💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۹۴
💙💛
-چون کسی که با من دشمنی داشت دست بردار نبود تا نابودم نمیکرد آروم نمینشست
دکتر: بعدش چی شد؟
-بهش گفتم امروز که دیدمت همه چیز رو برات تعریف میکنم اون هم قبول کردو گفت تا ظهر خودش رو میرسونه… بعد از خداحافظی از سروش ماندانا رو به زور فرستادم بره سر کلاس بعدیش بشینه خودم هم به سمت خونه حرکت کردم ولی وقتی پامو تو خونه گذاشتم با جیغ و دادهای ترانه، چشمهای سرخ شده ی بابا، نفرینای مامان و اخمهای در هم برادرام مواجه شدم… توی اون لحظه توی دلم با خودم میگفتم…«خیلی دیر تصمیم گرفتی ترنم… خیلی»… میدونستم که بیچاره شدم مطمئن بودم که ماجرا هر چی هست مربوط به خودمه
دکتر: پس بالاخره اقدام بعدی رو کرده بود؟
-آره… عکسهای من و سیاوش رو واسه ترانه فرستاده بود
دکتر: کدوم عکسها؟
-از ترس من در شب دزدی سواستفاده کرده بود… وقتی شب دزدی از ترس به سیاوش چسبیده بودمو ول کنش نبودم اون طرف داشت با خیال راحت بر علیه من و سیاوش عکس میگرفت… تو اون عکسا من تو بغل سیاوش بودمو داشتم گریه میکردم… لحظه های بدی بود آقای دکتر… اون هم خیلی بد… ده دقیقه بعد از من سیاوش و سروش هم رسیدن… سروش با دیدن عکسها با ناباوری به من و سیاوش خیره شده بود…
میپره وسط حرفمو میگه: مگه شماها در مورد اون شب به خونوادتون نگفته بودین؟
-چرا به خونوادمون گفته بودیم… ولی دیگه اینقدر با جزئیات هم نگفته بودیم آخه چی میتونستم بگم میگفتم از ترس پریدم تو بغل سیاوش اون هم برای اینکه آروم بشم هیچی نگفت
دکتر سری تکون میده و میگه: احتیاجی به توضیح بیشتر نیست خودم گرفتم… بقیه ماجرا رو بگو
-سیاوش رنگ به رو نداشت… من هم خیلی ترسیده بودم
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد اون روز باعث میشه دلم آتیش بگیره… ناله های ترانه بدجور دلم رو میسوزونه
ترانه: سیاوش اینا همش فتوشاپه مگه نه؟
سیاوش با ترس و لرز حرف میزد: ترانه فتوشاپ نیست و………
ترانه: چی میگی سیاوش؟ یعنی چی فتوشاپ نیست؟
بابا: ترنم اینجا چه خبره؟
-بابا به خدا اونجور که شماها فکر میکنید نیست
هنوز نگاه سرد سروش رو به خاطر دارم هنوز لحن سردش تنم رو میلرزونه
-سروش به خدا داری اشتباه فکر میکنی؟
سروش: تو از اشتباه درم بیار… تو بگو این عکسا چی میگن؟
-به خدا این عکسا واسه شبه دزدیه… من خیلی ترسیده بودم… از ترس این عکس العمل رو نشون دادم… میتونی از سیاوش بپرسی
ترانه: ترنم…….
-ترانه به خدا من کاری نکردم… یه لحظه خودت رو بذار جای من… من ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم شماها نبودین.. سروش هم نبود… تنها کسی که…….
ترانه: اصلا چرا اونشب خونه ی خاله نرفتی؟…
-ترانه…….
ترانه: چیه؟… لابد همه ی اون ادا و اصولاتون هم مسخره بازی بود…
– ترانه اگه من و سیاوش با هم صنمی داشتیم که اون عکسا رو واست نمیفرستادیم
ترانه:حتما یکی شما دو نفر رو با هم دیگه دید و عکس گرفت شما هم اون دروغا رو سرهم کردین
-ترانـــه
مامان: ترانه و چی؟… یه جواب قانع کننده تحویلمون بدین… بهم بگو چرا اون روز خونه ی خالت نرفتی؟
-شما که میدونید من از خاله خوشم نمیاد
دکتر: بعدش چی شد؟
-اون روز خیلی بحث کردیم… همه سعی در متهم کردن من و سیاوش داشتن… من و سیاوش حتی موضوع ایمیلها رو هم گفتیم ولی وضع بدتر شد البته نه برای سیاوش برای من… ترانه که اول میگفت این هم نمایش شما دو نفره ولی وقتی سیاوش باهاش حرف زد نظرش عوض شدو من رو متهم کرد…
لبخند تلخی میزنم… حرفای ترانه تو گوشم میپیچه
ترانه: لابد خونه ی خاله نرفتی تا سیاوش رو به خونه بکشونی و به هدفت برسی
تو اون لحظه ها هیچکس طرفدارم نبود… داشتم از سروش هم ناامید میشدم که با شنیدن حرف آخر ترنم دادش بلند میشه
سروش: خجالت نکشین… همین جور به زنم تهمت بزنید… بخاطر احترام به من هم شده یه بار مراعات نکنیدا خیالتون……
بابا: سرو……..
سروش: چیه پدرجون… میگید ساکت بشینم تا دخترتون هر چی خواست بار زنم کنه… هر چند به خاطر پنهون کاری به خاطر موضوع ایمیلها خیلی ازش دلخورم اما این رو هم خوب میدونم زن من خائن نیست…
ترانه:اما……..
داد سروش توی اون لحظه ترانه رو هم ساکت کرد
سروش:گفتم این بحث رو همین جا تمومش کنید… من نمیدونم موضوع از چه قراره اما مطمئنم ترنم بیگناهه… به زن من به چشم یه خائن نگاه نکنید
ترانه: سروش خودت هم…..
سروش: ترانه خانم چطور در عرض پنج دقیقه شوهرت رو تبرئه کردی بعد از من انتظار داری این مزخرفات رو باور کنم
سیاوش: سروش
سروش: سیاوش حرف نزن… خودت هم خوب میدونی ترنم اهل این کارا نیست… برای خلاصی از این ماجراها همه تون دنبال گناهکار میگردین و ساده تر از ترنم هم سراغ ندارین… واقعا براتونمتاسفم
بعد از تموم شدن حرفش دست من رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید… من رو از خونه خارج کردو به سمت ماشین خودش هل داد…
دکتر: واقعا باورت داشت یا در حد یه حرف بود
لبخندی میزنمو میگم: شاید باورتون نشه ولی صداقت رو میشد از تک تک کلمه هایی که میگفت فهمید… همه ی کلماتش سرشار از عشق بود… … معلوم بود باورم داره… معلوم بود داره حقیقت رو میگه… چشماش مثله چشمای سیاوش پر از شک و تردید نبود… تنها چیزی که تو چشماش میشد دید نگرانی بود … هر چند ظاهرش پر از اخم و خشم بود ولی از تو چشماش میتونستم احساس واقعیش رو بخونم… میدونستم خیلی نگرانه منه
———
دکتر: بعدش سروش چیکار کرد؟
-با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کردو به سرعت از خونه دور شد… معلوم بود مقصدی نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد… حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچی نمیگفت… نه دادی نه فحشی نه فریادی نه سرزنشی نه کتکی هیچی… تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به رو به رو خیره شده بود و ماشین رو میروند… بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارک کرد… میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفت:« الان نه ترنم»… با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی نزنم تا یه خورده آروم بشه… اون هم سرش رو روی فرمون گذاشته بودو هیچی نمیگفت… معلوم بود از درون داره خودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم… شاید اگه کسی توی اون لحظه سروش رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زمان دیگه ای ناآرومتره… تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه… میدونستم بیشتر از همیشه از دست من دلخوره… نه برای ایمیلا… نه برای عکسا… نه برای اینکه تو اون لحظه تو آغوش سیاوش رفتم فقط به خاطر یه چیز و اونم بدقولی… من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم… اما مخفی کردم و سروش رو آزردم… حدودای یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره سروش به حرف اومدو ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم و من هم همه چیز رو گفتم… آره آقای دکتر… همه چیز رو گفتم… سروش فقط گوش کردو در آخر گفت… اصلا ازت انتظار نداشتم…