💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۷۰
ببخشید من هم نت نداشتم هم حالم خیلی بد بود
اینم پارت بعدی💕
-سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوندو ماجرا رو براشون تعریف کرد… هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده… سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد… همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر میکرده خونه خالیه
دکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردی؟
پوزخندی میزنمو میگم: هنوز اونقدر احمق نشدم که این فکر رو کنم… اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ به شیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه…
دکتر سری تکون میده و میگه: موافقم… در مورد قضیه تلفن چیکار کردی؟
-وقتی گفتم گوشی هم قطعه… دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع میکنه؟
دکتر با کنجکاوی میگه: خوب؟ چی گفتن
با تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن… به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن
چشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفت اون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بودهو چون متوجه ی حضور من نشده بود خونه ی ما رو واسه ی دزدی انتخاب کرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده… از اونجایی هم که چیزی ندزدیده پس اونا هم نمیتونند کاری کنند… به همین سادگی همه چیز تموم شد… هر چند ماجرای شکسته شدن شیشه واسه ی همه جای سوال داشت ولی با همه ی اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره… من هم به این نتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیست: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟
-بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که برای هیچکدوم از اون اتفاقات دلیل و مدرک قانع کننده ای ندارم
دکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟
– تا یه ماه همه چیز آروم و عادی بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهای من شروع شد… هر روز یه اتفاق… هر روز یه بدبیاری… هر روز یه ماجرای گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب… واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترین روزای زندگی منه….
دکتر: واضح تر بگو
سری تکون میدمو میگم: رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود… جایی که من بودم حاضر نمیشد… به اس ام اسام جواب نمیداد… دیگه با من هم صحبت نمیشد… در کل خیلی از من فاصله میگرفت…. حتی وقتی من رو میدید با اخم روش رو از من برمیگردوند… واسه ی خودم هم جای تعجب داشت سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت… هیچوقتت بهم بی احترامی نمیکرد… حتی دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدم این بود که کارای سیاوش زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست… هر چند این حرفا برای من قابل قبول نبود ولی ترجیح میدادم که باورشون کنم… تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوار ماشینش بشم… هر چند از رفتارای سیاوش در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در مورد رفتارای اخیرش ازش سوال کنم…. بعد از اینکه سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکت درآورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستای سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد… وقتی دلیل کارش رو ازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت ترنم فقط خفه شو… سیاوش هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود… از یه طرف از برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتارای اخیرش تعجب میکردم… در کل مسیر سیاوش ساکت بود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم… وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم… با اخم ماشین رو یه گوشه پارک کردو با حالت دستوری بهم گفت از ماشین پیاده شم… بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفتو خلوت ترین مکان رو برای نشستن انتخاب کرد… من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده که سیاوش اینقدر عصبیه؟… وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روی یکی از صندلی ها نشست من هم با ناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدمو روش نشستم
توی اون لحظه ها به شدت استرس داشتم… دلیلش
💔سفر به دیار عشق💔
رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیست
وقتی مقابل سیاوش نشستم… پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزی سفارش ندادم اما سیاوش یه لیوان آب تقاضا کرد… پیش خدمت هم سری تکون دادو از ما دور شد… بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوت به من زل زد… بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفت چشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم… خودم رو داخل کافی شاپ میینم… همه ی فضاها و شخصیتها جلوی چشمام شکل میگیرن… انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم… انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم … سیاوش رو مقابل خودم میبینم… صدای عصبیش تو گوشم میپیچه
سیاوش: منتظرم
همه ی اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم… همه چیز تو ذهنم جون میگیره… همه چیز زیادی زنده به نظر میرسه… حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟… اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم
-سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟
سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم
تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم
– سیاوش من حرفات رو درک نمیکنم… منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو… منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟… بعد از ۵ سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان… دقیقا خودم رو جلوی چشمام میبینم که اخمام تو هم رفته
-سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی… خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه… بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن… هر چند ازت ناامید شدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی… نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته
چشمامو باز میکنم… اشکام همینجور سرازیره…. دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذی رو جلوم میگیره… با ناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم… اشکای صورتم رو پاک میکنمو یه خورده آرومتر میشم
دکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده
با ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم… کجا به خطا رفتم… ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت… حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم…اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک میکنم
دکتر: اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم
-سیاوش خیلی داری تند میری… وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم… مثله بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بیگناه رو بازی میکنی…
-سیاوش تو رو خدا آرومتر…
سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم…
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد… بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل میفرستادم… مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هر چیزی که خوشم میومد…
توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم… چشمام تو از شدت تعجب گرد شده بود… من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود… شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیت نبود… حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود