💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۶
🖤💔
همه ی بدنم درد میکنه اما درد بدنم با دردی که توی قلبم احساس میکنم قابل قیاس نیست…
بابا با داد میگه: فقط کافیه هفته ی دیگه مخالفت کنی مطمئن باش زندت نمیذارم
نگام به مونا میفته… با پوزخند نگام میکنه… بغض بدی تو گلوم میشینه… ولی اجازه آزاد شدن رو به بغضم نمیدم… اجازه اشک ریختن رو به چشمام نمیدم… اجازه ی هیچ عکس العمل احساسی رو به خودم نمیدم…به زحمت از روی زمین بلند میشم و به سختی به سمت اتاقم حرکت میکنم… به هیچکدومشون نگاه نمیکنم… به هیچکدومشون… با هر قدمی که ازشون دور میشم بیشتر به فاصله ی ایجاد شده ی بینمون پی میبرم… حس میکنم خیلی وقته که دنیام از دنیاشون جدا شده… حس میکنم بیشتر از همیشه باهاشون غریبه ام… شاید خیلی وقته که با هم غریبه شدیم… شاید همون چهار سال پیش… شاید هم هیچوقت براشون آشنا نبودم… شاید هم همه ی این آشنایی ها فقط تظاهر بود… یه تظاهر برای دیگران… چقدر بده که یه روزی به یه جایی برسی که به همه ی محبتهایی که تا الان بهت شده شک کنی و از خودت بپرسی تمام اون محبتها دروغی بود؟… با هر قدم که ازشون دور میشم احساس آرامش بیشتری میکنم… با خودم فکر میکنم امشب چقدر واژه ها برام غریبه شدن…
———-
واژه های خونواده… پدر… مادر… آره این واژه ها برام غریبه تر از همیشه هستن… حس میکنم هیچ تعلق خاطری به این خونه و آدماش ندارم…
به در اتاقم میرسم… هنوز صدای داد و فریاد بابا و همچنین صدای طاها رو که سعی در آروم کردن بابا داره رو میشنوم… نگاهی به عقب میندازم… هیچکس نگران من نیست… هیچکس با نگاه نگرانش من رو تعقیب نمیکنه… هیچکس… نه مونا… نه طاها… نه بابا… حتی طاهر هم بابا رو روی مبل نشونده و شونه هاش رو مالش میده… حس اضافه بودن میکنم… حس بدیه… ایکاش هیچکس بهش دچار نشه… حس میکنم تو این دنیا واسه هیچکس مهم نیستم
تنها کورسوی امیدم مادرمه
زمزمه وار میگم: ترنم جای تو اینجا نیست… خیلی وقته که دیگه تو جز این خونواده محسوب نمیشی… شاید هم هیچوقت جزئی از آدمای این خونه نبودی
نگام رو ازشون میگیرم… دستم به سمت دستگیره ی در میره… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… دستم دستگیره ی در رو لمس میکنه… دومین قطره ی اشک از چشمم به پایین میچکه…هنوز صدای بابا به گوشم میرسه… هنوز هم داره تهدیدم میکنه…دستگیره در رو پایین میارم و به آرومی در رو باز میکنم… اشکام همینجور روون هستنو من هیچ کاری نمیتونم کنم… یه وقتایی حتی اگه همه ی سعیت رو هم کنی باز هم نمیتونی جلوی شکسته شدنت رو بگیری… فقط از یه جهت خوشحالم اون هم اینه که هیچکس امشب اشکهای من رو ندید… با اینکه اشکام دور از چشم بقیه سرازیر شد ولی مقاومتم تا آخرین لحظه نشکست… در این لحظه هیچ چیز نمیتونه دل ناآرومه من رو آروم کنه… به آرومی به اتاقم میرمو در رو پشت سرم میبندم… از داخل در اتاق رو قفل میکنمو به سمت تختم میرم… وقتی به تخت میرسم خودم رو روی تخت پرت میکنمو به سقف اتاقم زل میزنم…
زمزمه وار میگم: ماندانا زودتر بیا… به وجودت نیاز دارم
این بار میخوام بر خلاف ۴ سال قبل از ماندانا کمک بگیرم… مطمئنم کوتاهی نمیکنه… هر چند خیلی شرمندش میشم ولی چاره ای برام نمونده… دیگه نمیتونم اینجا بمونم… میخوام برم… با اینجا موندن هیچ چیز درست نمیشه… برای رفتن به کمک کسی نیازمندمو اون کس کسی نیست جز ماندانا… تنها کسیه که بهش اعتماد کامل دارم… به عنوان یه دختر توی اینجامعه که ه
💔سفر به دیار عشق💔
مه گرگن در لباس میش زندگی خیلی سخته… امکان اینکه آسیب ببینم زیاده… ادعای زرنگی ندارم یه دختر هر چقدر هم که زرنگ باشه باز هم امکان اینکه ازش سواستفاده بشه هست… نمیخوام ریسک کنم…نمیخوام تو این یه مورد ریسک کنم… انتخاب الانه من همه ی آیندم رو تحت شعاع قرار میده… بهترین راه کمک گرفتن از مانداناست… ایکاش خدا عمری بهم بده تا کارایی رو که ماندانا در حقم کرده رو جبران کنم … چاره ای برام نمونده و گرنه ماندانا رو به زحمت نمنداختم اگه بخوام اینجا بمونم به هیچ جا نمیرسم… اشکام رو پاک میکنمو سعی میکنم آروم بگیرم
زیر لب زمزمه میکنم: اگه اینجا بمونی به زور شوهرت میدن و بعد هم مثله این چهار سال سراغی ازت نمیگیرن… آخرش هم یکی میشی مثله مهربان… در به در یه خونه… یه زن مطلقه که هیچ جایی تو این خونه نداری… با گذشته ی سیاهی که من دارم محاله مورد خوبی برام پیش بیاد معلوم نیست مرتیکه چه مشکلی داره که میخواد من رو بگیره
میدونم بی انصافیه… میدونم حق ندارم ندیده و نشناخته قضاوت کنم ولی این رو هم خوب میدونم که وقتی دلم جای دیگه گیره نمیتونم کس دیگه ای رو وارد زندگیم کنم… تا زمانی که مهر سروش از دلم بیرون نره هیچ پسری رو وارد زندگیم نمیکنم… پس بهترین راه همینه… هم فرصتی برای پیدا کردن مادرم به دست میارم هم کسی نمیتونه من رو مجبور به ازدواج کنه… اونا میخوان از دست من خلاص بشن و رفتن من بهترین راه برای خلاصیه اوناست و صد البته خلاصی خود منه… چه برای من چه برای اونا همین راه بهترین گزینه ست… تمام این سالها تنها بودم ولی الان که ماندانا داره میاد میتونم رو کمکش حساب کنم… مطمئنم اگه خودم هم بخوام ماندانا تنهام نمیذاره… همونجور که دراز کشیدمو برای آیندم برنامه ریزی میکنم به پهلو میشم که یهو دردی بدی توی پهلوم میپیچه… به سرعت روی تخت میشینمو دستم رو روی پهلوم میذارم… از شدت درد اخمام تو هم میره… بلوزم رو بالا میزنمو نگاهی به پهلوم میندازم… پهلوم کبود شده… دستی روش میکشم که باعث میشه درد بدی رو احساس کنم… لابد یکی از لگدهای بابام به پهلوم اثابت کرده… وقتی بهش دست میزنم درد میگیره در غیر این صورت دردی احساس نمیکنم… یاد صورتم میفتم… با ناراحتی از تختم پایین میامو به سمت آینه میرم… با دیدن قیافه ی خودم جلوی آینه خشکم میزنه… گوشه ی لبم پاره شده و خون کنار لبم خشک شده… چند قطره ای از خون روی بلوزم ریخته…اثر انگشتهای بابا هنوز هم روی صورتم هست… لابد همه ی بدنم هم کبود شده… تا فردا مطمننا اثر انگشتا از بین میره و کبودی سیلی ها نمایان میشهزمزمه وار میگم: فردا با این قیافه چه جوری به شرکت برم؟
پوزخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم لابد سروش با دیدن حال زار من خیلی خوشحال میشه
تصمیم میگیرم یه دوش بگیرم… به سمت کمد میرمو یه دست لباس تمیز ازش خارج میکنم… کشوی کمد رو باز میکنم حوله ی تمیزی رو بیرون میکشم… کشو رو میبندمو به سمت حموم میرم… در حموم رو باز میکنمو وارد میشمم… دلم عجیب گرفته… آهی میکشمو لباسام رو توی رختکن آویزون میکنم… دونه دونه لباسام رو از تنم در میارم… همه ی بدنم درد میکنه… ولی کبودی زیادی روی بدنم دیده نمیشه
با پوزخند مسخره ای میگم: فردا باید یه نگاه به بدنت بندازی نه الان که جای همه ضربه ها تازه ست
به سمت شیر آب گرم و سرد میرم… اول آب گرم و بعد از چند دقیقه هم شیر آب سرد رو باز میکنم… و تا ولرم شدن آب به این فکر میکنم که فردا با این قیافه ی درب و داغون چه جوری تو خیابون راه برم… دستم رو زیر آب میگیرم وقتی از ولرم بودن آب مطمئن میشم به زیر دوش میرمو سعی میکنم درد بدنم رو با گرمی قطره قطره های آب تسکین بدم… گوشه ی لبم بدجور میسوزه… اما کرختی بدنم لحظه به لحظه کمتر میشه…