💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 05:34 · خواندن 7 دقیقه

💜💙💛

روی تخت اتاقم دراز کشیدمو به اتفاقات امروز فکر میکنم… کسی خونه نیست… خیرسرم توی راه هزارجور با خودم نقشه کشیدم که چه جوری موضوع مامان رو پیش بکشم اما الان که اومدم نه تنها خبری از بابا نیست بلکه سروش هم سر راهم سبز میشه و حالم رو میگیره

 

از فکر اینکه اون حالم رو گرفته یا من حال اون رو خندم میگیره

 

زیر لب زمزمه میکنم: چرا اینجا اومده بود؟ مگه شرکت رو ازش گرفتن که این همه راه رو تا اینجا اومده؟

 

دلیل این رفتاراش رو درک نمیکنم اگه از من متنفره باید از من دوری کنه پس چرا به زور استخدامم میکنه… چرا اینقدر جلوی رام سبز میشه… جالبتر از همه ی اینا اینه تو این چهار سال کجا بود؟… چرا از وقتی من رو دیده این همه رفتارای عجیب و غری از خودش نشون میده

 

حس میکنم همه عجیب شدن… آهی میکشمو یاد حرفای امشبم میفتم

 

وقتی به حرفایی که بین من و سروش رد و بدل شد فکر میکنم ضربان قلبم بالا میره… باورم نمیشه اون همه حرف بهش زده باشم…

 

لبخندی رو لبم میشینه زمزمه وار میگم: بدبخت رو با مایع دستشویی شستی فقط مونده بود ببری جلوی آفتاب پهنش کنی بعد میگی باورم نمیشه

 

از حرف خودم خندم میگیره

 

با خودم زمزمه میکنم: الکی خوشی به خدا… واسه ی خودت حرف میزنی واسه خودت میخندی… واسه خودت غصه میخوری… دنیای تو هم عجیب غریبه ها.. ترنم خل و چل شدی رفت

 

جای مانی خالی که بگه خل و چل بودی…. سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو به حرفایی که به سروش زدم فکر میکنم… نمیدونم اون همه جرات از کجا اومد ولی تو اون موقعیت دلم میخواست همه ی حرصایی که این مدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از سروش… سروشی که بارها و بارها تحقیرم کرد… تا مرز تجاوز پیش رفت… جلوی چشمای من نامزدش رو بوسید و با غرور به من خیره شد… بهش گفته بودم دست از سرم برداره… دور و برم نچرخه… سر به سرم نذاره… بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش اما اون با کمال خودخواهی فقط به ارضای غرور له شده اش فکر میکرد… هیچوقت به دل شکسته شده ی من فکر نکرد… نمیدونم اون حرفا از کجا میومد فقط میدونم توی اون لحظه توی اون موقعیت توی اون همه دغدغه تمام تنهایی ها و بی کسی هام جلوی چشمم به نمایش در اومدن… تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفای تکراری سروش دوباره حس میکردم… فقط خواستم برای یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر میرسن… شاید هیچوقت هیچکس به بیگناهی من پی نبره شاید هم یه روزی همه بفهمن اینا برای من مهم نیست مهم اینه که امروز گفتن این حرفا واجب بود… این حرفا رو باید چهار سال پیش میزدم… هر چند هر حرفی که از جانب من گفته شد از روی عصبانیت بود ولی به نظرم لازم بود یکی از آدمهای طرف مقابلم این

 

💔سفر به دیار عشق💔

حرفا رو بشنوه… نه به خاطر اینکه باورم کنه نه به خاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم… آره برای تسکین دردهای بیشماری که به دلم وارد شد… یادمه اون روز که اون مدارک رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی در مورد من یه جور قضاوت کرد… قضاوتها و تهمتهای نا به جای دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدرک بی ارزش که همه اش دسیسه ای بیش نبودن… امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوت احمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرض نکنند… آره دلیل من یه امید واهی برای اثبات بیگناهیم نبود دلیل من حفظ غرور شکسته شده ام بود… با حرفای امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم… من خیلی وقته تلاشی برای اثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم…با اینکه حرفای امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد… امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی که کردم پشیمون نیستم… امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم…

 

زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه… تسلیم نشو دختر …تو میتونی… باید بتونی… باید ادامه بدی

 

سرمو به نشونه ی تائید حرفام تکون میدم

 

به جدیت امشبم فکر میکنم… انگار یکی دیگه داشت به جای من حرف میزد.. جای من عصبانی میشد… جای من نفس میکشید…. یکی مثل ترنم روزهای گذشته…. انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جای من میگفت آره باید بجنگی… با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه… خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟… تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه ناامید نیستم… میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهای اولم رو هم خخوب برداشتم

 

با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام… صدای باز شدن در ورودی سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه… نمیدونم کی اومده…

 

زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم… صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم… بعد از چند دقیقه سکوت صدای بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه… طاها با صدای بلند میخنده اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج میزنه…. صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه…. اینطور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده… حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم… باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم

 

زمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم…

 

روی تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم… حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم… از وقتی اومدم خونه رو تخت دراز کشیدمو برای خودم خیالپردازی کردم

 

بر شیطون لعنت میفرستمو از روی تختم بلند میشم… همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم

 

-تو آدم بشو نیستی… مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر میکنی… بعد انتظار پیشرفت هم داری

 

همینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم… یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباس بیرونم عوض میکنم… به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم… بعد از اینکه از دستشویی خارج میشم صدای بابا رو میشنوم… اصلا نمیدونم کی اومده… یه خورده استرس دارم… به سمت آینه میرم و نگاهی به خودم میندازم… از استرس رنگم پریده

 

زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخوای در مورد مادرت بپرسی نمیخوای که گناه کنی

 

یه لبخند زوری میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم… چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم… بعد از چند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توی آینه میندازم

 

زمزمه وار میگم: اینه دختر… اعتماد به نفست رو از دست نده… نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توی این خونواده تجربه کردی

 

لبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روی اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم… نگام رو از آینه میگیرمو با قدمهای بلند به سمت در اتاق میرم… کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم… در اتاق باز میشه… لبخند رو از چهره ام پاک میکنم همه ی جدیتم رو توی صورتم میریزم… خونسرده خونسرد… بی تفاوت بی تفاوت… آرومه آروم… بدون استرس و نگرانی… در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشمدر رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم… طاها و بابا رو میبینم که روی مبل مقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزی به بابا میگه… کلافگی از صورت بابا پیداست… صورت طاها رو نمیبینم چون پشتش به منه بابا میخواد چیزی بگه که نگاهش به من میفته… نگاهش پر از حیرت میشه… مدتها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درک میکنم… با