بزنید ادامه💖

-بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن… سروش هم قید من رو زد… همه ی فامیل و همسایه و دوستام هم ترکم کردن… باورتون میشه حتی بنفشه هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم… مادر بنفشه یه بار تو خیابون من رو دیدو گفت: دیگه حق نداری دور و بر دختر من بپلکی… تویی که به خواهرت رحم نکردی به دختر من رحم میکنی… نمیدونم آقای دکتر بنفشه چرا اون برخورد رو کرد… بعد اون بارها و بارها بی توجه به تهدیدای مادرش به خونشون زنگ میزدم تا باهاش حرف بزنم اما مادرش اجازه نمیداد… هر چند برخورد همه ی فامیل با من اینجور بود اما بنفشه برام خیلی عزیز بود و من ازش انتظار دیگه ای داشتم

 

آهی میکشمو به رو به رو خیره میشم

 

دکتر: شاید تحت تاثیر حرفای مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت

 

-بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم… بنفشه عاشق مادرش بود… لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قید من و دوستی با من رو بزنه… البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که برای کارش پیدا کردم همین بود…

 

دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود داره

 

با تعجب میگم: چی؟

 

دکتر: یا اینکه بنفشه تو این کار دست داشته باشه

 

با جدیت میگم: محاله… بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بود

 

شونه ای بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاری

 

با تعجب میگم: فکر نکنم… یعنی نمیدونم… جدایی من از بنفشه چه نفعتی برای دیگران میتونه داشته باشه؟

 

دکتر: نمیدونم… فقط یه احتماله… بقیه ماجرا رو بگو

 

متفکر ادامه میدم: تو اون روزای بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو برای اثبات بیگناهیم میکردم… اولین چیزی که من رو مشکوک میکرد گوشیه تلفن بود… اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ هم نزدیک تلفن بود… ماندانا مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد… رفتیم مخابرات تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتن فقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه… اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصله ی شنیدن این چرت و پرتا رو نداره… در اتاق ترانه رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم… دوست داشتم وارد اتاق ترانه بشم تا شاید بتونم چیزی پیدا کنم… تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوری چند تا عکس از من و سیاوش در کافی شاپ و درمونگاه پیدا کردم… اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردم مدارک بیشتری بر علیه خودم پیدا میکنم… همه چیز رو به ماندانا گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد… بعد از یکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرد

 

دکتر: چی؟

 

-ترانه قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بود

 

💔سفر به دیار عشق💔

دکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزی نگفتی؟

 

-چرا فکر میکنید چیزی نگفتم؟… زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرد

 

دکتر: چه جوری فهمیدی؟

 

-یازده ماه از مرگ ترانه میگذشت و من روزای سختی رو میگذروندم… هیچ مدرک یا دلیل قانع کننده ای نداشتم… سروش هم خطش رو عوض کرده بود… از خونشون هم اسباب کشی کرده بودن و از منطقه ای که توش زندگی میکردن رفته بودن… تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد… حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهام برخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم… خیلی ناامید بودم… کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم… که یه روز به صورت اتفاقی با پسربچه ای رو به رو میشم که به من میفهمونه ترانه قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود… نمیدونم اون فرد یکی از دوستای ترانه بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگ ترانه شخصی توی خونه ی ما بوده که هیچ اثری از خودش به جا نذاشته… هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اون طرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشته

 

دکتر: چرا؟

 

-چون اگه یکی از دوستای ترانه بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگ ترانه دیدمش حالش این طور بود… چه میدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود… شاید هم حسم اشتباههدکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟

 

-اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صدای گریه یه پسربچه رو شنیدم… در رو باز کردمو با تعجب به پسر بچه ای که کنار دیوار خونه ی ما نشسته بود نگاه کردم… بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش رو پرسیدم و فهمیدم جلوی خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده… از اونجایی که زخمش سطحی بود از توی کیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روی دستش زدم

 

نگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روی عادت همیشه چند تا چسب زخم توی کیفم میذارم

 

لبخندی میزنه و چیزی نمیگه

 

ادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد… بعداز اینکه خیالم از بابت زخمش راحت شد بهش کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه… امیر هم آدرس چند کوچه اون طرف تر رو داد…

 

دکتر: امیر؟

 

لبخندی میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم… اسمش امیر بود

 

دکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه

 

-داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ی امیر توی راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم امیر هم شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت… من هم برای اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روی دستش نیفته… یه کیک که برای صبحونه توی کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم… نصف رو به امیر دادم نصفش رو هم واسه ی خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره… اون هم سری تکون دادو شروع به خوردن کیکش کرد

 

دکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه

 

-سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم… دنیای بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنند زود آشتی میکنند زود میبخشن… همه ی تصمیم گیری هاشون ثانیه ایه… اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستن

 

دکتر: درسته… دنیای بچه ها زیادی پاکه

 

-شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکن

 

دکتر سری تکون میده و میگه: حق با توهه

 

لبخندی میزنمو هیچی نمیگم

 

دکتر: شرمنده که توی حرفات پریدم… در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ی غریبه نشون دادی متاثر شدم… لطفا ادامه بده

 

-وقتی خودیها محبتت رو قبول نمیکنند مجبور میشی به غریبه ها محبت کنی

 

نگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در مورد مسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم… تا اینکه حرف به بازی فوتبال و این حرفا کشیده شد… اینجور که فهمیده بودم امیر عاشق فوتبال بود و از اونجایی که بچه های کوچه ی خودشون خیلی ازش بزرگتر بودن اجازه نمیدادن امیر باهاشون فوتبال بازی کنه… امیر هم اکثرا تو کوچه ی ما پلاس بود و با بچه های کوچه ی ما بازی میکرد… چون تعداد پسربچه های هم سن و سال امیر تو کوچه ای که ما میشینیم خیلی زیاده مجبور بود به با کلی مکافات خودش رو به کوچه ی ما برسونه… امیر همینجور مینالید که مامانم به سختی اجازه میده از کوچه مون خارج بشم… خیلی وقتا یواشکی میام… من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روی کنجکاوی صدای بلند دو نفر توی کوچه تون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی کتک از مامانم نوش جان کنم

 

اون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟

 

از یادآوری لحن فیلسوفانه ی امیر خندم میگیره

 

دکتر: چی شد؟ چرا میخندی؟

 

-آخه طوری جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معمای دنیا رو داره حل میکنه؟ من یه سوال کوچیک ازش پرسیده بودم ولی امیر تمام اتفاقات اون روز