشت. الوبفرمایید.. نگاهم به ادرین بود. الوسلام زن عمو.. باصدایی شبیه جیغ گفت: مرینت تویی چقدر می خوابی دختر چندبارزنگ زدم صداش شیطنت دارشد. معلومه دیشب خیلی بهت خوش گذشته که خیلی خسته شدی...بگو ببینم درد که نداری ؟ وای خدا ادرین داره می شنوه از خجالت گونم داغ شد.آب دهنموقورت دادم ادرین دستی به شونم زد نگاهش کردم باصدای آرام گفت: بگوهمه چیز خوبه سریع گفتم : خوبم درد ندارم خوبه دیدی گفتم نترس اذیت که نشدی .... ای خداچقدر سوال می پرسه ادرین باعلامت دست گفت بگونه گفتم: نگران نباشید خوبم اگه کاری ندارید قطع کنم نه مواظب خودت باش ... چشم خداحافظ منتظرجواب نموندم گوشی زمین گذاشتم ...نفس راحتی کشیدم ...موند چرا آقانمی خواد کسی دراین باره چیزی بدونه نکنه مشکل داره ...؟شونه هامو بالا انداختم چه بهتر منکه از این کارابی زارم ... برفین پارس کنان آمد جلو خودمو کنار ادرین جمع کردم .ادرین لبخندی زد نترس کاریت نداره اینجور که معلومه ازت خوشش میاد. سری تکان دادم لبخندی زدم خیلی نازه گاز نمی گیره ؟ نه تورو شناخته برفین چنددور دورم چرخیدورفت سراغ اسباب بازی هاش چندتا توپ وعروسک توی یه سبد بزرگ .محو تماشای برفین بودم.که متوجه صدایی خانومی شدم ماشاال..اسپند صدوسی دونه ......بترکه چشم حسود...وای آقااین فرشته رو ازکجاپیداکردی ؟ ادرین لبخندی زد منو بایه دست در آغوش کشید.(زیاد ذوق نکنید داره فیلم میاد) ممنون معصومه خانوم زحمت کشیدید رو به ه من کردوگفت : مرینت جان ایشون جسی خانومه کارهای خونه رو انجام میده اگه کاری داشتی به ایشون بگو.. سلام دادم بامهربانی جواب داد سلام از ماست ماشا... اینقدرزیبایی که سلام یادم رفت.ببخشید خانوم .. لبخندی زدم ..به خانومی باچشمهای قهوهای لب وبینی کوچیک...دختر جوانی از آشپزخونه بیرون آمد سلام.. ادرین به طرفش چرخید . اه...سلام توام اینجایی بیامعرفیت کنم . روبه من گفت: این خانوم سوری خانومه دختر جسی خانوم دانشجوی دندان پزشکیه بعضی وقتا به مامانش کمک می کنه... لبخند سوری رو بالبخندجواب دادم...ادرین روبه مادرودختر کردوگفت: مرینت جان هنوز سال سوم دبیرستانه درس می خونه حواستون بهش باشه کموکسری نداشته باشه در ضمن وقتی من نیستم حرف حرف خانومه هردو سر به زیر چشمی گفتن وارد آشپزخانه شدن . من از این همه تغییر تو زندگیم گیج بودم .گرمی بازوان قوی ادرین روشونه هام لرزه به اندامم می انداخت... ادرین روبه من گفت: از امروز توخانوم خونه ای سعی کن بچه بازی در نیاری واز رابطمون باکسی حرفی نزنی که بدجور عصبانی میشم حالابریم نهار... فقط باسرجواب دادم ...خاک برسرت مرینت که لال شدی ...چندقدم مانده به آشپزخانه ادرین خودشوجلوکشید .از ترس خشکم زد زیرچونمو گرفت وگفت: نبینم بگی سیرم خجالت مجالتم بزارکنار ...باشه دوباره باسرجواب دادم اخمی کرد وگفت: مرینت زبانتودربیارببینم باتعجب گفتم : زبانم....چرا؟ سرشوبه صورتم نزدیک کرد. آخه تادیروز شصت متر زبان داشتی ولی حالا همش باسرحرف می زنی... سرشو نزدیکترکرد فاصله ی صورتمون کمتر از یه وجب بودچشماشوریز کرد. جان من زبانتودر بیار ... از این همه نزدیکه دلهره گرفته بودم .ولی خیلی زود تبدیل به همون دختر نترس شدم زبانمو بیرون آوردم آآآآآآآآآ... زبونم سرجاشه نگاه باقه قه خندید بازومو گرفت وارد آشپزخانه شدیم .. سوری صندلی عقب کشید بفرمایید خانوم... وای خدادارم گیج میشم چطور ممکنه یه شبه بشم خانوم خونه به این بزرگی تادیروز مثل سگ توخونهی عمو جون می کندم...ولی امروز ....همه منوخانوم صدا می کنند. دستی مردانه دورکمرم حلقه شد.نگاهم به سمتش چرخید ادرین بالبخند گفت :72 عزیزم چرا نمی شینی ؟ رو کرد به جسی خانوم .. شما می تونید برید ممنون جسی خانوم لبخندی زد... چشم آقا پس اگه کاری داشتید خبرم کنید ادرین فقط سرشو تکان داد .جسی خانوم و سوری از منم با احترام خداحافظی کردن رفتن .ادرین گفته بود دوست نداره خدمه زیاد توخونه باشن . وا...یه شبه چه مهربون شد ...مردشورتوببرن گنده بک(وای گنده بک و خوب اومد) به خودم مسلط شدم لبخندزورکی زدم. آه...بله می شینم. چون خیلی گوشنم بود...ولی چه کنم که حضورش...نگاه سنگینش برام خیلی سخت بود .با قاشق دستم برنجوزیرو می کرد .یه قاشق برنج ریخت روبرنجم. بخوردیگه تاکی می خوای از غذا خوردن پیش من خجالت بکشی.؟ باید به حضور من کنارت عادت کنی ... اخمی رو پیشونیش نشست. مگه نمی گم غذاتو بخور با بغضی که گلومو فشار می داد با.صدای آرامی گفتم : آخه وقتی می بینم که همه چطور دست به سینه جلوت وایمستن من ...منم ... نذاشت حرفموادامه بدم اخمش بازشد.دستای کوچیک وظریفم زیردستای بزرگ مردونش گم شد لبخندی زدبه چشمام خیره شد باصدای آرامی گفت : حساب تو بااونا فرق داره تو زن منی خانوم این خونه ای درسته اتاقمون از هم جداست ورابطه ی بین ما نیست ولی من شوهرتم وظیفه دارم هرچی بخوای برات73 فراهم کنم .درسته علاقه ای بین مانیست ولی می تونیم مثل دوتا دوست کنارهم زندگی کنیم ... کمی مکث کرد فقط یه چیزی که برام خیلی مهم وهیچ رقمه ازش کوتاه نمیام اینه که به حرفم گوش ندی سرپیچی کنی وای به روزی ببینم که کاری برخلاف میل من انجام دادی... وای خداچرااین مرد اینقدر جدیه ؟خدابه دادم برسه ...درسکوت غذامونو خوردیم بلندشدم میزوتمیزکنم دستمو گرفت. این کارتونیست خودشون میان تمیز میکنن. آخه ...اینجوری نمی شه دستم کشیداز آشپزخآنه بیرون رفتیم زشت چیه دختر به خاطر همین کاراحقوق می گیرن ... جلوتررفت خودشم انداخت رومبل راحتی ولی هنوزدست من تودستاش بود فشاری ربه دستم وارد کرد.مجبور به نشستن شدم دستمورهاکرد صاف جلوم نشست فهمیدم که دوباره خورده فرمایش داره ...کاش می شد یه کف گرگی برم توصورت خوشگلش...لباشوباز کرد منم که اصلا دوست نداشتم توصورتش نگاه کنم سربه زیر باانگشتای دست بازی کرد. ببین مرینت ...فردابایدبریم پروندتو از مدرسه بگیریم ببریم مدرسه ی شبانه باتعجب گفتم آخه چراااااا؟ خیلی عادی جواب داد برای اینکه شما ازدواج کردید.واسم بنده توشناسنامته ...مدرسه ام اجازه نمی ده اونجا باشی ازدهنم پرید .. ای مردشوراسمتوببرن که منو بدبخت کردی..

**************

پایان