💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۰۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/29 04:50 · خواندن 8 دقیقه

💜💚

رو برام تعریف کرد… هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهمم

 

دکتر هم لبخندی میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟

 

حرفای امیر تو گوشم میپیچه:«مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی التماس و خواهش مامانم رو راضی کرده بودم تو کوچه ی شما بیام تا بتونم با حسن و علی و بقیه ی بچه ها بازی کنم… خونه ی حسن و علی اینا نزدیک خونه ی شماست اکثرا نزدیکای خونه ی شما قرار میذاریمو همون اطراف بازی میکنیم… صبح زود جلوی خونه ی شما منتظر علی و حسن بودم تا با همدیگه به دنبال بچه های دیگه بریم… اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتون خارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختای اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره حسن و علی رسیدن… من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و با حسن و علی دنبال بچه های دیگه رفتیم و تا ظهر کلی با هم فوتبال بازی کردیم… موقع برگشت هیچکس توی کوچه نبود… همه ی بچه ها خونشون نزدیک بود و بعد از بازی به خونه هاشون رفته بودن ولی من باید کلی راه رو برمیگشتم… از اونجایی که توی خونه تنهام و خواهر و برادری ندارم از خونه بدم میاد… واسه ی همین هم بیخیال به قوطیه خالی ای که جلوی پام بود لگد میزدمو آروم آروم به سمت خونمون حرکت میکردم که با شنیدن صدای دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم… کلا قوطیه خالی رو بیخیال شدمو از روی کنجکاوی به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد… و بالاخره فهمیدم که اون صدا، صدای صحبت دو تا دختره که جلوی در خونه ی شما داشتن در مورد مسئله ای بحث میکردن»

 

با صدای دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی امیر از همون روزی حرف میزد که ترانه خودکشی کرد

 

-مطمئن نیستم شک دارم

 

دکتر: دلیل اینکه تا حدی این فکر رو داری که اون چیزی که امیر دیده مربوط به همون روز هست… چیه؟

 

-وقتی فهمیدم مشاجره ای که شکل گرفته جلوی در خونه ی ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که از امیر در مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا ترانه بوده و اگه قبل از ماجرای تهمت و این حرفا ترانه با کسی مشاجره یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد ترانه هیچ دعوا یا مشاجره ای اون هم جلوی در خونمون داشته باشهدکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه… از این بحثهای دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه و ترانه لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه

 

– ببینید آقای دکتر من نمیخوام برای تبرئه ی خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه: ترانه قبل از مرگش با کسی حرف زده و حتی مشاجره هم داشته

 

دکتر با کنجکاوی میگه: و اون دلیلا چی هستن؟

 

-امیر وقتی مشخصات ترانه رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته تو تن ترانه دیده بودم… دومین دلیلم اینه که ترانه اکثر روزا توی چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم ترانه رو از امیر پرسیدم بهم گفت قهوه ای بوده یعنی ترانه اون روز لنز نذاشته بود… و اون روزای آخر که ترانه بی حوصله بود حوصله ی آرایشو لنز و این حرفا رو نداشت… و یکی از دلایل دیگه ی من این بود امیر میگفت حدود یک سال از اون ماجرا میگذره… پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که ترانه زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غییرممکنه اگه اون یه ماه رو…

 

دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توی همون روز اتفاق افتاده باشه

 

سری تکون میدم

 

دکتر: اما امکانش کمه

 

-نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیاده

 

دکتر: چی؟– اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ی کوچولوی پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اون روزی که ترانه خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود… و اگه به حرفام توجه کرده باشین امیر در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد… من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال و روزم خیلی خراب بود… ولی با همه ی اینا با خودم گفتم شاید منظور امیر از پیرمرد اخمالو پدرمه… هر چند پدر من اونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه… من کیف پولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود به امیر نشون دادم اما امیر گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و از طرفی چون عکس ترانه هم تو کیفم خودنمایی میکرد امیر با دیدن عکس ترانه سریع عکس العمل نشون داد و گفت مطمئنه این زن همونیه که جلوی در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه ای بوده و از اونجایی که توی عکس ترانه لنز آبی زده بود امیر بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرد

 

دکتر متفکر میگه: میشه گفت حق با توهه

 

-با توجه به حرفای امیر و همینطور تاریخ وقوع اتفاقات و مشخصات ظاهری ترانه میتونم این احتمال رو بدم که ترانه قبل از مرگش کسی رو ملاقات کرده

 

دکتر: امیر در مورد شکلظاهری دختر چیزی نگفت؟

 

-به جز اینکه یه عینک آفتابی بزرگ به چشماش زده بود چیز قابل ملاحظه ی دیگه ای نگفت…

 

دکتر: به نظرت عجیب نیست یه پسربچه بعد از یک سال مشخصات لباس یه نفر رو به یاد داشته باشه؟

 

-شونه امو بالا میندازمو یگم: شاید دلیلش این بود که ترانه همیشه لباسهای عجق وجق میپوشید…سلیقه ی من و ترانه زمین تا آسمون با هم متفاوت بود… ترانه های رنگهای تند… مدلهای عجیب غریب… آرایش جیغ رو به هر چیزی ترجیح میداد… من هم که اون موقع ها آخر شیطنت بودم مدام اذیتش میکردم… حتی لباسهای تو خونش هم متفاوت بود… اما در مورد اون شخص ناشناس، امیر به جز عینک آفتابیه اون زن چیز دیگه ای یادش نبود… البته چرا یه چیز دیگه هم یادش بود

 

دکتر: چی؟

 

-کفشهای پاشنه بلند اون زن… چون اون روز امیر با مسخره بازی بهم گفته بود اونقدر کفشای اون زن پاشنه بلند بودن من میترسیدم بیفته

 

دکتر: که اینطور

 

به آرومی سری تکون میدمو هیچی نمیگم

 

دکتر: اون روز کسی به جز ترانه توی خونه نبود؟

 

-اگه کسی توی خونه بود که اصلا ترانه نمیتونست خودکشی کنه

 

دکتر: ازش نپرسیدی که ترانه و اون دختر چی میگفتن؟

 

-چرا پرسیدم.. چیزی زیادی نمیدونست… فقط گفت یکی از دخترا که بعد فهمیدم منظورش ترانه هست خیلی عصبانی بود و به خانمه میگفت: محاله… و از یه اسمی به نام سیامک حرف میزد که فکر کنم منظورش همون سیاوش بود… چون یه خورده باهاشون فاصله داشت قشنگ متوجه ی حرفاشون نمیشد

 

دکتر: ترانه اون دختر رو توی خونه هم برد؟

 

سری به نشونه ی آره تکون میدمو میگم: مثله اینکه بعد از مدتی اون شخصی که برای من مچهوله امیر رو دید و به ترانه چیزی گفت… که باعث شد ترانه ساکت بشه و نگاهی به امیر و اطراف بندازه و حتی امیر میگفت ترانه به نشونه ی تائید حرف اون طرف سری تکون داد و اون دختر رو به داخل خونه بردسری به نشونه ی آره تکون میدمو میگم: مثله اینکه بعد از مدتی اون شخصی که برای من مچهوله امیر رو دید و به ترانه چیزی گفت… که باعث شد ترانه ساکت بشه و نگاهی به امیر و اطراف بندازه و حتی امیر میگفت ترانه به نشونه ی تائید حرف اون طرف سری تکون داد و اون دختر رو به داخل خونه برد

 

دکتر: مطمئنی حرفای اون پسربچه درسته؟

 

-آقای دکتر اون یه بچه هست ممکنه کلی از ذهن خودش خلق کنه… باز هم میگم مطمئن نیستم ولی در این حد میتونم بگم که امکانش زیاده که کلیات ماجرا درست باشه

 

دکتر متفکر میگه: ترانه قبل از خودکشی نامه ای پیغامی چیزی براتون نذاشته بود؟

 

-نه… چرا اینو میپرسین؟

 

شونه ای بالا میندازه و میگه: آخه هر جور که فکر میکنم دلیل خودکشیش رو نمیفهمم

 

-من هم نمیفهمم… یعنی به خاطر چند تا دونه عکس خشک و خالی خودکشی کرد

 

دکتر: شاید هم به خاطر حرفایی که اون زن یا دختر یا هرکسی که بود خودکشی کرد

 

نفس عمیقی میکشه و میگه: عکس العمل خونوادت در مورد حرفایی که از امیر شنیده بودی چی بود؟

 

-شاید اگه همون روزای اول میفهمیدم راضی میشدن ولی بعد از یازده ماه فکر میکردن این کارا رو میکنم تا من رو ببخشن… هر چند حس میکنم اگه همون روزای اول هم میفهمیدم باز هم باورم نمیکردن