💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۱
🖤💔
«سروش من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ی خودمون خونه بگیری؟»
«خیر سرت داری شوهر میکنی؟ هنوز هم همون دختر بچه ی لوس و ننری»
«همینه که هست… من نمیتونم غم تو چشمای مامانم رو ببینم»
«چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه؟»
«طاها و طاهر همیشه بیرون هستن… مامان بعد از من و ترانه خیلی تنها میشه»
«الهی قربون دل مهربون خانومم بشم… راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داری با مادرجون رو»
«دیوونه ای به خدا… تو عشقمی مامانی هم مادرمه… هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین… سروش یه چیز رو واسه همیشه یادت باشه من میتونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت میشه… هیچوقت به خونوادم توهین نکن… هر وفت عصبی بودی سر خودم خالی کن»
«این حرفا چیه خانمم من هیچوقت از دست عصبانی نمیشم… من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم دوست دارم»
زیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟
طاها: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم… تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی… همون مرتیکه از سرش هم زیاده
طاهر: طاهــاطاها بی توجه به حرف طاهر در رو برای مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته… بعد با عصبانیت به سمت طاهر میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداری کنی من میدونم و تو….
طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ی لعنتی ۱۲ سال از خواهرمون بزرگتره و دو تا بچه داره… میفهمی؟
طاها: نه نمیفهمم… تنها چیزی که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه… نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟
طاهر: تو مشکلت با ترنم چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدی؟
طاها: هیچوقت نمیتونم اشکای شبونه ی مامان رو فراموش کنم
طاهر: تقصیر ترنم چیه که بچه ی زنیه که هووی مادر ماست
طاها: چه راحت ترانه رو فراموش کردی
طاهر: من ترانه رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که ترانه خودش هم مقصر بود… نباید خودکشی میکرد این رو بفهم
طاها: نه نمیفهمم… نمیخوام هم بفهمم… خودت میدونی چقدر دیوونه ی ترانه بودم… خودت میدونی چقدر با خواهرم صمیمی بودم… همیشه محرم اسرارم بود… نمیتونم ترنم رو ببخشم… نه به خاطر خودم… نه به خاطر مامان… به خاطر ترانه… اشکهای ترانه رو نمیتونم از یاد ببرم
طاهر: طاها
طاها: طاها و درد… یه کاری نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما… همین دیشب ندیدی چه آبروریزی ای راه اندخت
سکوت طاهر اذیتش میکنه… حرف آخر طاها بدجور عذابش میده…
زمزمه وار میگه: طاهر تنهاش نذار.. تو رو خدا تو هواش رو داشته باش… خدایا دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه بار رو کمکش کن
عذاب وجدان از یه طرف… نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره… با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشه
صدای طاها رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی… بذار همین امشب ماجرا تموم بشه… ترنم که دیگه همه چی رو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادرای ناتنیش هستیم… میدونه که مادرمون مادر اون نیست… پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون میده… بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شده
طاهر: طاها اینقدر سنگدل نباش… ترنم هم همه ی این سالها عذاب کشیده… دیشب هم….
طاها با خشم میپره وسط حرف طاهرو میگه: کمتر ازش طرفداری کن… همه ی این عذابها براش کمه… بیشتر از این باید عذاب بکشه
طاهر با ناراحتی میگه: اگه جای ترنم و ترانه عوض میشد باز هم همین حرف رو میزدی؟
طاها: خواهر من هیچوقت چنین کاری نمیکرد
با عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟… ترانه یه فرشته بود…
آهی که طاهر میکشه دل خودش رو هم میسوزونه
طاهر با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم… ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنون
طاها: بریم… فقط در مورد امشب سفارش نکنم
طاهر زیر لب چیزی زمزمه میکنه که سروش نمیشنوه
طاها: مطمئن باشم؟
طاهر با خشم میگه: گفتم باشه…. بیشتر از این حرف اضافه نزن… گم شو داخل
طاها میخنده و میگه: باشه بابا… چته… چه زود هم افسار پاره میکنی؟
دیگه هیچی نمیشنوه… دیگه هیچ صدایی نمیشنوه…
با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدی… طاهر چه زود کوتاه اومدی
تحمل این همه ماجرا رو نداره…
به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ی ترنم فکر میکنه… به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوی در خونه ی پدری ترنم برای یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و برای اولین بار بعد از مدتها دلش برای ترنم میسوزه
زمزمه وار میگه: خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه… این کار رو باهاش نکن
با تموم شدن حرفش نگاهش رو از در خونه میگیره و با قدمهای بلند از خونه دور میشه… از خونه ای که روزی در اون عشق رو با همه ی وجودش احساس کرد… دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهای خیس و کثیفش به سمت ماشین حرکت میکنه… همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار سمند مشکی رنگی رد میشه… اما بعد از اینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه… نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشین رو قبلا یه جایی دیده… دو نفر داخل ماشین نشستن
زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا
سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله ای که با ماشین خودش داره رو طی میکنه… همینکه به ماشینش میرسه سمند مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه… یاد دیروز میفته… تصادف… موتوری… دو تا سرنشیناش… نگاه خیره ی ترنم… سمند مشکی… ترس نگاه ترنم… تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارج شده
ته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی… ترنم… ترنم… ترنم…
به ماشینش تکیه میده و میگه: خدایا دارم دیوونه میشم… اینجا چه خبره… چرا همه چیز این همه مشکوک به نظر میرسه
بعد از چند دقیقه کلافگی و حرص خوردن از ندونسته ها و رازهای پنهان ترنم تصمیم میگیره به خونه بره و فکری کنه
آهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهای امروز فکر کنه