پارت 36 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/04/14 10:16 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید

«پارت 36» سلام عمو خسته نباشید بالبخند جواب داد سلام دخترم خوش آمدی ...چه خوب کردی آمدی دلم برات تنگ شده بود راستش چندبار میخواستم بیام خونه وببینمت ولی می دونی آقادوست نداره باکارگراش رفت وآمدداشته باشه می دونم عمو خودتونوناراحت نکنید... کمی جابجا شد چایشوسرکشید خوب عموجان آقاچطور راضی شده تنها بیای اینجا.. سرموپایین انداختم ... دلم هواتونوکرده بود آمدم . سری تکان داد خوش آمدی خوش آمدی ... زنگ در به صدا درآمد ...وای خداهوری دلم ریخت...بانگرانی به جولیکا نگاه کردم.لبمووبدندان گرفتم ...لوکا بادورفت دروباز کرد...زود برگشت آبجی آبجی مرینت شوهرت آمده کپ کردم وای حالا چکارکنم ...قلبم داشت میومدتودهنم ...جولیکا کنارم نشست.دستمو گرفت. آروم باش مرینت رنگت پریده... آب دهنمو به سختی قورت دادم. عموسریع رفت بیرون ...بعدازچنددقیقه هردوواردشدن زن عمو روسریشوپوشیدرفت جلوش سلام آقاخوش آمدید... سلام ممنونم صدای ادرین دلمولرزوند.جولیکا هم ازمن جداشدوسلام دادزودرفت کنارزن عموایستاد...سرجام خشکم زد جلوم ایستاد به به خانوخانوما ...سلام عرض شد. کنارم نشست.از لحنش ترسیدم حتی یادم رفت نفس بکشم ...جوابشوندادم مدام لبمو بادندون فشارمی دادم دستامو توهم فقل کردم ... زن عموسریع چایی آورد. بفرماییدآقا ممنون میل ندارم .بایدزودبریم آومدم دنبال مرینت... عموکه روبرومون نشسته بود متوجه من شد .. اگه قابل بدونیدشام درخدمت باشیم آقا... نه ممنون بایدبریم... سرشوبه گوشم نزدیک کرد باصدای آرام گفت: بروآماده شوبریم... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: نمیام... بازآرام ولی خیلی محکم ... لج نکن ...تااون روی سگم بالا نیامده ...زودباش وگرنه بازورمیبرمت... انگشتامو توهم فشاردادم... نمیام همه فهمیدن که بین ما چیزی هست...عموگفت: دخترم پاشوبه حرف شوهرت گوش بده ...حالایه وقت دیگه میای ... درجواب عموباگریه گفتم: نمیرم نمی خوام برم... زن عمو سرشوخم کرد روسرم.بادادگفت: نکنه توبرای قهر آمدی خونه ی من آره؟ سرموپاین انداختم وبعدبهش خیره شدم آره توروخدابزاریداینجابمونم منوبااین نفرستید.. عموبیچاره باناله روبه ادرین کرد. آقابه خدامانمی دونستیم برای قهر آمده .اگه می دونستم خودم میاوردمش خونه...سرشوروبه من کرد پاشودخترم باشوهرت برو سرپاایستادم.باالتماس دستامو به هم می مالیدم ... تورم خدابزاریدبمونم تاآخرعمرکنیزیتونومی کنم ادرین ایستادکنارم این مسخره بازیاچی درمیاری آخه؟ زن عموجلوآمدیه سیلی محکم زدتوصورتم که سرم خوردتوسینه ی ادرین غلط می کنی نری... ادرین که حرکت زن عمورودید.ازکوره دررفت چکارمی کنی چرامی زنیش چه حقی داری دست روش بلند می کنی ؟(اوه اوه دعوا شد) زن عمودست به کمرشد حقشه عادت داره به کتک خورن ...حالاآدم میشه وبرمی گرده سرزندگیش... بدون توجه به ادرین بازوموگرفت که جای کمربندروی بازوم دردگرفت ازدردچشماموبستم آی...بازوم.... اشک بودکه ازصورتم پاین می آمد... ادرین باخشم بازوموازدست زن عمو بیرون کشید مگه نگفتم دست بهش نزن زن عموبادادگفت: پنج سال زحمتشوکشیدم بزرگش کردم باز می خوادسرمنو بچه هام خراب بشه که چی؟جولیکا خواستگارداره نمی خوام سایه شومش سردخترم باشه . روکردبه من یاا...گورتوگم کن ازخونه ی من بروبیرون ...دیگه حق نداری پاتواینجابزاری... عموجلوآمدیه سیلی به زن عموزد(چه خر تو خری شد ما هم بیایم یک سیلی ای چیزی بزنیم) خفه شوزن ...چراخفه نمی شی؟ روبه ادرین کرد آقاتوروخداببخشیدزن من عصبی روانیه به خدا... شمانگران نباشید کارخانوم تونوبه پای شما نمی زارم دیگه اینجاجای من نیست...دویدم اتاق جولیکا شالموسرکردم پالتوموپوشیدم بدون اینکه دکمشوببندم کیفموبرداشتم ...به سرعت ازکنارهمشون ردشدم کفشام اسپرت بوداز قبل بندشو فیکس کرده بودم برای همین راحت پوشیدمش ...به سرعت دویدم ...ادرین پشت سرم آمد...تا بهم برسه دررفتم بایدفرار کنم باید گم شم ...دیگه هیچکسی روندارم مشکل ازمنه که کسی دوسم نداره بایدبرم بایدحال افسردموببرم یه جایی که کسی منو نشناسه .موندم بااین حال زارم چقدرتندمی دوم آیدین باماشین دنبالم آمد...ولی من قصد ایستادن نداشتم ...زمین لیز بود چندبارنزدیک بودکله پابشم...با ماشین پیچیدجلوم ایستادم ولی دوباره راهمو کج کردم ودویدم .ادرین پیاده شددر ماشینونبسته دوید دنبالم ...بهم رسیدومنوگرفت...تندتندنفس می زدم..فریادزد کجامی خوای بری دختره ی لجباز...محکم باپاکوبیدم روپاش دستاش شل شد آی پام ... دوباره فرارکردم چندقدم دورنشده بودم که ازپشت گردن پالتوموکشید محکم خوردم زمین ... جیغم بلند شد وزارزدم کنارم نشست وشونه هاموگرفت ...توبرف وگل غلط زدم باگریه دادزدم صدام دورگه شده بود. لعنت به همتون لعنت به من لعنت به باباومامانم که منو ول کردن ورفتن لعنت به تو لعنت به تو لعنت به زن عمو ...لعنت به من که سربارم ...هه ..هه..هه.. دست بردزیربازوم وبلندم کرد بسه دیگه خفه شو ...خودت می فهمی چی میگی ؟یه نگابه خودت بنداز.. باجیغ گفتم : به چی نگاه کنم ؟به بدبختیم به بی کسیم به تو...بتو...چه...اصلا چراآمدی دنبالم چرانمی زاری برم گم شم ... سرموبه چنگ گرفتم آی سرم ...داره می ترکه...خداخلاصم کن ... ادرین درماشینوبازکردموشوت کردتوماشین که بدنم دردگرفت. سوارشود. دختره ی چموش همه جاتاریک بود هوای سردروی بدن گرگرفته ی من اثری نداشت ...ادرین سوار شد.نگاهی به من انداخت به طرفم چرخید نگانگا چه به روز خودش آورده ...ماشین خوشکلمو گلی کرده ... خوب کردم .. پوز خندی زدو حرکت کردتاخونه بینمون سکوت بود دوباره به زندانم برگشتم ...واردخونه شدیم پرسیدم معصومه خانوم مقصر نبودها... خنده ی گوشه ی لبش نشت می دونم برای همینم کاریش نداشتم . آفرین پسرخوب باز شیطون شدم وبلبل زبانی کردم نمی خواستم بفهمه که ترسیدم ... خنده ی بی صدایی کردکه فقط شونه هاش تکان خورد .پاهامو محکم کوبیدم واز پله هابالارفتم ...سریع لباسامو کثیفموعوض کردم وانداختم توحمام بایدخودموبرای یه کتک حسابی آماده کنم ...دیگه حسابی پوست کلفت شدم ...خودمو پرت کردم روتخت ...آیییی کتفم برپدرت لعنت که من له کردی...پشتمو کردم کردم به در چنددقیقه بعد سنگینیشو روتخت احساس کردم ...لبامو گاز گرفتم ...یاامام زمان ...از ترس سریع برگشتم دستامو گذاشتم جلوی صورتم زانوهاموجمع کردم توشکمم توروخدانزن شونه هاموگرفت ...وبلندم کرددستامو ازجلوی صورتم پایین کشید.به صورتم خیره شد...سرشوبه طرفین تکان داد.باصدای آرامی گفت : ازدستت چکارکنم.؟ نگاهموبه زمین دوختم .. بزار برم . اخمی کرد .دستاشوعقب کشید .. کجابری ؟مگه جاییم داری ؟دیدی که خونه ی عموتم نمی تونی بری لبام لرزید راست می گه جایی ندارم که برم بازم گفتم: توچکارداری ...بزاربرم خودم جاشو پیدامی کنم . اخمش پرنگترشدچشماشوریز کرد. می فهمی داری چی میگی سرشوبه صورتم نزدیک کردمحکمترادامه داد وای به حالت اگه کارخلافی بکنی خودم می کشمت.امروزبه اندازه ی کافی از حدگذروندی. انگشت اشارشوجلوی صورتم تکان داد بارآخرت باشه بدون اجازه ی من از خونه بیرون میری صداشوبلندترکرد فهمیدی....؟ روبه دررفت. انگار امشب تنم می خواره هرجادلم می خوادمیرم من که برده ی تونیستم . باقدمهای بلندبرگشت ط رفم چنان سیلی محکمی به صورتم زد که از اون طرف تخت افتادم پایین ..باناله گفتم: آی پشتم شکست...ایشا...فرداکه می ری سرکاردستوپات بشکنه ...ایشا...بمیری من بیوه شم کمی نگاهم کرد وازاتاق رفت بیرون ...صدای پاشوروپله هاشنیدم ...دستاموبه لبه ی تخت گرفتم باناله بلندشدم ...رفتم دروبستم وبه تختم برگشتم ...شکمم به قورقورافتاد .دلم نمی خواست برم پایین بایدصبرکنم بخوابه بعدبرم یه چیزی بخورم ...ساعت دهه بی انصاف برای شام صدام نکرد ...بلندشدم رفتم پشت پنجره به حیاط خیره شدم ...چه منظره ی زیباییی ...چراغهای توپی بزرگ رنگی که هر کدام برف روزمینو به رنگ خودشون درآورده بودن...مکان عبورمونوآقااحمدشوهر جسی خانوم پاک کرده بودوبرفاروکنارزده بود...آقااحمدمردخوبی بود قدبلندباچشمای مشکی بینی لبشم به صورتش می آمد...از وقتی که من آمدم اجازهی ورودبه داخل خونه رونداره کارای خریدورسیدگی به باغوبه عهده داره ...هنوز تب دارم...روی صندی کنار میزم نشستم سرمو رومیزگذاشتم ...واقعا که خیلی بی احساسه ...کاش بفهمم برای چی بامن ازدواج کرد ...بابازشدن در سرموبلند کردم ...ادرین بایه سینی پراز غذاواردشد...رومو برگردوندم دوباره به بیرون خیره شدم ازش خیلی دلگیربودم ...سینی ورومیزگذاشت. برای شام که نیامدی آوردمش بالابرات... لبخندی رولبش بود...چه پرو...همین چنددقیقه پیش منوزدها...لبامو جمع ک ردم شونموبالادادم میل ندارم سیرم... هنوزحرفم تمام نشده بودکه صدای شکم واموندم بلندشد...قووووور ادرین باصدای بلندخندید... می دونم سیری ولی به خاطرشکمت کمی غذابخور...کنارم ایستاد ...خودموجمع کردم ...واقعامثل سگ ازش می ترسم ...دستموگرفت...باصدای آرامی گفت: هنوز تب داری؟...نترس کاریت ندارم ...یه دعوابین زنوشوهربودکه تمام شد...باچشمای گشادشده ودهان بازنگاش کرد... چیی زن وشوهر ...نه بابا... خندید... آره دیگه ...زن شوهر حالام بلبل نشودوباره غذات سردشد... مشغول خوردن شدم ...روبروروی یه صندلی دیگه نشست...به غذاخوردنم نگاه میکرد.غذاموخوردم.سینی وبرداشت وازاتاق رفت بیرون به پشتی صندلی تکیه دادم.دستموروشکمم کشیدم آخیش سیرشدم ...ادرین باداروهام برگشت .....من موندم اینکه منومث سگ میزنه این رسیدگیا چیه ؟ بیاداروهاتوبخرتاتبت پایین بیاد فردابایدبری مدرسه ... تندی گفتم : مدرسه نمی رم ...یعنی دیگه نمی خوابم برم ...خسته شدم اصلا مدرسه

*******************

پایان