💙💚💜

با لبخند تلخی میگم: اشتباه نکنید دکتر… من همون چهار سال پیش شکستم… خرد شدم… داغون شدم… مردم… اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره… ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد که نابود شد… شاید بخندم شاید لبخند بزنم شاید زندگی کنم ولی همه شون تظاهرن… همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن

 

دکتر: دوست دارم کمکت کنم… مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه… ولی ترجیح میدم اول حرفات رو بشنوم بعد راهکار ارائه بدم بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری

 

یاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا

 

با خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام

 

دکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخوای جایی بری؟

 

با ناراحتی میگم: جایی که نه… اما شرایطم یه خورده بده… فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستم که باید چند بار بیام

 

دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمیشه چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهای زندگیته

 

-میدونم حق با شماست ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام

 

دکتر با همون تعجبش ادامه میده: یعنی چی؟

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: یعنی اینکه تا ماه دیگه نمیتونم بیام…

 

روم نمیشه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم… این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم هر چند ناخواسته بود ولی باعث شد کم بیارم… از خورد و خوراکم میتونم بزنم ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم… بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن مجبورم یه خورده حواسم رو جمع کنم چون اگه کم بیارم از همین الان میدونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره

 

دکتر با لحنی متفکر میگه: باشه… هر جور راحتی… فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی

 

زیر لب ازش تشکر میکنمو از جام بلند میشم

 

هنوز هم توی فکره… یه خورده اخماش تو هم رفته… انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده… وقتی میبینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند میشه

 

لبخندی میزنمو میگم: ممنون که به حرفام گوش دادین… راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم با اینکه یادآوری گذشته ها سخته ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسونتر به نظر میرسه

 

دکتر با لبخند میگه: این حرفا چیه… من وظیفمو انجام دادم

 

-بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین باز هم ممنونم

 

سری تکون میده و میگه: کار من همینه و من عاشق شغلم هستم…دیگه از این حرفا نزن ناراحت میشم… فکر کنم امروز با یادآوری گذشته خیلی اذیت شدی… بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی واسه ی امروزت کافیه… بیشتر از این به خودت سخت نگیر

 

با لبخند تلخی میگم: بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل میشن… نمیخوای بهش عادت کنی ولی وقتی چشماتو باز میکنی میبینی معتادش شدی… برای من هم دقیقا همینطوره… از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده… یه عادت که دوستش ندارم ولی باید باهاش مدارا کنم

 

دکتر: هیچ بایدی در کار نیست… این تویی که برای زندگیت تصمیم میگیری پس میتونی قید خیلی چیزا رو بزنی… پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بدت کنی

 

-خیلی سخته

 

دکتر: ولی غیرممکن نیست

 

-حق با شماست… میخوام همه ی سعیم رو بکنم

 

دکتر: مطمئنم موفق میشی

 

-مرسی آقای دکتر… باز هم ممنون

 

سری تکون میده و میگه: پس منتظرت هستم

 

-پس تا ماه دیگه خداحافظ

 

زیر لب میگه خداحافظ

 

پشتم رو بهش میکنم تا از اتاق خارج بشم که میگه: یه لحظه صبر کن

 

با تعجب به طرفش برمیگردم که با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده…

 

با تعجب میگم: خوب بپرسینبا تعجب میگم: خوب بپرسین

 

با اخم میگه: باز هم که جمع به کار بردی…

 

شونه هام رو بالا میندازمو میگم: از روی عادت

 

دکتر: مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن

 

با شیطنت میگم: این یه دونه که عادت بدی نیست

 

میخنده و میگه: هر جور راحتی صدام کن نمیخوام معذب بشی

 

کمی مکث میکنه و بعد ادامه میده: فقط میخواستم از یه چیز مطمئن بشم

 

منتظر نگاش میکنم وقتی سکوتم رو میبینه میگه: میخواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی…………

 

تا آخر حرفش رو میگیرم…با ناراحتی نگام رو ازش میگیرم

 

با دیدن عکس

 

💔سفر به دیار عشق💔

العمل من حرف تو دهنش میمونه و با ناراحتی میگه: حدسم درسته؟

 

سرمو پایین میندازمو هیچی نمیگم

 

دکتر: چرا چیزی بهم نگفتی؟

 

-شما دکتر من هستین چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟

 

با جدیت میگه: دلیل از این مهمتر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه

 

با ناراحتی میگم: این همه صبر کر……..

 

میپره وسط حرفمو با اخم میگه: من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم… خیلی از کسایی که به من مراجعه میکنند مشکل تو رو دار……

 

با عصبانیت میگم: من مشکل مالی ندارم… این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خورده کم بیارم

 

با لحن ملایم تری میگه: من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم پس آروم باش… فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟

 

با بی حوصلگی میگم: چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه

 

دکتر: واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه

 

-البته که دوست دارم ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف میزنید؟

 

دکتر: چون به کارم ایمان دارم… هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه ولی من همه ی سعیم رو میکنم

 

آهی میکشمو به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگم

 

با ناراحتی میگم: آخهدکتر چنان با اخم بهم زل میزنه که حرف تو دهنم میمونه

 

دکتر: گفتم پولش رو هر وقت داشتی میدی نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی… فقط یه خورده دیرتر از حد معمول میدی

 

خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم

 

دکتر: بالاخره چی شد؟

 

با لبخند تلخی میگم: خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم

 

یکم لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: قرار نیست زیر دین من باشی فقط یه خورده دارم کمکت میکنم مطمئنم اگه جاهامون برعکس میشد تو هم همین کار رو میکردی… غیر از اینه؟

 

میدونم درست میگه… ولی باز برام سخته… با همه ی اینا ترجیح میدم قبول کنم وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی میکنه راضیم کنه

 

سری تکون میدمو میگم: باشه… فقط من صبح ها سر کار میرم… مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام

 

لبخندی میزنه و میگه: نه… فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی

 

-باشه حتما… پس فعلا خداحافظ

 

با همون لبخندش سری تکون میده و به سمت میزش میره… من هم به سمت در اتاق حرکت میکنمو در رو باز میکنم… از اتاق خارج میشمو در رو پشت سر خودم میبندم

 

—————-