💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۰۱
💙💛
دکتر: سروش چی؟
-اصلا حاضر نبود من رو ببینه… چه برسه به شنیدن حرفام… حالا فرض میگیریم که حرفام رو میشنید به نظرتون یه پسربچه ی هشت نه ساله اعتماد میکرد؟
دکتر: سروش و سیاوش چیکارا میکردن؟
-سیاوش واسه ی یه مدت رفت خارج ولی سروش بعد از مدتی محل کارش رو هم عوض کرد… کسی هم به من در مورد سروش چیزی نمیگفت…
دکتر: توی این چند سال باز هم اتفاق مشکوکی افتاد؟
-نه… بعد از مرگ ترانه و بدبختی من دیگه هیچ اتفاق قابل توجهی نیفتاد… لابد هر کس که این کار رو کرد به هدفش رسیده بود
دکتر: برام جای سواله چرا یه بار هم تهدیدت نکرد؟
-نمیدونم… هر چند جدیدا بدجور احساس خطر میکنم
دکتر با تعجب میگه: چرا؟ تو که گفتی دیگه خبری از اتفاقات گذشته نیست
لبخند تلخی میزنمو شروع میکنم به تعریف کردن اتفاقایی که جدیدا برام افتاده… از پارک… از دزدی… از ماشینای مشکوک… از ترسام… از خطرهایی که این روزا احساس میکنم… از تعقیب و گریزهایی که هر لحظه شکل میگیره و من از اونا بی خبرم… از ملاقات دوباره ام با سروش… از رفتار سروش… از کار کردن تو شرکت سروش… و از رفتاری که باهام توی باغ داشت… از آزاری که به روحم رسوند و تا تجاوزی که اگه طاهر نمیرسید ممکن بود صورت بگیره…
دکتر بهت زده به من نگاه میکنه و هیچی نمیگه ولی من به اندازه ی تمام ناگفته های عمرم حرف میزنم اونقدر حرف میزنم که خودم هم خسته میشم…. خسته تر از همیشه… ولی خستگی هم باعث نمیشه که سکوت کنم باز هم حرفامو میزنم… از همه چیز و همه کس میگم… ازنامادری ای که یه عمر برام حکم مادر رو داشت ولی الان حتی اسمم رو هم به زور به زبون میاره… از پدری که من رو سربار خودش میدونه… از مادری که در به در دنبالشم ولی هیچ آدرسی ازش ندارم… از برگشت ماندانا که شده تنها امیدم برای تصمیمای جدیدی که گرفتم.. و در آخر از هدفهای بزرگی که نمیدونم باز هم زیر پاهای دیگران له میشن یا به وقوع میپیوندن… بعد ازتموم شدن حر
💔سفر به دیار عشق💔
فایی که باید میزدم نفس عمیقی میکشم
دکتر دهنش باز مونده… میدونم باور این همه اتفاق براش سخته
با لبخند میگم: تموم شد… بالاخره تموم شد…
دکتر به زحمت میگه: باورم نمیشه
با مهربونی میگم: میدونم…. سخت باور حرفایی که برای خودم هم مبهمه…
دکتر: یعنی اینبار قصد جونت رو کردن؟
آهی میکشمو میگم: نمیدونم
دکتر: ممکنه مسعود زنده باشه؟
-فکر نکنم… بهتره از من هیچی نپرسین همه اینا واسه ی خودم هم ای سواله… من دونسته هامو گفتم… از ندونسته ها بی خبرم… دکتر به دو دلیل حرفامو زدم یکی که دنبال یه محرم اسرار میگشتم که غریبه رو به هر آشنایی ترجیح میدادم
لبخند میزنه و میگه: درکت میکنم-اگه نمیکردین جای تعجب داشت… دوم اینکه به امید یه کمک… بدجور درمونده شدم… از یه طرف رفتار پدرم… از یه طرف رفتار سروش… از یه طرف اون تعقیب و گریزها… این دفعه دیگه نمیخوام بیگدار به آب بزنم… این بار میخوام حساب شده پیش برم… حداقل یکی بدونه که من بیگناهم… درسته ماندانا میدونه ولی اون هم زیادی درگیر احساسات میشه… من لبه وجود یکی نیاز دارم که با عقل تصمیم بگیره
دکتر با آرامش بهم نگاه میکنه و میگه: خیالت راحت باشه… میتونی به عنوان یه مشاور و همینطور یه دوست روی من حساب کنی؟
– هر چند گفتن بعضی از مسائل برام سخت بود ولی سعی کردم همه چیز رو با جزئیات بگم تا بتونید تصمیم درستی بگیرید
دکتر: واقعا ممنونتم… خیلیا بخاطر آبروداری نیمی از مسائل رو از ما مخفی میکنند ولی تو سعی کردی اشتباهاتت رو هم بگی و صد در صد این خودش خیلی تاثیر مثبت در روند کاری ما داره…
با لبخند غمگینی میگم: من که دیگه آب از سرم گذشته آقای دکتر… دیگه آبرویی برام نمونده که بخوام آبروداری کنم…. از اینجا به بعد فقط منتظر کمک شما هستم… همه ی امیدم به شماست… یه کمک… یه راه حل… یه راهکار… یه چیز که یه شروع دوباره بشه برای این زندگی من… بدجور داغونم آقای دکتر…
نفس عمیقی میکشه و با لبخند آرامش بخشی میگه: هیـــــس… آروم باش… گفتم که کمکت میکنم… امیدت به خدا باشه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
فصل پانزدهم
با لحن غمگینی میگم: آقای دکتر دنبال خیلی چیزا هستم… خیلی تصمیما گرفتم… دوست دارم به همه شون عمل کنم ولی یه چیز درست نیست؟
دکتر: و اون چیه؟
آهی میکشم و سری تکون میدم… چند قطره ی دیگه هم از اشکام سرازیر میشن
-اون چیزی که درست نیست لبخندامه… خنده هامه… شیطنتامه… اگه لبخندی بزنم… اگه نده ای بکنم… اگه شیطنتی بکنم… باز هم دلم شاد نمیشه… همه ی حرکتام تظاهره… شاید دیگران نفهمن ولی خودم متوجه میشم… اصلا آرامش ندارم… بعضی شبا که فقط و فقط کابوس میبینم… کابوس گذشته ها… کابوس روزایی که همه ترکم کردن… کابوس تنهایی های حال و گذشته مو… روزا هم که دیگه تکلیفم روشنه… اونقدر از این و اون بدرفتاری میبینم که روحیه ام از اینی که هست داغون تر میشه… شاید خیلی وقتا بگم… نه برام مهم نیست… اما وقتی دیگران از کنارت رد میشن و با تمسخر نگات میکنند ته دلت یه جوری میشه… خیلی داغونم آقای دکتر… نمیدونم چه جوری از احساساتم براتون بگمدستمال کاغذی روی میز مقابلمون رو برمیداره و برطرفم میگیره و میگه: اول از همه اشکاتو پاک کن
یه دونه دستمال کاغذی برمیدارم…اشکامو پاک میکنمو سعی میکنم گریه نکنم
دکتر: حالا چند تا نفس عمیق بکش
چند تا نفس عمیق میکشم… با لبخند نگام میکنه
دکتر: سعی کن آروم باشی و به این فکر کنی که همه چیز درست میشه
-آخه چه جوری؟
دکتر: اولین اشتباهت همین جاست… مگه تصمیم نگرفتی که به هدفهای جدیدت برسی؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدم
دکتر: پس باید باورشون داشته باشی
گنگ نگاش میکنم
که با لبخند برام توضیح میده: وقتی میگم همه چیز درست میشه باید اونقدر به همه ی هدفها و تصمیماتت اعتقاد داشته باشی که بدون هیچ شک و تردیدی حرفمو تائید کنی… درسته تو الان هدفهای بزرگی واسه خودت داری… تصمیمهای قشنگی واسه آیندت گرفتی اما وقتی ته دلت ناامید باشی و باورشون نداشته باشی به هیچ جایی نمیرسی… از همین اول باید بدونی که رسیدن به هدفهای بزرگ اراده و پشتکار بالایی رو میطلبه… اگه بخوای با حرف دیگران پیش بری باید از همین حالا قید خیلی چیزا رو بزنی… خیلیا سعی میکنند ناامیدت کنند… خیلیا سعی میکنند جلوی پات سنگ بندازن… اما اگه خودت بخوای همه چیز حل میشه… شاید سخت باشه ولی امکان پذیره
-ولی خیلی سخته
دکتر: ولی غیرممکن نیست
آهی میکشمو با لحن غمگینی میگم: حق با شماست… باید به آرزوهام بها بدم.. باید باورشون کنم
دکتر: دقیقا همینطوره… خوشم میاد که زود حرفامو میگیری… اما یادت باشه گفتن آسونه مهم عمل کردنه… مثله دیشب که میخواستی قرص
💔سفر به دیار عشق💔
رو بخوری ولی مقاومت کردی و نخوردی… حالا فکرشو کن ترک کردن یه عادت بد چقدر میتونه سخت باشه برای رسیدن به هدفهای بزرگ هم باید سختی بکشی تا بهشون برسی… چیزی که آسون بدست بیاد آسون از دست میره…
-با حرفاتون کتملا موافقم اما شما یه راهکار به من ارائه بدین که در برابر خونوادم چه جوری رفتار کنم
دکتر: یکی از اشتباهات تو در گذشته این بود که بعد از یک سال کوتاه اومدی… تو باید هر طور که شده بود دنبال مدارک بیشتری برای اثبات بیگناهی خودت میگشتی
با تعجب نگاش میکنم که ادامه میده: مطمئن باش این جور آدما خودشون رو عقل کل و بقیه رو احمق فرض میکنند و به احتمال زیاد یه ردهایی از خودشون باقی میذارن