پارت 40 دختر زجر دیده ی من
اینم اخریه امروز
«پارت 40» کدوم گوری بودی تاحالا ...ها؟ لال شده بودم ...راننده که هنوز نرفته بود پیاده شد... نزن آقاگناه داره ... ادرین یقموول کردوبه طرفش چرخیددستاشوبه کمرزد شما کی باشید؟ من راننده ی تاکسی...این دختربیچاره جای بدی نبود...خودم بردمش سرمزارپدرومادرش ...ادرین تندی سرش وبرگردوند... رفته بودی سرمزار.؟ دستموگذاشتم جای سیلی باسرجواب دادم خوب چراازقبل به من نگفتی .؟.. بازم جوابی ندادم ... خیل خب ...حالابرو تو ... بدون اینکه به اطراف نگاه کنم باسرعت دویدم توخونه ...جسی خانوم نگران آمدجلو وای خانووووم خداروشکربرگشتید؟ جوابی ندادم پله هارودویدو به اتاقم پناه بردم اولین کاری که کردم دروقفل کردم ...این دفعه جان سالم به درنمی برم ...کلیدوگرفتم تومشتم ...کولموپرت کردم .روزمین چون تختم وسط اتاق بود..رفتم اونطرف تخت نشستم زانوهامو بغل کردم ...مثل بیدمیلرزیدم...سرموبالاگرفتم ...بابا کمکم کن...صدای پاهای ادرین هرلحظه منوبه مرگ نزدیک ترمی کرد ...دست گیره ی دروتکان داد.. مرینت...مرینتتت...دروبازکن ...دستامومشت کردموجلوی صورتم تمام بدنم می لرزید اشک تمام صورتم خیس کرده بود...چندضربه محکم به درزد مرینت...باتوام دروبازکن... زبانم بندآمده بود...چندبارباصدای بلند صدام زدبه درکوبید...کمی بعد صداقطع شد نفس راحتی کشیدم ...فکرکنم خسته شد...هنوز نفس راحتموبیرون نداده بودم که ...صدای کلیدی توی درآمد ودربازشد... یاامام غریب ...ادرین باقدمهای بلند خودشوبهم رسون جیغ زدم دستاموگرفتم روسرم چشمامو محکم بستم ...باصدایی که به زورشنیده می شدگفتم : توروخدانزن ... اینقدرترسیده بودم که احساس می کردم دارم ازحال می رم ...نفسام تندتند شده بود ...لرزبدنم شدید ترشده بود ...دستش رودستم نشست ...چنان جیغ زدموخودمو به عقب کشید شوکه شد... مرنیت...چرااینجوری می کنی کاریدندارم نترس... صدای گریه هام بلندشد.چقدبدبختم آخه اینم شوهره من دارم ...همش ازش میترسم اِ...گفت کاریم نداره؟...جلوآمدوبایه حرکت منوکشیدتوبغلش ...شوکه شدم نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم ...آروم مقنعه موازسرم کشی.موهامونوازش کرد...یعنی چه ؟؟؟خل شده چرامنو نمی زنه ...؟صداش توگوشم پیچید آخه خانوم کوچولونمی گی بیخبربری من نگران می شم ؟چرانگفتی سالگرد پدرومادرته اگه می دونستم خودم می بردمت ...راننده ی تاکسی بهم گفت.کجابودی ..خیلی ترسیدم مرینت... خیلی...فکرکردم دوباره فرارکردی ...حالاپاشولباساتوعوض کن دست صورتتو بشو...دیگم بدون اطلاع من جایی نرو باشه ... ازمن جداشدتمام مدت سرم توسینش بود...ادرین منونزد...حتی نازمم کرد...بوی عطرش منوآرام کردنفسم یک نواخت شد...باصدای دورگه ی گفتم: ببخشید نمی خواستم دیربرگردم ولی زمان ازدستم رفت. اینباراشکالی نداره ولی دفعه ی بعدنمی بخشمت ها... دستمو گرفت وبلندم کرد...لبخندشیرینی زد.که دل طوفانیم آرام شد . نگاش کن ببین باخودت چه کردی؟زودباش لباسات خیسه مریض میشی... مفموبالاکشیدم ...به خودم نگاه کردم ...راست میگه لباسام خیس وکثیف شده بود...لبخند تلخی زدم دوباره یادوالدینم افتادم ...امروز برام خیلی بدبود...آهی ازته قلبم کشیدم ...دوباراشک بودکه مهمون صورتم شد.دکمه ی پالتومو بازکردم...ازتنم درآوردم ...ادرین اخمی کردوگفت بازچته ؟من که کاریدندارم ... نشستم روتخت به چشمای خوش رنگش چشم دوختم...باتمام غم دلم وصدای لرزان گفتم : امروز بدترین روزعمرمه ...نمی تونم آروم بشم ... هق هقام بلند شد...امروزداغ دلم تازه شده ...کاش منوباخودشون می بردن...صورتموتودستام پشوندم ...کاش منم می مردم ... تختم بالاوپایین شد.فهمیدم پیشم نشسته ...آروم دستاشودورشونه هام حلقه کردمنوتوبغلش کشید...سرش کنارگوشم بود...بایه دستش آروم پشتمونواز می کرد... هیششششش...آروم باش عزیزم ...بسه دیگه گریه نکن ...هیچ وقت نگوکاش منم می رفتم ... تن صداش عوض شد...انگارداشت به زورمی خندید... اگه تونبودی من چکارمی کردم.؟کی بای آدم اخمووبداخلاق و....اومممممم...چی بود؟آهان ...غول بیابونی مثل من سرمی کرد... ازحرفش خندم گردتمام الغابی که بهش دادموبلدبود...دستامودورکمرش گرفتم ...چقدراین آغوش آرامش بخش بود.امروز ..باورم نمی شدکسی که تاهمین چندلحظه پیش ازش فرارکردم ...حالاسنگ صبورم شده... شونه هاموگرفت.کمی ازخودش فاصله داد.به.چشمام خیره شد ...نفساش به صورتم می خورد... خانومی ...دیگه گریه نکن ...باشه ...فکرمی کنی اینجور که توبی قراری می کنی اوناروناراحت نمی کنی؟رفتن اونا دست خودشون نبوده ...می فهمی ؟خداخواسته توببمونی تا زندگی کنی ...تامنوازتنهایی دربیاری ....پس دیگه بی قراری نکن... اشکاموپاک سرموب*وسید.بالبخنداز تخت فاصله گرفت .واز اتاق بیرون رفت باحرفاش آرام شدم چه خوب دل طوفانیموآروم کرد...ته دلم از خداممنون شدم که حالا ادرین ودارم... اون روزم گذشت روزهای بعدم ...گذشت...بیشتراز یک ماه به عیدمونده هواداره کمک خوب می شه زمستان امسال پرازهیجانوتغییرتوزندگیم بود...دیگه اون مرینته شلوغ نبودم ... جسی خانوم وخانوادش ازحالاخونه تکونی عیدوشروع کرده ...میگه کارای زیادی هست که بایدانجام بدن...راستم می گه خونه به این بزرگی ...خیلی زمان می بره...آقااحمدوپسرش دنیل که کپ باباش بود.بااجازه ی ادرین برای کارای سخت منزل آمده بودن دنیل بعداز خدمت سربازی توشرکت ادرین مشغول شده بود.پسرخوب سربه زیری بود.پدروپسرمشغول پایین کشیدن پرده هابودن که برای خشک شویی ببرن... ادرین باعجله واردخونه شد...این روزابدجوری انتظارورودشومیکشم .دوستدارم وقتی واردمیشه بپرم بغلش .یه دل سیرماچش کنم ...ولی افسوس که ...که اجازه ندارم...یه احساس خوب بهش دارم ...وقتی توخونست آرومم وقتی سرم غیرتی میشه دلم براش ضعف می ره ...وقتی نیست زمان برام نمی گذره ...وقتی می بینمش قلبم محکم خودشوبه دیوارسینم می کوبه ...کاش کسی بودباهاش د رددل می کردم ولی افسوس ...وصدافسوس ...آره ...آره ...من عاشق شدم ...عاشق یه مردمغرورکه آب شدن منونمی بینه ...آقااحمدچهارپایه روگرفته145 بود.دنیلم روچهارپایه باورودآقای اخموهردودست به سینه ایستادن وسلام دادن سلام آقا ادرین کمی به اطرافش چرخید.. سلام خسته نباشید... آقااحمد:ممنون آقا... منم جلورفتم. سلام خسته نباشید. کنارم ایستاد.لبخندی زد. به سلام بانو...امروز چه کاراکردی .؟ لبخندی زدم شونمو بالاانداختم منکه کاری نمی کنم .فقط ول می چرخم بی کارنباشم ... باخنده ای که دلودینمو به بادمی داد.از پله هابالارفت خوبه ...بیابالاکارت دارم ... توپ قرمز برفی پرت کردم .. برفی بروبازی کن ... دنبالش رفتم ...کتش ودرآورد.دکمه های لباسشو باز کرد...چشم که به عضله های سینش افتاد.خشکم زد ...آب گلوموبه ستختی قورت دادم ... هوی مرینت...کجایی ؟بیابیرون ...خوردی منو... هول شدم هاااااا... هیچی می گم اگه دیدزدنت تمام شد...گوش کن ببین چی می گم... ازخجالت لبموگاز گرفتم ...سربه زیرشدم ... لباسشوباژاکت شکلاتی عوض کرد.که چسبش بود.عضله ی سینش خودنمایی می کرد.کت اسپرت کبریتی قهوه ایی پوشید...همینطورکه تعویض لباس می کرد.گفت: عجله دارم بایدبرگردم شرکت ...یه جلسه ی مهم دارم ...صدادت کردم که بگم برای عیدباباومامان میان ...توام اگه دوست داری می تونی به دلخواه خودت دکوراسیون چه می دونم تعویض کابینت یاپرده هاهرکاری که دوست داری برای خونه انجام بدی...نگران پولشم نباش ...می خوام برای عیدهمه چیز آماده باشه... لباموجمع کردم ...چشماموبه اطراف چرخید. اممم.همه چی خوبه فکرکنم اگه تمیزبشن نیازی به تعویض نداره ... سرشوتندتندتکان داد. باشه...درهرصورت توخانوم خونه ای هرکاری که دوست داری بکن ... مدارکی وتوکیفش گذاشت... من خیلی عجله دارم بایدبرم ...ازاتاق زدبیرون منم دنبالش ازپله هارفتم پایین...به ط رفم چرخید راستی فکرلباس چیزایی که لازم داری برای خودت باش ...راستش دم عیدس رم خیلی شلوغه برای این چیزاوقت ندارم به یاسمین سفارش کردم هروقت تونست توروبرای خریدببره... به ساعتش نگاه کرد وای دیرم شد. به سرعت ازخونه بیرون زد...نفس حبس شدمو بیرون دادم ...ادرین داری دیونم می کنی ...کاش مثل قبل بداخلاق می شدی ...کاش منومی زدی ...تامن حالااینجوری نمی شدم ...دلم می خواست توبغلش جابگیرم وبه عضله هاش دست بکشم ...دلمو چنگ زدم نمی دونم چرا یهودلم شورافتاد ...پاهام سست شدوروپله هانشستم ...وای خدا ...چراقلبم تیرمی کشه... تاشب تودلم آشوب بود.چون می دونستم شام نمیادبه اصرارخانواده ی جسی خانوم بامن شام خوردن بعدازشام آقایون رفتن ...جسی خانوم و (دخترش که اسمش یادم رفته) مثل147 شبهایی که ادرین دیربرمی گشت.پیشم موندن.عقربه های ساعت دور می زدولی هنوز ادرین برنگشت ...دلم شورافتاد..پوست لبمومی جویدم پاهام تندتندتکان می خورد...رفتم پشت پنجره ایستادم ...برفها آب شده بودن استخر تمیزشده بود...همه چیزدرآرامش بودبجزاین دل من ...دستمو مشت کردم وگذاشتم توسینم ...ادرین ...کجایی ؟چرانمیای...دارم ازنگرانی قلبم میادتودهنم ...بانگرانی به طرف جسی خانوم چرخیدم .. چرا...نمیا؟ جسی خانوم که نگرانی منودید.آمدکنارم دستاموگرفت آروم باش دخترم..کمکم پیداش می شه ..شایدرفته مهمونی... نه اگه می رفت می گفت. دلم مثل سیروسرکه می جوشه... (دختره جسی خانم اسمش یادم رفته )روخاموش کرد. tv شایدررفته مهمونی ...قبل ازاینکه شما بیاید معمولا دیربرمی گشت... دستمو جلودهنم گرفتم...نگرن تر گفتم: نمی دونم چی بگم ولی حس خوبی ندارم ... توخونه قدم میزدم ...لبام به خون افتاده بود...به ساعت سلطنتی روی دیوار خیره شدم ...ساعت 2نصف شب شده ولی خبری نیست.مثل برق زدها رفتم طرف گوشی ...بادستای لرزون شماره ی نینو وگرفتم...اون بایدبدون چی شده ...باهمون بوق اول جواب داد بله سلام ...نینو ...مرینت هستم سلام مرینت جان هنوز نخوابیدی ؟ نه...راستش ادرین ...ادرین هنوزنیامده خونه...نگرانشم... صداش گرفته به نظرمی رسید... نگران نباش خواهرکوچولو...میاد... اشکام تمام صورتمو شست. ازش خبرداری ؟درسته؟ آره عزیزم خبردارم ...حالشم خوبه...تاحالاباهم بودیم ...امشب نمی تونه بیادخونه . گوشی تودستم لیزخورد.نشستم روزمین ...اینجور حرف زدنا ...بوی خوبی نمی داد.جسی خانوم . (اومخ همون دختره جسی دیگه)تندی خودشونوبه من رسوندن...گوشی ومحکم تودستم گرفتم الو...مرینت...گوشی دستت؟ آره دستمه ...یعنی چی نمیاد.نکنه چیزیش شده؟...تاحالاهیچ وقت شباتنهام نزاشته ...می دونه من ازتاریکی می ترسم باهق هق گفتم ...گوشیشوجواب نمیده... نگران نباش منو الی داریم میایم پیشت...حالام سرخیابونیم .بیادروبازکن. تعجب کردم. راست میگی ؟ اره عزیزم دروبازکن... گوشی وزمین گذاشتم دختره جسی خانم:خانوم چی شده ؟ به طرف آیفن رفتم نمی دونم ... اشکاموبادست پس زدم شالموپوشیدم .منتظر ورود نینو و الی شدم... رفتم جلودر ورودی ایستادم ...آخه چی شده که نینو و الی این وقت شب آمدن اینجا...نگرانی توچهره ی جسی خانومو دختره جسی خانم دیده می شد.هنوز پاشونوداخل
**********************
پایان
بای