پارت 51 دختر زجر دیده ی من
بفرمایید
شاید یکی دیگه هم دادم
ندادم ببخشید
«پارت 51» ادرین که تازه متوجه حال من شد.باتعجب ابروهاشو در هم کشید نگاه گذرایی به من کرد مرینت جان نترس سرعتم زیادنیست ولی اگه اذیت میشی باشه توآروم باش ... سرعت کم شدمنم نفس راحتی کشیدم چشمموبستم ...کمی که گذشت متوجه شدم پارک کرد.ارین منتظرایستاده و.مامان صبحانه روآماده کرده بود.باباجلوآمد بچه هاچرادیرکردید؟ آ درین که برفینوبیرون می آورد.گفت: مرینت از سرعت می ترسه برای همینم مجبورشدم آرام بیام باشه بابا جان کارخوبی کردی بعدازصرف صبحانه ...دوباره راهی شدیم .تابه ویلایی که به نام من شده بود.رسیدیم .ویلایی بزرگ.با نمای سفیدومشکی شیروانی قرمز دورتادوردرخت نارنج وپرتقال بودکه شکوفه های زیبایی داشت .واردویلاشدیم .ازیه راهروگذشتیم که یه اتاق خواب داشت .روبروشم آشپزخونه بود.بعدیه سالن بزرگ مبله باچنداتاق که هرکدام تخت دونفره وسرویس بهداشتی ی آشپزخونه ی بزرگ باکابینتهای قهوه ای سوخته ...هرکس اتاقی وانتخاب کرد.منم اتاقی که دورازچشم همه ودنج بود.همون اتاقی که توی راهروروبروی آشپزخونه بودانتخاب کردم .بعدازتعویض لباسها م به سالن برگشتم .مامان:مرینت جان بیابریم فکرنهارکنیم چشم مامان آمدم . همراه مامان وارزدآشپزخونه شدم توی یخچال پربوداز انواع گوشت ومرغ وماهی وخلاصه هم چی از قبل آماده شده بود....وای برفین هنوز توماشینه ...باعجله رفتم داخل پزیرایی ولی ادرین نبود.بایدتواتاق باشه ...درنزده واردشدم وای خدا...نیمه برهنه بود.شوکه شدم ولی دیرشده بودتقریبا وسط اتاق بودم دستمو گذاشتم روی صورتم ... وای بخشید .نمی دونستم که... دستاموبرداشت وبه صورتم خیره شد...وای خداالان منومی کشه ... اول اینکه بایدقبل ازورود در بزنی ...حالام که آمدی داخل ...من غریبه نیستم شوهرتم .چراچشماتوبستی ...؟ خیالم راحت شدکه عصبانی نیست ... ببخشید...آخه عجله داشتم برفین هنوز توماشینه ... زدبه پیشونیش وای یادم رفت .حیونی توماشینه . سریع شلواروتیشرت پوشیدوازکنارم ردشد....من هنوزتوکف عضله هاش بودم کاش واقعا منوزنش می دونست .آرزوداشتم برای یه بارم که شده روی سینه صفت وعضله ایش باعشق دست بکشم ...آه ه ه ...ولی افسوس ... بعداز نهار همه روی کاناپه لم داده بودن منم که عادت به خواب ظهرداشتم .رفتم کنار ادرین ایستادم باصدای آرام صداش کردم . ادرین ... سرشو به طرفم چرخوند. بله کاری داری ؟ میشه برم بخوابم خیلی خسته شدم .لبخندی زد. برو بخواب کاری نداریم که ... به اتاقم برگشتم این روزا ادرین مهربان تر شده (خوشحال نباش تو همین پارت ادرین بده برمیگرده)...تاسرم به متکارسید خوابم برد.چشماموکه بازکردم به ساعت نگاه انداختم ...سه ساعته که خوابیدم .؟؟..بلندشدم موهای به هم ریختمو مرتب وبافتم .صورتم وشستم رفتم بیرون ...خونه ساکت وهوا تاریک شده بود. برق وروشن کردم ...رفتم کنارپنجره ...چراغهای حیاط روشن بود شکوفه هازیر نور لامپهای رنگی می درخشیدن ...همه ی برقاروروشن کردم کم کم داشتم می ترسیدم آخه کجارفتن چرامنو تنها گذاشتن ...حتی برفینم نیست ...وای برقاچرارفتن ...دندو نم شروع به لرزیدن کرد.دستام مشت کردم جلوی دهنم همه جاتاریک بود خودموبه آشپزخونه رسوندم ...جیغ زدم ...ادرین ....ادرین ...تور خدا....هق هق می کردم رفتم زیراپن نشستم زانوهامو بغل کردم اشکام گونه هامو خیس می کرد .بدنم می لرزید ...ادرین ...من می ترسم .صدای دروشنیدم ...بی اختیاربلند جیغ زدم ... مرینت...مرینت...کجایی ... بااینکه می دونستم صدای ادرینه جرات حرکت نداشتم خودمو مچاله کردم ...متوجه پاهای کسی شدم ..تاریک بود.جیغ زدم ...کنرم نشست بغلم کردتوگوشم گفت: مرینت نترس منم ...عزیزم آروم باش ... سرمونواز می کرد. برق آمدوچهره ی ادرینو دیدم ...گریه هام شدت گرفت بامشت زدم توسینش چراتنهام گذاشتنی ..چرا:؟؟؟ دستش وتوپشتم کشید. آروم باش عزیزم من اینجام . متوجه نگاههای متعجب باباومامان وارین شدم ...(خاعک) بابا چی شده ؟مرینت چته باباجان؟ ارین :ادرین چرامثل دیونه ها بااین پات می دوی ؟توهنوز خوب نشدی ... مامان که حالمو دیدی ی لیوان آب داد به ادرین بده بخوره دختره رنگ به رونداره ... از توبغل ادرین بیرون آمدم ...باهق هق لیوان آبوخوردم ...به کمک ادرین بلند شدم روی اولین مبل سرراهم نشستم انگارهمه منتظر توضیح بودن ...ادرین کنارم نشست دستشودور حلقه کردبقیه نشستن خوب ادرین ؟ بابا جان مرینت از تاریکی می ترسه ...برای همینم تا برق رفت دویدم طرف خونه .من که گفتم غروبه نمیام بیرون مرینت می ترسه ..برق که رفت وحشت کرده ... ارین جلوپام زانوزد. عزیزم تاریکی که ترس نداره ...ببین باخودتواین بی چاره چکارکردی ...پاش هنوز خوب نشده ...باسرعتی که می دوید ترسیدم ...دوباره پاش آسیب ببینه ... به ادرین که پاشوماساژمی دادنگاه کردم صورتش ازدرجمع شده بود. مامان:مارفتیم غروب دریارو ببینیم داشتیم برمی گشتیم که برقارفت نمی دونی ادرین باچه سرعتی میدوید حالا فهمیدم چرا باعجله آمدخونه دخترم بایدقوی باشی اینجوری ترس وبه بچه هاتم انتقال میدی خلاصه اونشب شدم سوژی ارین ...چند روزبه خوشی گذشت بابا :بچه هامهمون داریم ... مامان: کی قراره بیاد.؟ بابا: آقای بورژوآ(فلاکت وارد میشود) همراه خانواده وچندتاازدوستای بچه هاش اخم ادرین رفت توهم بابا شمادعوتشون کردید؟ بله باباجان البته خودشون چالوس ویلا دارن حالام ازاونجامیان می دونم ویلا دارن ولی ماآمدی کمی دوراز همه باشیم بابا جان حالا کاریه که شده مامام ادرین جان بابات خیلی وقته دوست وشریکش وندیده ...توام که دوستاتومی بینی ... ادرین شونه ی بالا انداخت . باشه انگار چاره ی نداریم ... باورودمهمونها متوجه شدم همون دوستای ادرینن که آمدن خونه اون دختره لوس کلوییم(ای بدبختی) بود.جولیا .لایلا(اینو خداییش الکی گفتم) دخترهایی که زیراین همه آرایش معلوم نبود چهره ی اصلیشون چه جوریه ...چندتاپسرم بودن ...باباومامان باآقای بورژآ وهمسرش مشغول خوش وبش شدن ...کسی منو معرفی نکرد.باز ادرین منو نادیده گرفت بدون هیچ توجهی ...رسما شدم کلفت ...چای بیارمیوه ببر این و بشور ..فقط گاهی وقتها ارین برای بردن چایی وظرفها به کمک می آمد...شامو ازبیرون سفارش دادن ..من ازاینکه این همه کارکردم خسته نیستم ..صدقه سرزن کلویی بهش می چسبه عذاب می کشیدم(کارشه) .باهم بگوبخندمی کردن .مثل این بودکسی قلبمو فشار می دای وای خدا نفس کم میارم ...بهم رحم کن ...کلویی دستاشودوربازو ادرین حلقه می کرد.گاهی وقتها روپاش لم میداد ورق بازی یاتخته وبازی های دیگه می کردند .منمکه توجمعشون جانداشتم منو امسال عموم تاهستیم زیردست این پولدارهای از خودراضی هستیم .انگاروجودنداشتم یانامریی بودم حتی مامان وباباهم سرگرم هم صحبتی با دوستانشون بودن .ساعت سه صبح از بس ظرف شستم وپزیرایی کردم .کمرم دردگرفت از شانس من خدمت کار ویلا رفته مرخسی...ظرفهای شستروروی میز وسط آشپزخونه چیدم تاخشک شن ...کسی متوجه نبودمن نمیشه رفتم اتاقم بغض گلومو فشارمی داد نمی خواستم گریه کنم ازبس ضعیفم همه ازمن سواستفاده می کنن من که زنشم .پیشش می خوابم جرات ندارم دست بهش بزنم ...ولی اون دختره ی جلف همچین آویزون میشه که انگارزنشه دوست دارم برم سرشوبکوبم به دیوار ادرینم بدش نمیاد بچسبه بهش ...آخه چراآمدسراغ من...میگرن لعنتیم شروع شداول گردنم بعدچشمم حالام سرم قرص مسکنی خوردم تاشدیدترنشده روی چشممو بستم .متکای کوچیکی روی سرم گذاشتم تاصدای خنده هاوشونو نشنوم ...از شدت سردرداشک ازگوشه ی چشمم چکید...بغض داشت خفم می کرد.ی ساعت گذشت کمکم صداها کم شد.متوجه شدم ادرین وارداتاق شد.پشتم به دربود.خودمو به خواب زدم.روی تخت دراز کشید.آروم متکاروازروی سرم برداشت.احساس کردم روی سرم خیمه زده وبه صورتم خیره شده ...کمی بعدسرش کنارم گذاشت کمی گذشت سردردم زیاد ترشد.ناله کردم . آییییی سرم ... ادرین توجاش نیم خیزشد.دستشوروشونم گذاشت مرینت...چیه سرت دردمیکنه ..؟؟ دوست نداشتم باهاش حرف بزنم بدونه اینکه به طرفش برگردم. چیزیم نیست .می خوام بخوابم ... سکوتمو که دید حرفی نزد.. صبح به سختی بیدارشدم ساعت دهه ادرین هنوزخوابه ...چقدرمن این مردمغرورودوست دارم کاش می دونست نفسمه ...عشقم ...همه ی وجودمه ...کاش کمی دوسم داشت...برای آماده کردن صبحانه رفتم بیرون .پسرها که توپزیرایی خوابیده بودن ...دخترام تویکی ازاتاقها. اقا سینگ(خودمم نمیدونم این فامیلو از کجام در اوردم) باغبان باغ نون تازه خریده بود نونار گرفتم چای دم کردم تخم مرغ هارو آب پز کردم .قسمتی از پزیرایی که خالی بودسفره ی بزرگی اندختم ...همه چیوبردم سرسفره چیدم ...مربا، پنیر، کره وخامه خلاصه همه چی آماده شد.سعی کردم سردردمو فراموش کنم هرچندکه آزارم می داد. کمکم همه بیدارشدن .ارین سرحال واردآشپزخونه شد سلام خانوم صبح بخیر سلام نگاهی به سفره انداخت ایناروتوآماده کردی ؟ایول بابا ... تخم مرغهای پخته شده وپوست کنده روتوی چندتا بشقاب چیدم . بله اگه چیزی کمه بگو... نه دختر همه چی خوبه ... لبخند زورکی زدم .ارین به صورتم خیره شد.دستشوزیرچونم گذاشت ببینم گریه کردی؟چشمات چراقرمزه ؟ صورتمو عقب کشیدم به کارم مشغول شدم نه گریه چرا؟دیشب دیرخوابیدم برای همینم چشمم قرمزه پس من برم اگه کاری داشتی صدام کن مامان متعجب ازکنارسفره ردشدتابه آشپزخونه رسید کی این سفره روچیده ؟من تازه آمدم صبحانه آماده کنم ارین به شوخی گفت ی کمه دیگه می خوابیدی ...مرینت زحمت کشیده ادرینم واردآشپزخونه شد صبح بخیر...چیه ارین چرامی خندی بادیدن ادرین اخمام رفت توهم مامان بغلم کردومنوب*وسید. ادرین عجب زنی انتخاب کردی فرشتست ببین چه سفره ای چیده... ادرین جلوآمدیه دونه تخم مرغ وسالمی کرد.تودهنش درحالی که بیرون می رفت بادهن پرگفت: مااینیم دیگه ... پسره ی بی شعور حتی ی نیم نگاه به من نکرد.ازاینکه به من بی توجه بود.قلبم تیرمی کشید.خنده هاش مال اون دخترای لوسه واخمش مال منه ... بعدازصبهان مشغول شستشوی ظرفاشدکم .مامانم کمی کمک کرد. مرینت جان هواخوبه همه داریم می ریم بیرون بروآماده شو... دوست داشتم ادرین بهم می گفت... نه مامان کارم زیاده شمابرید.بایدخونه روتمیزکنم . مامان نگاهی به اطراف کرد. راست میگی کاش زن اقا جین(ولا خودمم موندم تو این فامیلای عجق وجق) زودتراز مسافرت برگرده .اینجوری مام ازکارکرن راحت میشیم ...راستی ناهارچکارکنیم ؟ شمابیرید من ی چیزی آماده می کنم . همه آماده شدن یکی یکی زدن بیرون ...ارین بیشتراز ادرین حواسش به من بود. مرینت تو نمیای ؟چراآماده نیستی؟ بغضمو قورن دادم نه من کاردارم شمابرید. واقعا نمیای ؟ نه شمابرید. ادرین برفینو صدازد برفین پسر بیابریم هواخوری ... نگاهش به من افتاد اگه نمیا دراروقفل کن ... ازدهنم درفت بروبه جهنم ... همینطورکه زانوزده بودقلاده ی برفینی ومی بست ازجاش بلند شد.چشماشوریزکرد.امد طرفم ازترسم یه قدمرفتم عقب . چه زری زدی ؟ وای مرینت چرا جلوی زبانتونمی گیری؟ حالاست که لهت کنه ...دهنم فقل شده بود جوابی نداشتم که بدم ...بازوموگرفت وفشارداد ازدرچشماموبستم ...بایدچیزی بگم ب...ببخشید... لبموبه دندانم گرفتم . باصدای کلویی بازومو ول کرد.(پسره ی بیشعور)
*************
پایان