سلام این از پارت اول و درصمن چون یه نفر خصوصی داده بود وگفته بود از این داستان بدم منم دوپارت دیگه از این داستان میدم و تمام فعلا

بردنم تو اتاق درو قفل کردن خیلی ترسیده بودم هی میرفتم عقب اونام میومدن جلو تا اینکه خوردم به دیوار رسیدن جلوم نفساشون می خورد به صورتم گفتم ولم کنید می خوام برم ناگهان هردوشون جلوم زانو زدن و گفتن مرینت تو باید یگی از مارو انتخاب کنی ماتم برده بود به خودم اومدم از کنار دوتاشون رد شدم همینجوری که میرفتم گفتم دیگه نمی خوام هیچکدومتونو ببینم ادرین گرفتم و گفت تاجوابمونو ندی نمی زاریم از این در بری بیرون گفتم ولم کنید اصلا من قصد ازدواج ندارم بعدم رفتم بیرون ادرین داد زد اخرش باید یکیمونو انتخاب کنی منم بلند تر از اون داد زدم هرگز دوباره حالم بدشد افتادم کف بیمارستان ادیدم ادرین دارن میان به هر زوری که بود بلند شدم و الفرار من بدو اونابدو ...

حدود یه سال از پاریس رفتم وقتی برگشتم دقیقا همون لحطه ادرینو تو فرودگاه دیدم البته قبلش تو هواپیما دیده بودمش که با یه دختر بود اینجور که فهمیدم باهم دوست بودن و قراره یه روزی باهم ازدواج کنن بعد از کمی تمرکز روشون فهمیدم ایم دختره...