پارت 37 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/04/14 10:34 · خواندن 7 دقیقه

امروز تا 40 میدم اگه بتونم....یعنی الان تا چهل میدم تا فردا خدا بزرگه

«پارت 37» می خوام چکار...ابرهاشودرهم کرد یعنی چی که نمی رم ؟مگه می شه مدرسه نری چیزی به آخرسال نمونده...تازه مگه نمی خواستی بری دانشگاه چرا...ولی حالاپشیمون شدم ...ازاون مدیرفضول وچاپلوس بدم میاد ...باعث شدمن این همه کتک بخورم ... خندیدوروصندلی نشست ... اول اینکه کتک که نوش جونت ...دوم که منم از آدمای فضول بی زارم...ولی باعث نمی شه که توجلوی پیشرفتتوبگیری...این هفته رونروولی بعدبایدباانرژی بریوخوب درس بخونی... چیه ازاینکه زورت به من رسیده خوشحالی؟ از جام بلندشدم می خواستم از جلوشردبشم که مچ دستموگرفت وکشید افتادم روپاهاش شوکه نگاهش کردم ...می خواستم بلندشم...که دستش دورکمرم حلقه کردومانع شد...تب که داشتم تب دارترم شدم ...آب دهنمووبه زور قورت دادم وبه زمین خیره شدم ...اولین باری که اینجوری مهربان شده ...چشماش توصورتم چرخید وخیره به چشمام شد...سکوتی بینمون بود.که نمی دونم چی بود...چرا قلبم تندتندمیزنه چرادیگه ازش دلگیرنیستم ...بادست آزادش سرمو بلندکردودستاشوآروم به صورتم کشید.ولبمولمس کرد...بایه حرکت منوازجاکندو بلندشد برای اینکه نیفتم ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد...رفت طرف کلیدبرق وخاموش کردوبه طرف تخت رفت ...وای خدایا نکنه می خوادکارای خاک برسری کنه...دستام شل شدوبدنم لرزی باصدای لرزان گفتم: ادرین ....می ...می خوای چکار کنی...؟ منوروتخت خوابوندخودشم کنارم درازکشید نترس کارید ندارم فقط می خوام تاصبح پیش زنم بخوابم ...همین ...جرمه؟ جوابی ندادم ...سرموبلندکردوگذاشت روبازوش ...به طرفم چرخیددستشودورکمرم حلقه کرد..(تعجب نکنید اقایون همشون همینقدر چاپلوسن حالا این یکم مغروره) از تعجب زبانم بندآمده بود...چی شد...که اینقدمهربون شد...این همه نزدیکی برام مثل یه شوک بودکاملاتوبغلش بین بازوهای بزرگش گم شدم بوی تنش آدمو حالی به حالی می کرد...موهای توی صورتموکنارزد...برق دیوارکوب روشن بود برای همینم راحت صورتشومی دیدم ... ببین مرینت...می دونم از دستم ناراحتی ...میدونم...ولی قبول کن کارات اشتباه بود...درسته ما مثل زن وشوهر های معمولی نیستیم ...ولی دلیل نمی شه که توهرکاری که دوست داری بکنی ...می دونی من برای این کارم دلیل دارم ...من همه ی تلاشمومی کنم که توکمبودی نداشته باشی دوست دارم به آرزوهات برسی ...می دونی هروقت خانوم مدیرزنگ می زنه وازتوشکایت می کنه دیونه می شم ...آخه چراتومدرسه اینقدرشلوغی؟ ...چراتوخونه ساکتی وگوشه گیر ؟وقتی امروز زن عموت توروزدمی خواستم از وسط نصفش کنم...به خاطرعموت که مردشریفیه چیزی بهش نگفتم ...دلم نمی خوادکسی ازگل نازکتربهت بگه...کلادوست ندارم چیزهایی که مال منه دست کسی بهشون بخوره توام جز دارایی منی از همه ی دارایهام باارزشتری... اشک ازگوشه ی چشمم ریخت روبازوش سرشو بلند کردوروم خیمه زدباانگشت شصتش اشکموپاک کرد.. بسه دیگه گریه نکن ... به چشماش خیره شدم ...لبخندی زد. حالاآشتی ... نمی دونم چی شدبه یک باره همه ی دلخوریام پاک شد.باسرجوابشودادم ...لبخندی زدودستشوآروم به کنارصورتم کشید....فاصله شو کمو کم کردوگوشی بااین کارش که کلا دیونه شدم ....قلبم لرزید سرمو فروکردم توسینش …برای اولین بارتوبغل یه مرد خوابیدم لمس تنش یه حس عجیبی داشت ...ترس وکنارگذاشتمو باخیال راحت روی بازوهای قوی شوهرم خوابیدم ...خ خ خ .شوهر...باتکانهای آرومی چشماموباز کردم ادرین سعی داشت آروم بازوشواز زیرسرم بکشه بیرون .... اه...ببخش بیدارت کردم ...ساعت هشته بایدبرم سرکار...توبخواب... از تخت پایین رفت چندباربازوشوماساژداد...باحرکت دورانی چرخوندنگاهی به من کرد.لبخندی زد. دستم خواب رفته ... باصدای خواب آلودگفتم: دستی که رواموال آق ادرین بلندمی شه باید خواب بره ... لخند پرنگی زدکه گونه هاش برجسته شد...دست گذاشت روپیشونیم خوبه تبم نداری ... دماغم کشید ... دیگه راجب گذشته حرف نباشه آشتی کردیم ...ازامروز مثل دوتادوست هستیم باشه بالبخند جواب دادم مثل دوتادوست خوب من می رم توام بخواب ... سرموفروکردم تومتکاش باتمام توانم بوی عطرشو به مشام کشیدم ...احساس خوبی داشتم ...یه حس جدید ...چه حسی نمی دونم شاید ...آرامش به حرفای دیشبش فکرکردم اگه می خوام زندگیم آرام باشه باید به حرفش گوش بدم... بعداز نهار...چرتی زدم اصلاحال بازکردن کتابهامونداشتم ...عروسک خرسی کوچیکموکه به اندازه ی کف دستم بود.برداشتم رفتم پایین ...نمی دونم از وقتی رفتم پایین چرابرفین همش دنبالم می کنه هرچی اسباب بازی داشت گذاشتم جلوش ولی فایده نداشت ...من می دویم اون می دوی از رومبلهاوکاناپه ها می پریدم جیغ جیغ می کردم فکرکنم هارشده ...پس چرا آروم نمی شه ...از روی یکی از مبلها پریدم پایین که یهومحکم خوردم به یه چیزی آیییی...کتفم شکست. سرمو بلندکردم ببینم این مانع محکم چیه که نگاهم به چهرهی اخمو ادرین افتاد. چه خبرخونه روگذاشتید روسرتون وای باز برفین بهم رسید جیغ زدمورفتم پشت ادرین ...همینطور که به لباسش چنگ می انداختم دورش می چرخیدم وای توروخدانجاتم بده ولم نمی کنه فکرکنم هارشده ... ادرین منوتوبغلش گرفت برفی بروبسه دیگه ... عجب حیون زبان فهمیه سرجاش ایستاد...ونشست خیره به من نگاه میکرد...ادرین منو از بغلش بیرون کشیدوولوشدروکانپه ی سه نفره...برفی دوباره شروع کرد...باجیغ رفتم.روکاناپه پشت ادرین سرپاایستادم نگاش کن باز دنبالمه ادرین اخمی کرد یعنی چی؟چرخی بزن ببینم چراااا؟ شایدچیزی به لباست چسبیده که توجهشوجلب کرده ... به ناچارچرخیدم ادرین دستی به لباسم کشیدمنم باسراطرافمودیدزدم ولی چیزی نبود...از اونطرف مبل پریدموبه طرف پله هادویدم سگتوبگیرتامن دررم... وای خدابازدنبالمه ...باصدای ادرین سرجام خشکم زد وایساببینم...121 بلندشدوآمددنبالم اون چیه دستت... نگاهی به عروسک خرسیم کردم عروسکه دیگه... خنده ی بلندی کرد. حالافهمیدم چشه دست به کمرشدم سرموتکون دادم چشش مثلا... عروسک دستتو می خواد عروسکوگرفتم پشت سرم امرا...مال خودمه ...نمی دم...این تنها عروسکیه که دارم... مگه نبینی حیونی خودشوکشت...ازبس بالاپاین پرید... لبموجمع کردم اخمی کردم نگاهم بین عروسکو ادرین چرخید... دوسش دارم ...نمی دم بالحن مهربانی که خرم کنه گفت: راپانزل...بچه نشو گناه داره ها خیلی ناراحت شدم عروسکمو محکم پرت کردم بابغض پاموکوبیدم زمینوازپله هابالارفتم ارزش سگت ازمن بیشتر ...نه؟...ای بمیری مرینت ...که برای کسی مهم نیستی ... از تواتاقم صداشوشنیدم باکسی تلفنی حرف می زد...بی احساس سگشوبیشتراز من می خواد اصن من کی باشم ...برای اینکه عصابم راحت بشه رفتم دوش گرفتم ...بعداز خشک کردن موهام خشک کردم بافتم ...به شکم روتخت ولوشدم ...نزدیک شام بود که صدای زنگ خونه بلندشد...چنددقیقه بعدصدای احوال پرسی خانوم آقای شنیدم ...به من چه که کیه ...چشماموبستم...ادرین وارداتاقم شد زودچشماموبستم. مرینت...خوابیییی... بی حال جواب دادم . فکرکن خوابم ... پس بیداری...مرینت جان مهمون داریم ...لباس مرتبی بپوش بیاپایین ... من چرابیام حال ندارم ... جلوآمد دستاشودوطرفم گرفت خیمه زدرو...سریع چرخیدم گرمی نفساش به صورتم می خورد... مرینت جان بیازشته می شه اگه نیای ...نمیگن خانوم خونه کجاست ؟ هه...چه خانومی.... چیه مگه خانوم این خونه نیستی ؟ نه که نیستم...برفین خانوم خونست مرینتتت...این چه حرفی می زنی هنوز دلخوری ؟ دلخورم باشم کاری نمی تونم بکنم...باشه میام ...ولی من اونار نمی شناسم . لبخنی زدوازم دورشد . توبیاپایین باهاشون آشنامی شی تازه نینو رو میشناسی همونی که رفتیم مغازش...شاهد عقدمون بود... آهان ..باشه آماده شم میام.. باخوشحالی رفت بیرون ..ایشششش...اینم وقتی پیش کسیه ی مهربان میشه ...لباس بلند آستین دارقرمزی باشلوارلی مشکی پوشیدم...شال قرمز یه دستیم پوشیدم چون اهل آرایش نبودم ...روژکمرنگ که رنگ لبم بودزدم ...آروم ازپله هارفتم پایین وسط پله ها مرددبودم ادرین متوجه شد بالبخندی که نمی دونم برای چی رولبش جلوآمد مرینت جان آمدی عزیزم به جان خودم چیزی زده چه مهربان شده وباسخاوت دندوناشونشون میده ...چاپلوس چه مهربانی بهش میاد...دوست دارم جفت پابرم تودهن...دستشوبه طرفم درازکرد.دستمووگرفت...سرشو به طرفم خم کرد.. چه خانوم باوقاری... جوابی ندادم به طرف مهمانهارفتیم...گرمی دست ادرین بهم جرات رویارویی ومیداد ...اصلا روابط اجتمایم خوب نبود.بارسیدن به مهمانهاهردوبلند شدن قبل از اوناسلام دادم سلام خوش آمدید. ادرین لبخندی زد. معرفی میکنم مرینت خانوم همسرزیبای بنده هرکه ندونه فکرمی کنه که ادرین جونش برام درمیره...مسخره .. نینو باخوشرویی جلوآمد .دستشوجلوکشیدکه دست بده نمی دونستم چکا رکنم بانگاه از ادرین کمک خواستم که باعلامت سراجازه داد.. سلام...حال شما..؟ خوشومدید... ادرین اشاره ای کرد لبخند زدم اینم الیا خانوم نامزد نینو رفتم باهاش دست دادم ...سلام ... باخوشرویی جواب داد سلام عزیزم ...چه نازی تو خطاب به ادرین .. ای کلک می گم تودورهمیا دیگه به کسی محل نمی زاری...نگودختر شاه پریون توخونته ادرین بلند خندید هردو کنارهم نشستیم .هنوز دستم تودستش بود... بله مااینیم دیگه ... چه می خنده باخودش ...می مزه ...نگاه گزرا به چهره ی الیا کردم ... الیا دختری با قد متمایل به بلند خوش اندام بودموهای خوردشده تاسرشونش میرسید چشمای درشت لجنی داشت لبوبینی کوچیک ...چه راحته مانتوشالش وروی دسته ی مبل گذاشته بود... هرسه مشغول صحبت شدن منم که از حرفاشون چیزی نمی فهمیدم درباره بیمارستان وکارای بیمارستان بود حوصله ام سررفته بودآخه چراگفت بیام پایین...بابااااا...من هنوززیردیپلمم...نمی فهمم چی میگن ... الیا بالخندبه من نگاه کرد ادرین ...چه زن کم حرف وآرومی داری ... ادرین نگاهی به من کردروبه الیا گفت: هه...بله خیلی آرومه لحنش مسخره بودبادلخوری نگاش کردم ...که چشماش برق زدنگاهش به من بودولی مخاطبش الیا.. اگه ازشاهکارای توی مدرسش بگم که تاصبح ازخنده زمینو گازمی گیرید ... بادلخوری گفتم... توکه تلافیشوسرم درآوردی. الیا باتعجب پرسید .. مگه مدرسه می ره... ادرین باسرجواب داد. اهم..

****************

پایان