💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۹۶
💔🖤💔
سری تکون میدمو میگم: اون روز سروش وقتی من رو به خونه برگردوند به همه گفت که دوست ندارم به زنم تهمت زده بشه اگه بخواین بهش نگاه چپ بندازین مجبور میشم زودتر از این خونه ببرمش چون به بیگناهیش ایمان دارم… بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی بشه سالن رو ترک کرد بعد از مدتی هم از خونه خارج میشه… بابا و طاهر بیشتر از بقیه هوام رو داشتن هر چند باهام سرسنگین بودن ولی انگار اونا هم نمیتونستن این تهمت سنگین رو باور کنند… مامان و طاها و ترانه بر علیه من بسیج شده بودن… هر چند مامان هیچی نمیگفت اما از توی چشماش دلخوری و عصبانیت موج میزد… با همه ی اینا همه یه هدف مشترک داشتن و اون هم پیدا کردن اون طرف بود… انگار ته دل همه شون این امید وجود داشت که من میتونم بیگناه باشم… بدبختی اینجا بود که اون طرف هم حساب شده جلو میومد… از ایمیل من استفاده میکرد… از عکسهای واقعی استفاده میکرد… در کل مدرک جعلی ای در کار نبود و من با ترس منتظر اقدام بعدیش بودم… کماکان با ماندانا و بنفشه در تماس بودم… ماندانا به حرفام گوش میکرد راهکار ارائه میکرد ولی تصمیم گیری رو به عهده ی خودم میذاشت شعارش این بود که باید خودت درستی و غلطیش رو تشخیص بدی… ماندانا هیچوقت توی تصمیم نهایی بهم فشار نمیاورد… راهنماییش رو میکرد ولی تحت فشار قرارم نمیداد اما بنفشه وقتی میدید به هیچ نتیجه ای نرسیدم مدام غر میزد… تو اون روزا بنفشه و ماندانا رفتاراشون مخالف هم بود… ماندانا سعی میکرد مثله یه مشاور عمل کنه ولی بنفشه طوری رفتار میکرد که انگار این اتفاق واسه خودش افتاده… نمیدونم متوجه ی منظورم میشین یا نه…
دکتر: میخوای بگی بنفشه نگرانتر از ماندانا به نظر میرسید اما ماندانا رفتاراش عاقلانه تر بود
-اوهوم… ماندانا میگفت به بقیه کار نداشته باش به خودت و سروش فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر… مهم نیست من یا بنفشه چه نظری داریم اما بنفشه با اینکه از جزئیات ماجرا زیاد باخبر نبود باز هم مدام میگفت ترنم زودتر یه فکری بکن میترسم اون طرف یه اقدام دیگه بکنه…
دکتر: خودت رفتار کدوم رو بیشتر قبول داشتی؟ -نمیدونم… بنفشه خیلی نگرانم بود و من وقتی رفتاراشو میدیدم به خودم به خاطر داشتن چنین دوستی افتخار میکردم ولی با همه ی اینا اون همه نگرانیش به من هم استرس وارد میکرد اما ماندانا سعی میکرد با آرامش برخورد کنه یه جورایی با حرفاش آرومم میکرد
دکتر متفکر میگه: اگه خودت جای دوستات بودی کدوم روش رو انتخاب میکردی؟
-من و ماندانا از خیلی جهات بهم شباهت داریم… من رفتار ماندانا رو بیشتر میپسندم… خونسرد و در عین حال منبع آرامش… شاید باورتون نشه یه بار خیلی اتفاقی دیدم داره در مورد من با بنفشه حرف میزنه و گریه میکنه اون روز فهمیدم که جلوی من ناراحتیشو بروز نمیده تا من رو غمگین تر نکنه… خیلی خیلی بهش مدیونم…اگه ماندانا رو اون روزا نداشتم داغون تر از اینی که هستم میشدم
دکتر: ماجرای بعدی چی بود؟
-ماجرای بعدی و البته ضربه ی آخر دو هفته ی بعد بهم وارد شد… اون روز از صبح زود کلاس داشتم تا ساعت ۴ بعدازظهر… یادمه کلاس اولم تموم شده بودو من میخواستم با یکی از دوستام تماس بگیرمو بهش بگم جزوه ای که بهش دادم رو بهم برگردونه اما هر چی دنبال گوشیم گشتم نبود که نبود… من احمق هم فکر کردم صبح زود که با عجله از خونه خارج شدم لابد گوشی رو توی خونه جا گذاشتم… خیلی بیخیال سر کلاس بعدی نشستم وسطای کلاس بودم که یه نفر چند ضربه به در زدو به استاد گفت دو نفر با خانم مهرپرور کار دارن… استاد بهم اجازه داد از کلاس خارج بشم همینکه پام رو از کلاس بیرون گذاشتم با سروش و سیاوش رو به رو شدم… چشمای سیاوش به خون نشسته بود و رگ گردن سروش هم متورم شده بود… اگه بخوام در مورد ترسم حرفی بزنم در یه جمله خلاصش میکنم من در اون لحظه سکته رو زدم… سیاوش با خشم میخواست به طرف من بیاد که سروش نذاشتو خودش با گامهای بلند به طرف من اومد… به بازوم چنگ زدو من رو با خودش به سمت در خروجی دانشگاه کشید… هر چی میپرسیدم چی شده هیچی نمیگفت… خودم هم خوب میدونستم مدرک بعدی رو شده… مدرکی که دروغینه ولی در عین حال واقعی به نظر میرسه… سیاوش هم با عصبانیت پشت سر ما حرکت میکرد و منتظر یه تلنگر بود تا همه ی خشمش رو سر یه نفر خالی کنه و صد در صد در دسترس تر از من در اون لحظه پیدا نمیشد… وقتی به ماشین سیاوش رسیدیم سروش در رو باز کرد و من رو به داخل ماشین هل داد خودش هم روی صندلی عقب کنارم نشست… سیاوش با خشم به سمت در راننده رفت و در رو باز کرد… خودش رو روی صندلی پرت کرد و در رو اونقدر محکم بست که من از ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم
دکتر: شرط میبندم مدرک هر چیزی که بود مربوط به گوشیت بود
خنده ی تلخی میکنمو سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و میگم: درسته…
یه نفر از جانب من به سیاوش اس ام اس زده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده… باورتون میشه دکتر من با سیاوش توی یه کافی شاپ قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم… سیاوش هم خیلی خوشحال میخواست بره سر قرار که سروش رو توی شرکت دیدو همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد… و اونجا بودش که به من مشکوک شد چون من اگه چیزی فهمیده بودم باید به سروش میگفتم ولی وقتی سروش اظهار بی اطلاعی کرد هر دو با اعصابی داغون به سمت دانشگاه من میانو بقیه ماجراهایی که پیش میاد
دکتر: عجیبه… اگه سیاوش سروش رو نمیدید چی میشد؟
لحظه ای فکر میکنمو میگم: نمیدونم
دکتر: دو حالت وجود داره… یا نقشه ی اون طرف چیز دیگه ای بوده یا اون طرف میدونسته سیاوش و سروش با هم برخورد میکنند
شونه ای بالا میندازمو میگم: نمیدونم
دکتر: تو چی کار کردی؟
-حقیقتو گفتم سیاوش که اصلا باورم نکرد اما سروش گوشیشو به طرفم گرفت و گفت یه اس ام اس بده بگو دوستات کیفتو بیارن… هر چند از دست سروش یه خورده دلگیر شده بودم اما بهش حق میدادم میدونستم بعد از اون همه مخفی کاری نباید انتظار عکس العمل بهتری رو ازش داشته باشم تو اون لحظه برای بنفشه اس دادم که کیفمو برام بیاره… بعد از چند دقیقه ماندانا پیداش شد…اون لحظه سرش اجازه داد از ماشین پیاده بشم تا کیفم رو از ماندانا بگیرم… ماندانا با دیدن من گفت بنفشه پای تخته داشت تمرین حل میکرد من اس ام است رو دیدم و کیفت رو آوردم… از من ماجرا رو پرسید موضوع اس ام اس رو سریع بهش گفتم تو اون لحظه تو چشماش ترس و نگرانی رو نسبت به خودم میدیدم تنها کاری که تونستم بکنم یه لبخند اجباری به همراه یه خداحافظی زوری بود… وقتی به داخل ماشین برگشتم سیاوش کیف رو با چنگ از دستم گرفتو زیپش رو سریع باز کرد و محتویاتش رو بیرون ریخت… هر چقدر گشت خبری از گوشی نبود… هردوشون داشتن به حرف من میرسیدن که سیاوش متوجه ی زیپ بغل کیفم شد… به سرعت زیپ رو باز کردو جلوی چشمای بهت زده ی من گوشی رو از کیفم درآورد… آقای دکتر من حاضرم قسم بخورم یک بار نه بلکه چندین بار تاکید میکنم چندین بار اون زیپ رو
💔سفر به دیار عشق💔
باز کرده بودم و توش هیچی نبود… من نه اون لحظه تونستم چیزی بفهمم نه الانی که دارم ماجرا رو براتون تعریف میکنم چیزی از اون اتفاقات سردرمیارم
———
دکتر: هیچوقت به دوستات شک نکردی؟
با شرمندگی سرمو پایین میندازمو میگم: چرا دروغ… اون روزا من به خودم هم شک میکردم چه برسه به دوستام
دکتر: بنفشه یا ماندانا