💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۹۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 12:03 · خواندن 7 دقیقه

🖤💔💔🖤

نگاهی بهش میندازم… همونجور مستقیما تو چشمم زل زده و منتظر جواب منه… سری تکون میدمو میگم: فقط مونده تایپش

 

سروش: برو خونه… ساعت چهار برگرد بقیش رو انجام بده

 

با تعجب میگم: ساعت ۴ که شرکت تعطیله

 

سروش: تا ساعت ۶ شرکت تعطیل نمیشه

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: ترجیح میدم کارامو تموم کنم بعد برم… چند جایی کار دارم

 

سروش: هرجور که مایلی

 

بعد از تموم شدن حرفش از روی مبل بلند میشه و کتش رو که روی یکی از مبلا افتاده برمیداره… همونجور که کت اسپرتش رو تنش میکنه به سمت در میره و میگه: من دارم میرم… یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تا متنهای ترجمه شده رو ازت بگیرم

 

دستش به سمت دستگیره ی در میره تا بازش کنه

 

با صدای آرومی میگم: فکر نکنم تا اون موقع باشم کارم که تموم شد میذار…..

 

توی حرفم میپره و میگه: میمونی تا من بیام… باید نگاه کنم تا مشکلی توی ترجمه ها نباشه

 

میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و به سرعت در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشه

 

آخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت میشه چرا مترجم استخدام میکنی

 

دوباره کارم رو از سر میگیرم و اینبار شروع به تایپ ترجمه ها میکنم

 

از بس به کامپیوتر خیره شدم چشمام خسته شد… سرم رو روی میز میذارمو چشمامو میبندم

 

زمزمه وار میگم: خداجون پس کی تموم میشه… هنوز یک سومش رو تایپ کردم… احساس ضعف و گرسنگی هم میکنم

 

نمیدونم چی میشه که کم کم چشمام سنگین میشه و به خواب میرم

 

با صدای بسته شدن در از خواب میپرم… سروش رو جلوی در میبینم که با پوزخند نگام میکنه

 

سروش: سرعت المعلت ستودنیه… چند ساعته تایپ رو تموم کردی که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو با خیال راحت خوابیدی

 

یه چیزی ته دلم میگه: بیچاره شدی؟

 

میخوام چیزی بگم که خمیازه نمیذاره… جلوی دهنم رو میگیرمو خمیازه ای میکشم

 

سروش خندش میگیره ولی سعی میکنه جدی باشه

 

سروش: چاپشون کردی؟

 

با ترس و لرز میگم: راستش خواب موندم

 

سری تکون میده و میگه: اینو که خودم هم فهمیدم زود چاپشون کن باید جایی برم

 

نمیدونم چه جری بهش بگم که خواب موندم و بیشترش رو تایپ نکردم

 

سروش: با توام… میگم چاپشون کن دیرم شده… نکنه هنوز خوابی؟

 

-راستش… چه جوری بگم….

 

سروش با تعجب نگام میکنه و میگه: چیزی شده؟

 

سری تکون میدمو میگم: اره.. یعنی نه… یعنی هم آره هم نه

 

با کلافگی میگه: مثله بچه ی ادم حرف بزن بفهمم چی میگی؟

 

دلمو میزنم به دریا و به سرعت میگم: راستش خواب موندم نتونستم همه رو تایپ کنم

 

انگار متوجه ی حرفم نشده چون گنگ نگام میکنه و با تعجب میگه: چی؟

 

-باور کن از قصد نبود… اومدم یه خورده به چشمام استراحت بدم خواب موندم

 

با د

 

💔سفر به دیار عشق💔

اد میگه: منو مسخره ی خودت کردی؟… خوبه بهت گفتم امروز باید همه شون رو تموم کنی… من فردا صبح زود این ترجمه ها رو میخوام… امروز هم وقت ندارم برگردمو ازت بگیرم

 

-به خدا از روی قصد نبود

 

سروش: چه سهوی چه عمدی… من الان باید چیکار کنم؟

 

-امشب همه رو آماده میک…..

 

میپره وسط حرفمو با داد میگه: تا کارت تموم نشده حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری

 

با ناراحتی نگاش میکنم که میگه: چیه؟… نکنه یه چیزی هم بدهکار شدم؟

 

نگامو ازش میگیرمو نگاهی به ساعت میندازم… ساعت سه و ربعه… اگه بخوام به مطلب برم باید همین حالا راه بیفتم…

 

با صدایی گرفته میگم: باور کن دیرم شده… امشب همه رو آماده میکنم فردا صب زود بهت تحویل میدم

 

سروش: اون وقت دیگه کی وقت میشه من بهش نگاهی بندازم؟

 

بهش حق میدم… اینبار اشتباه از من بود… با ناراحتی برگه ی ترجمه شده رو برمیدارمو شروع به تایپ میکنم… ده دقیقه ای همینجور تایپ میکنم که با صدای سروش یه خودم میام

 

سروش: این بار رو استثنا میبخشم… ولی این رو بدون دفعه ی بعد از این خبرا نیست

 

با تعجب بهش زل میزنم که میگه: بقیه رو تو خونه انجام بده… یکی از کارتای شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت ۱۲ به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کن

 

باورم نمیشه… لبخند کمرنگی رو لبام میشینه

 

با دیدن لبخند من ادامه میده: فقط کافیه دیرتر از ۱۲ بفرستی مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیست

 

با لحن شادی میگم: قول میدم قبل از ۱۲تمومش کنمو بفرستم

 

با اخم سری تکون میده و میگه: زودتر وسایلاتو جمع کن دیرم شدیه باشه ی زیرلبی میگمو سریع دست به کار میشم… فلش رو از کیفم در میارمو به کامپیوتر وصل میکنم… فایل رو تو فلشم کپی میکنم… بعد از برداشتن فلشم کامپیوتر رو خاموش میکنمو برگ های ترجمه شده رو به همراه فلش داخل کیفم میذارم… سروش همونجور کنار در دست به جیب به دیوار تکیه داده و نگام میکنه… از جام بلند میشمو به سمت میز سروش حرکت میکنم

 

با لحن خشنی میگه: کجا؟

 

بی توجه به خشونتی که تو صداش موج میزنه به سمتش برمیگردمو میگم: برای برداشتن کار…..

 

وسط حرفم میپره و با لحن آرومتری میگه: شماره خودت رو هم پشت یکی از کارتا بنویس ممکنه احتیاج بشه

 

سری تکون میدمو نگامو ازش میگیرم… با سرعت خودم رو به میزش میرسونمو دو تا کارت برمیدارم… یکی رو تو جیب مانتوم میذارم رو یکیش هم با خودکاری که روی میزه شمارم رو مینویسم… خودکار رو روی میز میذارمو با سرعت به سمت سروش حرکت میکنم… همینکه ه سروش میرس کارت رو به طرفش میگیرم… کارت رو از دستم میگیره و ناهی به شماره ی من میندازه بعد با بی تفاوتی اون رو تو جیب کتش میذاره و میگه: فردا به موقع تو شرکت باش… خوشم نمیاد مسائل شخصی رو مسال کاری تاثیر بذاره

 

سری تکون میدم… هیچی نمیگه…. به سمت در برمیگرده و در رو باز میکنه… بدون اینکه تعارفی کنه که خانما مقدم ترن و از این حرفا خودش زودتر از اتاق خارج میشه… من هم پشت سرش از اتاق بیرون میرمو در رو میبندم… سروش به سمت منشی میره و میگه: خانم سپهری در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟

 

بدون اینکه توجهی به ادامه ی حرفاشون کنم یه خداحافظ سریع میگم و به سرعت ازشون دور میشم… وقتی به آسانسور میرسم میبینم روی در آسانسور کاغذی چسبونده شده که در اون نوشته خراب است… به ناچار راه پله رو در پیش میگیرم… تند تند پله ها پشت سر میذارمو بالاخره به طبقه ی همکف میرسم… همونجور که نفس نفس میزنم از ساختمون خارج میشمو به سمت ایستگاه حرکت میکنم… توی راه به یه سوپرمارکت میرمو یه شیرکاکائوی کوچیک با یه کیک میخرم تا توی اتوبوس بخورم… بدجور گرسنمه… بالاخره بعد از ده دقیقه به ایستگاه مورد نظر میرسمو خودم رو از بین اون همه آدم به داخل اتوبوس پرت میکنم… اکثر صندلیها پر شده… بالاخره یه جای خالی کنار یه پیرزن پیدا میکنمو یه سلام زیر لبی بهش میگمو کنارش میشینم

 

پیرزن: سلام دخترم…

 

لبخندی میزنمو چیزی نمیگم… شیرکاکائو و کیکم رو در میارمو میخوام بخورم که یاد پیرزن میفتم

 

-بفرمایید

 

پیرزن: وای دخترجون اینا چیه میخوری؟

 

با تعجب نگاش میکنم که میگه: هیچی غذای خونه نمیشه

 

تازه منظورش رو میفهمم و با مهربونی میگم: از اونجایی که سرم شلوغه وقت نمیکنم برم خونه چیزی بخورم

 

پیرزن: درس میخونی؟

 

همونجور که نی رو توی پاکت شرکاکائو فرو میکنم میگم: نه کار میکنم

 

پیرزن: حالا که داری میخونی این آشغالا رو بریز دور رسیدی خونه یه چیز بخور

 

ای خدا چه غلطی کردم یه تعارف زدما

 

-مادر من حالا حالاها خونه نمیرم.. هنوز کارم تموم نشده

 

پیرزن: پس تو اتوبوس چیکار میکنی؟

 

سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم

 

-مادرجون همه کارا رو که تو شرکت و ادار……

 

میپره وسط حرفمو میگه: جامعه خراب شده دختر..