🖤💔🖤

سمت پله ها حرکت میکنم… نمیدونم چرا اما دوست دارم از پله ها برم دوست دارم این امیدواری رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کنم… پیاده روی رو دوست دارم… دوست دارم ساعتها توی خیابون قدم بزنمو پام به خونه نرسه… یاد حرف دکتر میفتم که بهم گفته بود تو مسیرهای شلوغ رفت و آمد کنم… نگاهی به اطراف میندازم این منطقه نه تنها شلوغ نیست خلوت هم به نظر میرسه… قدمهام رو تندتر میکنم… باید حواسم رو جمع کنم… به سرعت از اون منطقه دور میشمو خودم رو به خیابن اصلی میرسونم… توی مسیر راهم یه سر به کتابخونه میزنمو چند تا رمان میگیرم… بعد هم به سمت ایستگاه حرکت میکنم… توی راه به این فکر میکنم که امشب کارام خیلی زیاده… باید متنهای ترجمه شده رو تایپ کنمو برای سروش ایمیل کنم و این خودش کلی وقت از من میگیره… بعد از رسیدن به ایستگاه و سوار شدن اتوبوس ترجیح میدم یه خورده به چشمام استراحت بدم… چشمام رو میبندمو بدون اینکه بفهمم به خواب فرو میرم….

 

با صدای یه نفر چشمام رو باز میکنم… به زحمت جلوی خمیازه ای که میخوام بکشم رو میگیرمو به اون مرد که آقای راننده هست نگاه میکنم

 

راننده: خانم ایستگاه آخره

 

سری تون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده گنگم… ولی خستگی از تنم رخت بسته… از اتوبوس پیاده میشمو بقیه راه رو پیاده میرم… یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی که دیروقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونم پیاده روی رو ترجیح میدم… توی مسیر راهم یه ساندویچ همبرگر هم برای شامم میخرم تا گرسنه نمونم… بعد از نیم ساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل کیفم درمیارم… بعد از باز کردن در وارد حیاط میشمو آروم آروم به سمت در ورودی میرسم… همینکه به در میرسم صدای طاهر رو میشنوم

 

طاهر: مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که ترنم رو خواهر خودم ندونم… ترنم یه اشتباهاتی کرد اما با همه ی اینا اون هنوز هم دخترتونه

 

مونا: ترنم دختر من نیست دختر اون الیکای گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کرد

 

فقط یه اسم تو گوشم میپیچه… الیکا…پس اسم مادرم الیکاست… اشک تو چشمام جمع میشه

 

طاهر: مامان تو رو خدا این بحث رو تموم کنید… خودتون هم خوب میدونید که اشتباه پدر و مادر رو به پای فرزند نمینویسن… ترنم مسئول اشتباه پدر و مادرش نیست…

 

مونا: من هم یه روزایی فکر میکردم ترنم دختر خودمه… از جون و دلم براش مایه میاشتم… اما اون چیکار ک…………

 

طاهر: مامان ترنم که نمیدونست دختر شما نیست اون اگه کاری هم کرده از روی نادونیش بوده

 

با صدای داد مونا تکونی میخورم

 

مونا: طاهر خستم کردی کمتر حرص و جوش اون دختره ی عوضی رو بخور

 

طاهر: مامان یه چیز بهتون میگمو این بحث رو تموم میکنم… میدونم آخرش پشیمون میشین… دیشب وقتی ترنم کتک میخورد نگرانی رو تو چشمای شما هم دیدم… درسته به دنیا نیاوردینش ولی هنوز یه ته مایه هایی از محبت ترنم تو دلتون مونده… چون تموم اون سالها مثله دختر خودتو…

 

مونا با فریاد میگه: کافیه

 

صدای پوزخند طاهر رو میشنوم

 

طاهر: با نگفتن حقیقت هم چیزی تغییر نمیکنه… فقط اینو یادتون باشه اگه ترنم ازدواج کنه و بدبخت بشه شما و طاها مسئولش هستین… چون شماها پدر رو تحریک به این کار کردین

 

صدایی از مونا بلند نمیشه… طاهر هم دیگه حرفی نمیزنه… با همه ی سختیها فکر کنم هنوز هم خدا من رو فراموش نکرده…

 

زمزمه وار میگم: خدایا شکرت هنوز هم یکی نگرانم هست

 

ته دلم خیلی خوشحالم.. خوشحالم که بدون هیچ زحمتی تونستم اسم مادرم رو پیدا کنم… شاید طاهر هم بتونه بهم کمک کنه تا مامانم رو پیدا کنم

 

اشکام رو پاک میکنمو چند دقیقه ی دیگه هم بیرون میمونم تا یه خورده آروم بشم… بعد از چند دقیقه بالاخره در رو باز میکنم و وارد میشم… با وارد شدنم به سالن مونا رو میبینم که پشت به من روی مبل نشسته

 

آهی میکشمو زیر لب سلامی میگم… با همه ی بدیهایی که در حقم کرده ولی باز هم احترامش واجبه… یه روزی روزگاری جای مادرم بود… نمیدونم دوستم داره یا نه… هر چند که با حرف طاهر در مورد دوست داشته شدت توسط مونا مخالفم اما ترجیح میدم در مورد چیزی که نمیدونم قضاوت نکنم… من به حرمت روزهای گذشته احترامشو نگه میدارمبا شنیدن صدای من به طرف من برمیگرده و به سرعت از جاش بلند میشه… چشماش خیسه خیسه…

 

میخوام به سمت اتاقم برم که با داد میگه: اون مادر گور به گور شدت شوهرم رو از من گرفت و تو ترانه ی نازنینم رو… الان هم که داری پسرم رو از من میگیری…

 

همینجور که داد میزنه به طرف من میاد… تو همین موقع در اتاق طاهر به شدت باز میشه و طاهر از اتاقش بیرون میاد… با دیدن مونا در اون حالت به من میگه: ترنم برو توی اتاقت

 

سری تکون میدمو بی توجه به مونا با قدمهای بلند به

 

💔سفر به دیار عشق💔

سمت اتاقم حرکت میکنم… مونا که متوجه ی دور شدن من میشه قدمهاشو تندتر میکنه و تقریبا به سمت من هجوم میاره… اما طاهر خودش رو به مونا میرسونه و مگه: مامان تمومش کن

 

مونا بی توجه به حرف طاهر میگه: نمیذارم طاهرم رو از من بگیری… زودتر از خونه ی من گم شو بیرون… اگه به این خواستگاره جواب مثبت ندی خودم از این خونه بیرونت میکنممن همبنجور از مونا و طاهر دور میشمو مونا همونجور به داد و فریاداش ادامه میده… طاهر هم جلوی مادرش رو گرفته تا به من نرسه

 

با خودم فکر میکنم واقعا این مونا میتونه دوستم داشته باشه… به در اتاقم میرسم در رو به آرومی باز میکنمو وارد میشم…

 

با پوزخندی جواب سوال خودم رو میدم: معلومه که نه… شاید یه روزی براش عزیز بودم ولی الان نه… مثله سروش که یه روزی عشقش بودم ولی الان نیستم… مثله بابا که یه روزی دردونش بودمو الان نیستم… نه من امروز واسه هیچکدومشون عزیز نیستم… نه سروش… نه مونا… نه بابا… تنها دلخوشیم همین طاهره که اون هم به خاطر مونا و پدر خیلی وقتا مجبوره کوتاه بیاد…