💞💕

زیر لب میگم: اینم آخرین تلاشم آقای دکتر… به سمت کامپیوترم میرم… یه بار دیگه نگاهم به عکسها میفته

 

با لبخند تلخی زمزمه میکنم: آخرش که چی؟… هر غلطی دلت میخواد بکن… بالاتر از سیاهی که برای من رنگی نیست… همین الانش هم همه از من بد میگن… واسه ی من چیزی تغییر نمیکنه

 

چند ضربه ی آروم به در اتاقم میخوره.. میدونم طاهره.. میدونم نمیخواد کسی از موضوع مطلع بشه… لابد فکر میکنه باز دارم دروغ میگم واسه همین با خودش میگه بهتره کسی چیزی نفهمه… چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونم روش حساب کنم

 

طاهر به آرومی میگه: ترنم در رو باز کن کارت دارم

 

بی توجه به حرف طاهر کامپیوتر رو خاموش میکنم و به سمت گوشیم میرم… برای دکتر اس ام اس میزنمو موضوع رو بهش میگم… طاهر پشت در اتاقه دیگه حتی مراعات بقیه رو هم نمیکنه با صدای بلند فقط از من میخواد در رو باز کنم

 

صدای مونا رو میشنوم که میگه: طاهر چی شده؟

 

طاهر بی توجه به حرف مونا داد میزنه: لعنتی این در رو باز کن کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنم

 

صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه… نگاهی به گوشیم میندازم… از طرف دکتره… برام نوشته فردا بهش سر بزنم…برام نوشته مهم نیست که طاهر باورت نکرد تو باید میگفتی که گفتی… برام نوشته که داداشش هم روانشناسه و چند تا راهکار خوب برای مشکلاتم داره…

 

از حرفای امیدوار کننده ی دکتر ته دلم آروم میشه… طاهر حدود نیم ساعت پشت در اتاقم میمونه ولی وقتی میبینه به حرفش گوش نمیدم میره… ساندویچ و یکی از رمانها رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم… روی تختم میشینمو شروع به خوردن ساندویچ و خوندن رمان میکنم… وقتی ساندویچ تموم میشه روی تخت دراز میکشمو ادامه ی رمان رو میخونم… رمان باحالی به نظر میرسه… واقعا نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم… من با دیدن اون عکسا نگران شده بودم اما برخورد طاهر بهم فهموند که نگرانیم بی مورده… چون حتی اگه خونوادم هم اون عکسا رو ببینند واسه من چیزی تغییر نمیکنه من همین حالا هم آدم بده هستم چه دلیلی داره بیگناهیم رو برای چنین افرادی ثابت کنم… من باید اون شخص رو پیدا کنم… به هر قیمتی که شده… اون طرف هر کسی که هست قصدش ترسوندنه منه چون خودش هم خوب میدونه که وضع من از این بدتر نمیشه… فقط دلیل کاراش رو نمیفهمم… سرمو تکون میدمو دوباره خوندن رمان رو از سر میگیرم… اونقدر میخونم که چشمام خسته میشن… خمیازه ای میکشمو کتاب رو گوشه ی تخت میذارم…

 

زیر لب زمزمه میکنم: فردا پنج شنبه ست و بالاخره ماندانا رو بعد از مدتها میبینم… چقدر خوبه که از این به بعد دیگه تنها نیستم

 

چشمام رو میبندمو با امیدی دوباره از حرفای دکتر، از تصمیمهای خودم و از برگشت ماندانا به خواب میرمنصف شب از شدت تشنگی از خواب بیدار میشم… نگاهی به ساعت میندازم…. ساعت سه شبه… با کلافگی از رختخوابم بیرون میامو به سمت در اتاقم حرکت میکنم… در رو باز میکنمو به طرف آشپزخونه میرم… بدون اینکه برق رو روشن کنم به سمت شیر آب میرمو با دست یه خورده آب میخورم… همین که برمیگردم متوجه ی شخصی میشم که تو قسمت تاریک آشپزخونه به اپن تکیه داده… از ترس جیغی میزنم که باعث میشه اون شخص تکیه شو از اپن بگیره و به طرف من بیاد… همینکه به من نزدیک تر میشه میفهمم اون شخص طاهره که با صدای گرفته ای میگه: خفه شو… منم

 

نگام رو ازش میگیرمو میخوام از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت اتاق خودش میکشه… در اتاقش رو به سرعت باز میکنه و من رو به داخل پرت میکنه… در رو از پشت قفل میکنه و به سمت میزش میره.. پشت میزش میشینه و لپتاپش رو روشن میکنه… بعد از چند دقیقه کانکت میشه و میگه: ایمیل و پسوردت رو بگو

 

با ناباوری بهش خیره میشم که میگه: کری؟

 

پوزخندی میزنمو میگم: واسه ی تو چه فرقی میکنه؟… تو که حرفام رو باور نمیکنی

 

متقابلا با پوزخند میگه: با اون گذشته ی درخشانی که جنابعالی داری هر کسی هم جای من باشه باور نمیکنه

 

-پس لازم نیست به خودت زحمت اضافه بدی…

 

میپره وسط حرفمو میگه: خودت که میدونی اگه عصبانی بشم برام فرقی نداره طرف مقابلم کی باشه… بهتره مثله بچه ی آدم اون چیزی که ازت میخوام رو بدی..

 

باصدای بلندتر ادامه میده: ایمیل و پسورد

 

آهی میکشمو ایمیل و پسوردم رو بهش میگم… با شنیدن پسوردم نگاه متعجبی به من میندازه که با لبخند تلخ من مواجه میشه…یه لحظه تو چشماش تاسف و دلسوزی رو میبینم… اما سریع نگاهش رو از من میگیره تا من متوجه ی دلسوزیش نشم… بدون هیچ حرفی وارد ایمیلم میشه… لابد فکر میکنه از کارای گذشته ام پشیمونم… شاید هم به خاطر کارای مونا و بابا دلش برام میسوزه…

 

با جدیت میگه: کدومه؟

 

با قدمهایی بلند خودم رو بهش میرسونمو ایمیل موردنظر رو براش باز میکنم

 

با دیدن عکسا اخماش تو هم میره… صفحه ی مورد نظر رو میبنده و با جدیت میگه: چیکار کردی که لقب خانم فداکار رو بهت نسبت داد

 

ماجرای پارک و دزدی و تعقیب و گریز رو براش تعریف میکنم

 

با اخم از جاش بلند میشه و به طرف من میاد و میگه: پس باز هم خودت رو به دردسر انداختی؟

 

-من……

 

سعی میکنه صداش رو بلند نکنه تا بقیه از خواب بیدار نشن

 

از بین دندونای کلید شده میگه: ترنم فقط کافیه بفهمم این هم یکی از همون بازیهای مسخرته اونوقت با دستهای خودم میکشمت…اگه این دفعه هم دروغ باشه دیگه کوتاه نمیام

 

بعد از تموم شدن حرفاش کلید رو به سمت من پرت میکنه و میگه: گم شو بیرون

 

با ناراحتی کلید رو از روی زمین برمیدارمو به سمت در اتاقش میرم… در رو باز میکنم همونجور که پشتم بهش هست میگم: طاهر باور کن هیچ چیز اون جوری که شماها فکر میکنید نیست… تو رو خدا باورم کن… فقط همین یه بار

 

بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بشم از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم… ته دلم یه جورایی خوشحالم که طاهر به حرفام گوش کرد… چقدر مدیون دکترم… اگه دکتر نبود محال بود که به طاهر بگم… شاید هم میگفتم اما خیلی خیلی دیر… درست مثله گذشته ها که دیر گفتم و خیلی جاها ضرر کردم

 

به اتاقم میرسم… در رو میبندمو به سمت تختم میرم… خواب از سرم پریده… روی تختم دراز میکشمو رمان رو از گوشه ی تختم برمیدارم… صفحه موردنظر رو باز میکنمو شروع به خوندن ادامه رمان میکنم… اونقدر میخونمو میخونم که بالاخره تموم میشه… نمیدونم چند ساعت گذشته فقط میدونم خیلی وقته دارم میخونم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت یه ربع به هفته… باورم نمیشه این همه مدت داشتم رمان میخوندم…خیلی خوابم میاد… از کارای مسخره ی خودم خندم میگیره… به زحمت از جام بلند میشمو به سمت دستشویی میرم… بعد از اینکه از دستشویی بیرون میام لباسای بیرونم رو میپوشم… آرایش مختصری هم میکنمو به سمت گوشیم میرم… گوشیم رو از شارژر جدا میکنم… دیشب یادم رفت از شارژ درش بیارم… گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارمو به سمت کیفم میرم… چند تا رمانی رو که دیروز از کتابخونه گرفتم از کیفم بیرون میارمو روی میز قرارشون میدم… فلش رو هم تو کیفم پرت میکنمو نگاهی به اتاقم میندازم… نمیدونم چرا یه لحظه دلم میگیره… شاید بخاطر اینه که امروز میخوام با ماندانا در مورد رفتنم از این خونه حرف بزنم

 

زیرلب زمزمه میکنم: همدم تنهایی هام دلم واست تنگ میشه

 

خندم میگیره… انگار امروز دارم میرما