💞💕

– ماندانا

 

دکتر: بعد چی کار کردی؟

 

-وقتی بارها و بارها اومد دم خونمون و با من خونوادم در مورد بیگناهیم صحبت کرد… وقتی برام کار پیدا کرد… وقتی روزای زیادی از کار خودش زد و به کارهای من رسیدگی کرد… وقتی مجبورم کرد ادامه ی تحصیل بدم… وقتی بعد از اون اتفاق همه ترکم کردن ولی اون گفت باورم داره… پیش خودم هزاران هزار بار شرمنده شدم… وای دکتر… اگه بدونید چه حس بدی بهم دست داده بود… اون لحظه دوست داشتم خودم رو بکشم… عذاب وجدان بدی داشتم… خیلی ناراحت بودم که توی ذهنم به وفادارترین دوستم شک کردم… بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدمو موضوع رو بهش گفتم اول با تعجب نگام میکرد ولی بعدش زیر خنده زدو گفت دیوونه از اول بهم میگفتی… این همه عذاب وجدان واسه چی بود؟… من هم به جای تو بودم به همه چیز و همه کس شک میکردم

 

دکتر: ناراحت نشد؟

 

-نمیدونم… شاید ناراحت شدو به روی خودش نیاورد شاید هم واقعا اون حرف رو از ته دلش زد… بعد از اون دیگه هیچوقت سر اون موضوع صحبت نکرد و من هم ممنونش بودم

 

دکتر: بنفشه چی؟

 

– بنفشه از خودم هم برای من نگرانتر بود… بنفشه دوستم نبود خواهرم بود… با هم بزرگ شده بودیم با هم زمین خورده بودیم با هم بلند شده بودیم در بدترین شرایط هم دلیلی برای شک نسبت به بنفشه وجود نداشت… بعضی مواقع ماندانا رو متفکر میدیدم اما وقتی ازش میپرسیدم چی شده لبخند میزدو میگفت هیچی… ولی حس میکردم به بنفشه مشکوک شده… شاید بنفشه هم به ماندانا مشکوک بود… نمیدونم آقای دکتر… نمیدونم… ماندانا بارها به من گفته بود خودت تصمیم بگیر به من و بنفشه کاری نداشته باش… شاید میخواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچکس اعتماد نکن…. شاید هر کسی هم جای ماندانا بود و از خودش اطمینان داشت به بنفشه شک میکرد آخه من به جز این دو نفر تو اون روزای اخر با کسی نمیگشتم

 

دکتر: چرا به طور مستقیم بهت چیزی نمیگفت؟

 

-میترسید رابطه ام رو باهاش قطع کنم… من روی بنفشه خیلی تعصب داشتم اجازه نمیدادم کسی در موردش حرف بزنه… بنفشه هم همین طور بود… دو تا دوست جدا نشدنی بودیم

 

با پوزخند ادامه میدم: که بعدش از هم جدا شدیم… رابطه ی من و بنفشه تعریف نشده بود… تنها دلیلی که من رشته ی زبان رو انتخاب کردم بنفشه بود… برای من هنوز که هنوزه جای سواله چه طور بنفشه حاضر شد قید دوستیمون رو بزنه؟… چرا اون هم باورم نکرد؟…

 

دکتر: وقتی بنفشه دوستیش رو با تو بهم زد ماندانا چیزی در مورد شکش به بنفشه نگفت؟

 

-چرا یه بار بهم گفت:«ترنم تا چه حد به بنفشه اعتماد داشتی؟»

 

دکتر: تو چی گفتی؟

 

-با لبخند گفتم: من به اندازه ی همه دوستیهای دنیا به بنفشه ایمان دارم درسته رابطه اش رو با من قطع کرده ولی مطمئنم هیچوقت علیه من کاری انجام ندادنه و نمیده

 

دکتر: عکس العمل ماندانا در برابر این حرف چی بود؟

 

-آهی کشیدو هیچی نگفت

 

با لحن غمگینی ادامه مبدم: وقتی پدرم باورم نکرد از بنفشه نمیشد توقعی داشت

 

دکتر با تعجب میگه: پس مادرت چی؟

 

-شما هنوز ماجراهای جدید بیخبر هستین… فعلا اجازه بدین ماجرای قبلی رو تموم کنم

 

سری تکون میده و هیچی نمیگه

 

با ناراحتی ادامه میدم: سیاوش که گوشی رو از کیفم در آورد چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم… اون لحظه میخواستم حرف بزنم که سروش یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم… بعد هم گوشی رو از دست سیاوش چنگ زدو سریع به بخش اس ام اس های ارسال شده رفت… خبری از اس ام اس کذایی نبود… سروش هیچی نگفت… فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کردو چشماشو بست اما سیاوش شروع به داد و بیداد کردو مدام میگفت چرا داری زندگی من و ترانه رو خراب میکنی… بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره سروش گفت…..

 

تک تک کلماتش رو یادمه

 

سروش: کافیه سیاوش

 

سیاوش:ســــر……

 

سروش: هنوز هیچی معلوم نیست… خودت هم خوب میدونی ممکنه یه نفر دیگه اون اس ام اس رو داده باشه

 

سیاوش: سروش خودت رو زدی به خریت… این حرفت مثله این میمونه که بگم الان شبه… آخه احمق جون جلوی چشمات داره بهت خیانت میکنه بعد…….

 

داد سروش هنوز هم قلبم رو به لرزه میندازه

 

سروش: خفه شو سیاوش

 

ناباوری سیاوش رو درک میکردم ولی طرفداری سروش رو نه… آقای دکتر سروش واقعا عاشق بود… به خدا عاشقم بود… میتونم قسم بخورم… هر کسی جای سروش بود توی اون لحظه بدون فکر توی گوش زنش میزد… ما فقط اسما نامزد بودیم در اصل زن و

 

💔سفر به دیار عشق💔

شوهر محسوب میشدیم… درسته زن صیغه ایش بودم درسته یه صیغه واسه ی محرمیت بود… ولی با همه ی اینا باز هم زنش بودم

 

دکتر با لبخند سری تکون میده و میگه: هیچوقت با هم….

 

————

 

معنی حرفش رو فهمیدم… با خجالت نگامو ازش میگیرم… دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده… به زمین خیره میشم و میگم: سروش هیچوفت از حد خودش تجاوز نمیکرد… تمام اون ۵ سال با اینکه به هم محرم بودیم به طرفم نیومد.. همیشه میگفت دوست دارم وقتی به خونه ی خودم اومدی مال من بشی… فقط حواست رو به درست بده… هنوز سنت واسه ی ازدواج کمهدکتر: پس دیوونت بود

 

زیر لب میگم: من هم دیوونش بودم

 

و با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستم

 

دکتر موضوع رو عوض میکنه و میگه: چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟

 

نفس عمیقی میکشمو سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم… معلومه زمزمه مو شنیده… خجالت زده لبخندی میزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از سیاوش از لای یکی از کتابام پیدا میشه

 

دکتر با تعجب میگه: چه جوری؟

 

-سروش میخواست وسایلامو بریزه تو کیفمو از ماشین سیاوش پیاده بشه که از لای یکی از کتابام یه عکس پایین میفته… اون لحظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت:… چرا؟…

 

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و میگم: آقای دکتر بارتون میشه من خودم هم داشت باورم میشد که دیوونه شدم

 

دکتر با تعجب میگه: چرا؟

 

-با خودم میگفتم شاید واقعا همه ی این کارا رو من کردم و خبر ندارم… مثله این آدمای چند شخصیتی

 

دکتر با صدای بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوری فکر میکردی؟

 

شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگه

 

با صدای بلندتر میخنده و میگه: چی شد که فهمیدی دیوونه نیستی و همه ی اینا سر یکی دیگه ست

 

-حرفای ماندانا… مدام میگفت… اگه تو اون روز اس ام اس میزدی من متوجه میشدم دختره ی خل و چل… من که یه لحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی… آخه من این حرفا رو به ماندانا و بنفشه هم گفته بودم… بنفشه که عکس العمل شما رو نشون داد ولی ماندانا کلی باهام حرف زدو قانعم کرد… وگرنه من تا ساعتها باید به این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هست

 

دکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟

 

-هیچی… واقعا هیچی… حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود… غریبه ای اومد… ناآشنا وارد زندگیم شد… همه چیزم رو تباه کرد… و بی سر و صدا هم رفت

 

دکتر: اشتباه نکن… غریبه ای اومد… باهات آشنا شد… وارد زندگیت شد… زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختیهای تو رو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه

 

-میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟

 

دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشه

 

به فکر فرو میرم

 

دکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه… زندگی سیاه بود سیاهتر شد