❤💛❤

در رو قفل میکنمو به سمت کامپیوترم میرم… کیفم رو روی میز میذارمو کامپیوتر رو روشن میکنم… دستم رو توی جیب مانتوم میکنمو دو تا کارتی که از سروش و دکتر گرفتم رو از جیبم خارج میکنم… کارت دکتر رو روی میز میذارم ولی به کارت سروش نگاه دقیقی میندازم… شماره ی شرکت و شماره ی همراهش روی کارت به همراه ایمیل نوشته شده… مثله همیشه شمارش رنده و زود تو حافظه ی طرف میمونه… با کلافگی کشو رو باز میکنمو کارت رو به داخل کشو پرت میکنم… نگاهی به کامپیوتر میندازم هنوز ویندوزش بالا نیومده تا ویندوز بالا میاد مشغول عوض کردن لباسام میشم بعد از عوض کردن لباسام گوشی و شارژر رو از کیفم در میارمو به برق میزنم… خیالم که از بابت همه چیز راحت میشه روی صندلی میشینمو برگه های ترجمه شده رو به همراه فلش از کیفم درمیارم… هنوز هم صدای فریادهای مونا رو میشنوم ولی ترجیح میدم خودم رو با کارام مشغول کنم… فلش رو به کامپیوتر میزنمو بعد از مدتی شروع به کار میکنم… بی توجه به محیط اطراف تایپ میکنم بدون کوچکترین استراحتی به کارم ادامه میدم… دیگه از بیرون صدایی نمیاد و همین خیالم رو راحت تر میکنه… محیط آروم رو به هر چیزی ترجیح میدم… بالاخره کارم تموم میشه… نگاهی به متن تایپ شده میندازمو یه دور دیگه ویرایش میکنم تا غلط تایپی نداشته باشه بعدش هم مودم همراه رو به کامپیوترم نصب میکنمو به اینترنت میرم… خیلی وقته ایمیل قبلیم رو حذف کردم… میترسیدم باز هم ازش سواستفاده بشه… اصلا دوست نداشتم ایمیل جدیدی درست کنم ولی از اونجایی که بهش احتیاج داشتم از روی ناچاری درست کردم… قبل از اینکه ترجمه ها رو برای سروش بفرستم یه نگاه کلی به ایمیلایی که برام فرستاده شدن میکنم… سی چهل تایی میشن… البته بیشترشون از این ایمیل تبلیغاتی ها هستن… چند تایی هم از مانداناست که لابد عکسای مسخره ای رو واسم فرستاده تا من رو بخندونه… بدون توجه به ایمیلهای خونده نشده کشو رو باز میکنمو کارت شرکت سروش رو برمیدارم…به ایمیلی که روی کارت درج شده نگاه میکنم… بعد هم به همون آدرس متن ترجمه شده رو برای سروش میفرستم… وقتی خیالم از بابت ترجمه ها راحت شد تازه به سراغ ایمیلای ماندانا میرمو دونه دونه بازشون میکنم… طبق معمول چند تا عکس مسخره برام فرستاده… این همه شادابی و مهربونیش رو دوست دارم… من رو یاد گذشته ی خودم میندازهزمزمه وار میگم: ایکاش آیندش مثله حال و روز الان من نباشه

 

ایمیلای ماندانا رو حذف میکنمو میخوام ایمیلای تبلیغاتی رو هم باز کنم که متوجه ی یه ایمیل خاص میشم… موضوعش برام عجیبه… «خانم فداکار بهتره بازش کنی»

 

ته دلم خالی میشه… حس میکنم این ایمیل یه شروعه… یه شروع دوباره برای همه ی اون اتفاقایی که در گذشته افتاد… اگه تبلیغاتی بود یا از طرف یه فرد ناشناس بود از روی ایمیل نمیتونست به مرد یا زن بودن من پی ببره… صد در صد من رو میشناسه که نوشته خانم فداکار…

 

زیر لب میگم: ترنم بیخیال شو… واسه ی خودت فلسفه نباف

 

تصمیم میگیرم همه ی ایمیلا رو بدون خوندن حذف کنم ولی در لحظه ی آخر پشیمون میشم… در لحظه ی آخر پشیمون میشمو سریع روی ایمیل موردنظر کلیک میکنم… از اونجایی که سرعت نتم پایینه بعد از کلی حرص دادن من صفحه ی مورد نظر باز میشه… از دیدن عکسایی که مقابلمه ته دلم خالی میشه… عکسای من در مراسم نامزدی مهسا… اشک تو چشمام جمع میشه… همه ی عکسا مربوط به ته باغه…

 

زیر لب میگم: خدایا… دوباره نه… من تحمل یه بازی جدید رو ندارم

 

سریع از روی صندلی بلند میشم به کارت دکتر که روی میز چنگ میزنمو و به سمت گوشیم هجوم میبرم… با دستهایی لرزون گوشی رو برمیدارمو با ترس شماره ی دکتر رو برمیدارم… بعد از چند بار بوق خوردن

 

💔سفر به دیار عشق💔

دکتر گوشی رو برمیداره

 

دکتر: بله

 

از اون طرف خط صدای خنده ی چند نفر میاد

 

با هق هق میگم: دکـ ـ تـ ـر

 

دکتر با شنیدن صدای من با نگرانی میگه: ترنم تویی؟

 

-دکـ ـتـ ـر بدبخـ ـت شدم

 

دکتر: ترنم آروم باش

 

فقط گریه میکنم… دکتر که میبینه حریفم نمیشه چند دقیقه ای مکث میکنه تا با گریه آروم بشم… بعد از ۵ دقیقه میگه: ترنم… آرومتری؟-اوهوم

 

دکتر: حالا بگو چی شده؟

 

-برام یه ایمیل اومده

 

دکتر با نگرانی میگه: چه ایمیلی؟

 

موضوع ایمیلا رو براش تعریف میکنم… دکتر هیچی نمیگه فقط و فقط به حرفام گوش میده… صدای یه نفر رو میشنوم که میگه: بهزاد چی شده؟

 

دکتر: بهروز ساکت باش… ترنم بهتره این ایمیل رو حذف نکنی… این خودش یه مدرک بر علیه اون طرفه… و از اونجایی که نوشته خانم فداکار صد در صد برای نجات اون بچه ی داخل پارک بوده

 

-من میترسم

 

دکتر: باید به طاهر بگی… از اونجایی که از موضوع باغ خبر داره خیلی از مشکلاتت حل میشه… اشتباه دفعه ی قبل رو تکرار نکن

 

-به نظرتون باورم میکنه؟

 

دکتر: مهم نیست باورت کنه یا نه… مهم اینه که تو سعیت رو بکنی… همین امشب موضوع رو به طاهر بگو

 

آهی میکشمو حرفای مونا و طاهر رو هم برای دکتر تعریف میکنم بعد از تموم شدن حرفام میگه: که اینطور… ترنم همین الان از اتاقت میری بیرون و در مورد ایمیلا برای طاهر حرف میزنی… شنیدی؟

 

-با اینکه خیلی میترسم ولی اینبار نمیخوام اشتباه کنم… باشه آقای دکتر

 

دکتر: همین امشب خبرم کن چی شده… نگرانتم

 

-حتما

 

دکتر: خیلی خوشحال شدم که بهم اعتماد کردی و بهم زنگ زدی… همین حالا به اتاق طاهر برو و همه چیز رو یکسره کن

 

-باشه… پس من برم ببینم چیکار میتونم کنم

 

دکتر: منتظرتم… فعلا خداحافظ

 

-خداحافظ

 

گوشی رو قطع میکنمو سرجاش میذارم… چشمامو میبندمو دستم رو روی قلبم میذارم… قلبم تند تند میزنه… چند تا نفس عمیق میکشمو چشمام رو باز میکنم… به سمت میزم میرمو کارت دکتر رو هم توی کشو کنار کارت سروش میذارم… کشو رو میبندم و نگاه آخر رو به عکسها میندازم

 

زیر لب زمزمه میکنم: ترسو بودن بسه… تا کی میخوای حرف بشنوی؟

 

به سمت در اتاقم حرکت میکنمو کلید رو توی قفل میچرخونم… در باز میشه و من با ترس از اتاقم خارج میشم… کسی توی سالن نیست… با ترس ولرز به سمت اتاق طاهر میرم…

 

———.. بعد از رسیدن به در اتاقش چند ضربه به در میزنمو منتظر اجازه ورودش میشم… بعد از چند لحظه در اتاق طاهر باز میشه و طاهر با چهره ای متعجب جلوی در ظاهر میشه… لابد از اینکه کسی در زده تعجب کرده… تو این خونه همه بی اجازه وارد اتاق میشن… در زدن تو کار کسی نیست… با دیدن من اخماش تو هم میره و با جدیت میگه: چی کار داری؟

 

با ترس و لرز نگامو ازش میگیرمو میگم: داداش یه چیزی شده

 

طاهر: سرتو بالا بگیر

 

با نگرانی نگاش میکنم که از جلوی در اتاقش کنار میره و با دست به داخل اتاقش اشاره میکنه…

 

همینجور بهش نگاه میکنم که بازوم رو میکشه و من رو به داخل اتاق خودش هل میده… در رو میبنده و میگه: سریع بگو… کلی کار سرم ریخته

 

از برخوردی که باهام داره ته دلم بیشتر خالی میشه… با اون حرفایی که به مونا زده بود فکر میکردم به خورده رابطه اش باهام بهتر شده

 

با صدای دادش به خودم میام

 

طاهر: میگم چه مرگته… حرفت رو بزن و برو

 

با صدای لرزون شروع به تعریف ماجرا میکنم… با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه… نه دادی نه فریادی… نه سوالی… هیچی نمیگه… فقط نگام میکنه… بعد از تموم شدن حرفام دستاش رو تو جیبش میکنه و با آرامش عجیبی تو چشمام زل میزنه

 

نمیدونم چرا؟… ولی من این آرامش رو دوست ندارم… حس میکنم آرامش قبل از طوفانه… با خونسردی چند قدم به طرف من برمیداره و با پوزخند میگه: دوباره شروع کردی

 

همین یه جمله ش کافیه تا بفهم که ترسام بی مورد نبود… همین یه جمله اونقدر ته دلم رو خالی میکنه که از همه ی حرفایی که زدم پشیمون میشم…

 

طاهر بدون توجه به حال من ادامه میده: نکنه واقعا نقشه ی خودت بود تا سروش رو هوایی کنی یه بلایی سرت بیاره

 

اشک تو چشمام جمع میشه… یه لبخند تلخ به لبم میاد

 

زمزمه وار میگم: میدونی اشتباه من چیه؟

 

متعجب از حرفم چیزی نمیگه

 

-اشتباه من اینه که اون موقعی که باید حقیقت رومیگفتم ترسیدمو نگفتم ولی امروزی که باورم نداری و من نباید حرفی از حقیقت میزدم ترس رو کنار گذاشتمو گفتم

 

بهت زده نگام میکنه… پوزخندی میزنمو پشتم رو بهش میکنم… به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم

 

صداش رو میشنوم که با خشم میگه: واستا ببینم

 

پوزخندم پررنگ تر میشه… به سرعت از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم… صدای قدمهای بلندش رو پشت سرم میشنوم ولی قبل از اینکه به من برسه خودم رو توی اتاق پرت میکنمو در رو از پشت ق

 

💔سفر به دیار عشق💔

قفل میکنم