بفرمایید

«پارت 42» نفس عمیقی کشیدم به اطرافم نگاه کردم ...یه ساختمان بزرگ که باسنگهای نارنجی وسفیدسنگ کاری شده بودحیاط تمیزومرتب پراز درخت وگل بودکه تازه داشتن ازخواب زمستانی بیدارمی شدن باتمام غم دلم روی یکی از صندلیهای فلزی نشستم .سرمو روبه آسمون گرفتم ...خدا چرا عذابم می دی؟ازمن بی چاره ترم ساختی ؟مردم برای اینکه عشقشونو نگه دارن هموبغل می کنن ومی ب*وسن ...ولی من چی ...اگه می خوام ادرینو داشته باشم بایدازاین کارهادوری کنم می ترسم ازدستش بدم ..اخه چی شدمن عاشق این مردمغرورشدم ... از دور الی دیدم اونم روپوش سفیدپوشیده بود...خوش به حالش هم شغل خوب داره هم یه شوهرخوب ...نینو همیشه حتی جلوی مابغلش می کنه وگونشو می ب*وسه ...همیشه حواسش بهش هست ...ولی من چی ؟ادرین منو ازهمه پنهان می کنه البته حقم داره من کجا ادرین کجا... سلام مرینت جون خوبی خودموکمی جابجاکردم سلام صبح بخیر ...توام اینجاکارمی کنی ؟ گونموب*وسیدوکنارم نشست. آره عزیزم سه سالی میشه اینجاکارمی کنم ... چه خوب هم سرکارهم خونه محسن پیشته نقس عمیقی کشید آره خیلی خوبه ...نینو مردخوب ووظیفه شناسیه ...وقتی آمدم تواین بیمارستان حتی فکرشونمی کردم نینو نگام کنه ... باتعجب گفتم چطورمگه ؟ پاهاشوبه طرف جلودرازکردوروی هم گذاشت آخه اون رئیس بیمارستانه ...این بیمارستان وباکمک باباش احداث کرده ...البته باباش فرانسس.اونجااستاددانشگاه خواهربرادرشم پزشکن اونام فرانسه هستن ..ولی مدام بین ایران فرانسه دررفت وآمدن .نینو می گه دوست دارم ثروت وتوانمو برای مردم کشورم به کارببرم ... فوت بزرگی کردم نینو آدم خوب ودلسوزیه ...مثل برادردوسش دارم ...ایشال...باهم خوشبخت بشید مرسی عزیزم بادست بازوهاشوماساژداد ویییی.سردم شد...بیابریم داخل ...بریم یه صبحانه ی مشت بزنیم بربدن ... همراه هم رفتیم داخل ...الی روبه من چرخید. مرینت...چراتوهمیشه توخودتی احساس می کنم یه غم عظیم رودلت سنگینی می کنه ...می دونم ادرین پسرخوب وخوش قلبیه وبرای راحتیت هرکاری می کنه ...می خوام روم حساب کنی باهام حرف بزنی ...رفتم به ادرین سربزنم نینو گفت آمدی حیاط...ادرین سفارش کرده ببرمت یه صبحانه یحسابی بهت بدم ... نه میل ندارم... سر از رفتار ادرین درنمیارم ...یه بارباحرفاشورفتارش منونابودمی کنه ...یه بارم بهم محبت می کنه ...دیگه شک ندارم که داره بهم ترهم می کنه ...ومن ازترهم بی زارم ...دست بردم گلوموماساژدادم ...ازبس بغض داشت دردمیکردباصدای لرزان گفتم: ازوقتی پدرومادرموازدست دادم نبودنشون آزارام میده...ادرین بامن مشکلی نداره مشکل ازمنه ... خداصبرت بده از نینو درباره ی خانوادت شنیدم ...فکرنکن تنهایی همه ی ماکنارتیم ... لبخندسردی زدم ...به راهم ادامه دادم... الی: خوب چی می خوری ؟ لبموجمع کردم وشونموبالاانداختم . من میل ندارم برای خودت سفارش بده ... اخمی کرد وادختر مگه می شه ...بیابشین ببینم ...بایدچیزی بخوری ... صندلی وبرام عقب کشید.نشستم .بعدرفت یه چیزی سفارش بده ...چنددقیقه بعدبایه سینی پرازکیک ومرباوشیروکلی چیز دیگه برگشت...خندم گرفت وای دختر می خوای این همه رو بخوری ؟ صندلیوبراش عقب کشیدم .لبشوگاز گرفتوچشماش گشادکردسرش وبه حالت بامزه ای تکون داد امممم ...بله که می خورم ...توام بایدبخوری...صبحانه یه وعده ای اصلیه نبایدازدستش داد. باچشمش اشاره کرد. بخورببینم ... لبخند بی جونی زدم دستموزیرچونم گذاشتمو لقمه گذاشتن الی ونگاه می کردم ...چه خوش اشتهاست ...بادهن پرگفت: یه چیزی بخوردخترنگران نباش شوهر گردن کلفت خوب میشه ... قش قش خندید... چیز مهمی نیست که ...مچ پاش در رفته ...حتی نیاز به گچ نداشت.آتل بستن ...فقط دستش شکسته که گچ گرفتن سرشم چندتابخیه خورد.کلا چیز مهمی نیست...بخور اینقدر فکراین مردانباش ...پرومیشن خندم گرفت.چایی جلویدستموبرداشتمو خوردم ...الیا فکرمی کرداین همه غم من بهخاطر وضع کنونی ادرینه ...درسته ب راش ناراحتم ...ولی چیزی که منوبیشترناراحت می کنه بی توجهی ادرین به حالوروزم ...بعدازصبحانه هردورفتیم اتاق ادرین ...به اتاقکه رسیدیم ایستادم مرددبودم که برم یانه ...الیا بین درایستاد اه...مرینت...بیاتودیگه به ناچاروارداتاق شدم ...سرم پایین بود...یه گوش ایستادم ...نینو نبود...ادرین سرشوبه طرف ماچرخوند الی جلورفت لبخندی زد سلام آقای مصدوم ...بهتری؟ ادرین به سختی کمی جابجاشد ای بدنیستم بدنم خیلی کوفته شده ...ببخش به زحمت افتادی الی لبخندگشاید زد خواهش می کنم این چه حرفیه ...مااین حرفاروباهم نداریم... سرشوچرخوندطرفم ا ِه مرینت چرا اونجا ایستادی عزیزم ...(یه جور میگه عزیزم انگار هر کی ندونه انگارکی لیلی و مجنونن) لبخند بی جونی زدموباقدمهای کوتاه رفتم کنارش ایستادم...دستی روشونه ام کشیدروبه ادرین کرد. خیلی برات نگران بود...هنوز خیالش راحت نشده ...قدرشوبدون یه فرشتس... ادرین چشماشوآراوم بست. می دونم ... الیا ازتخت فاصله گرفت راستی نینو کجاست؟ صداش کردن رفت صدای بلندگوبلندشد.... خانوم دکتر سزار به بخش زایمان الیا خنده ای کردروبه من گفت: بایدبرم فکرکنم یه کوچولومنتظربرم ازشکم مامانش درش بیارم ...فعلا خداحافظ دوباره میام دیدنتون از حرفش خندم گرفت ...منتظر جواب مانشدسریع از اتاق زدبیرون ...از اینکه با ادرین تنهاشدم ...دلم لرزید...همین دوساعت پیش باحرفاش قلبمو شکست...صندلی کنارتخت وبردم کنارپنجره نشستم .به حیاط خیره شدم ...سکوت سنگیینی بینمون بود.قلبم تندتندمی زد.حتی اونم نمی خواست حرفی بزنه ...کمی بعدخوابش برد.یک ساعت از خوابش گذشته بودمنم چون شب نخوابیده بودم سرموگذاشتم کنا رپنجره وخوابیدم ...باصدای سرفه هایی ازخواب پریدم سراسیمه خودموبهش رسوندم از پارچ روی میزیه لیوان آب پرکردم ...گرفتم جلوش که ازم بگیره ولی دیدم براش سخته ...نمی دونستم چطوربهش آب بدم می ترسیدم اگه بهش دست بزنم باز عصبانی بشه ...بلاخره تردیدوکنارگذاشتم .دستموزیرسرش کشیدم کمک کردم سرشوبلندکنه ...لیوانوکنارلبش گذاشتم .آب که خوردآروم سرشوزمین گذاشتم ...نگاهم ب نگاهش گره خورد...قلبم لرزیداحساس کردم دارم خفه می شم ...هنوزنگام می کرد...لباش تکون خور ممنونم ... بدون اینکه جوابی بدم ...رفتم روی صندلی نشستم . مرینت...از دستم ناراحتی ؟ لبام ومحکم به هم فشاردادم که ...بغضم باز نشه چشمامو محکم فشاردادم ...بغضموبه سختی قورت دادم نه ... ولی رفتارت اینونشون نمی ده ... شونه هاموبالادادم. بی خی بابا. اخمی کرد مرینتتت...بازکه اینجوری حرف زدی.؟؟.. جوابشوندادم ...اینم که فقط بلده ازمن ایرادبگیره... وقتی سکوتمودیداونم ساکت شد.کمی بعددکترش آمدبعدازمعاینه گفت: خداروشکربهتری ...دورزدیگه می تونی بری خونه ... بعدازرفتنش بدون حرف کمی سوپ دادم خورد...وقت ملاقات بودقبل ازاینکه کسی بیاد.گفت مرینت سعی کن زیاد جلوی دیدنباش تعجب کردم آخه چرااا؟ نمی خوام رغیبای کاریم توروببینن... اخمی کردم خوب ببینن مگه چی میشه ... صداش وبلندکرد.. مرینت گوش کن ...نمی خوام توروببین...می فهمییییی ...؟ سرموپایین انداختم... باشه ... آخه چرانمی خواست کسی منوببینه ...خدایااین چه حسی بودانداختی توجونم ...این مردمغروردنیام شده ...ولی من درحدش نیستم شایدخجالت می کشه منوبه کسی نشون بده ... طولی نکشید.که تمام اتاق پرشدازگل وشیرینی پیر،جوان، زن ، افرادخوش پوش خوش لباس تامردم عادی باورم نمیشه اینقدرملاقاتی داشته باشه ...منم مثل یه مجسمه بیرون کناردرایستاده بودم ...مبهوت این همه آدم شده بودم که چندتادختروپسرجوان وارداتاق شدن ...چه دخترایی ...لباس نمی پوشیدن بهتربود...چه آرایشی نمی دونم بدون آرایش چه شکلی میشن...کنجکاوشدم رفتم داخل یه گوشه ایستادم چون اتاق شلوغ بودکسی حواسش به من نبود فکرمی کردن منم آمدم دیدن ادرین ...دخترا یکی یکی آیدین ب*وسیدن ...وشروع به شوخی کردن یکیشون که رسما رفته بودبغلش ...جالب اینجابودکه آیدین باهاشون می گفت ومی خندید...مردشورتوببرن که فقط برای من بدبخت اخمویی ...دختری که کنارش روتخت نشسته بودبالحن لوسی...دستی به صورت ادرین کشید الهی ...جیگرتو ...بین چه به روز لبای خوشکلت آمده ... آیدین باخنده جواب داد. هوی چشات ودرویش کن صاحب داره ... دیگه نتونستم این جو تحمل کنم ...یه چیزی روقلبم سنگینی میکرد... دستمو گذاشتم روسینمو دویدم بیرون ...بایدهوای تازه بهم میرسید.به حیاط رسیدم جلوی شالموباز کردم ...وگلومو چنگ زدم ...روی زانوافتادم ...زار زدباصدای بلندگریه کردم ... بغلش می کنه وبراش ناز می کنه ...ازخودم متنفرم ...از بی کسیم وازاینکه کسی منو نمیبینه ...سرموبه آسمان بلندکردم ...خدامنومی بینی ...آره ببین منم مرینت...نگام کن چقدر بی ارزشم که شوهرم منوقایم می کنه ... هرکس از کنارم ردمی شد.فکر می کرد مریض بدحال دارم ...یااینکه کسیوازدست دارم ...حالافهمیدم رغبای کاری بهانه بودمی خواست بادوستاش راحت باشه وبخنده ...(الهی امیلیت بمیره که انقدر زجر باید بکشی ولی قول میدم اخره داستان به مرادت برسی...قول میدم)

***********************

پایان