💖💜

زیرلب میگم: دختره ی دیوونه تازه میخوای باهاش صحبت کنی… هنوز هیچی معلوم نیست پس به جای این خل و چل بازیا زودتر راهت رو بگیر و برو شرکت که باز یه آتوی جدید دست سروش ندی

 

سری به نشونه ی تاسف واسه خودم تکون

 

💔سفر به دیار عشق💔

میدمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم… در رو باز میکنم و وارد سالن میشم… طبق معمول هیچکس پیداش نیست… یه خورده گرسنمه… دوست دارم به آشپزخونه برمو یه چیز بردارم بخورم اما نمیدونم چرا از اون شب که خیلی چیزا رو فهمیدم دلم نمیخواد غذایی رو بخورم که مال من نیست… از خیر صبحونه میگذرمو به سمت حیاط میرم… یاد این چهار سال میفتم که بعضی موقع مونا برام غذا میذاشت اگه دوستم نداشت پس دلیل این کاراش چی بود؟ نه به رفتار گذشتش نه به رفتار دیشبش واقعا از رفتار مونا در تعجبم… میدونم ساعتها هم فکر کنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم… ترجیح میدم بیخیالی طی کنم… گوشیم رو از جیبم درمیارمو نگاهی بهش میندازم هنوز هفت و ربعه… قدمهام رو تند تر میکنم تا دیرم نشه… در ورودی رو باز میکنمو داخل حیاط میشم… باد خنکی میوزه… یکم احساس سرما میکنم

 

زیر لب زمزمه وار میگم: ایکاش لباس گرمتری میپوشیدم

 

از اونجایی که اگه برگردم و لباسم رو عوض کنم دیرم میشه بیخیال سرما میشم… به سرعت مسیر حیاط رو طی میکنمو از خونه خارج میشم

 

————–در رو پشت سرم میبندمو به طرف ایستگاه حرکت میکشم… بدجور خوابم میاد… خمیازه ای میکشمو گام هام رو بلندتر میکنم…. بعد از یه ربع بالاخره به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم… همینجور که توی اتوبوس به ماندانا فکر میکنم یاد حرف دکتر میفتم… بهم گفته بود امروز یه سر بهش بزنم ولی فکر نکنم امروز وقت بشه… اگه تا دیروقت شرکت باشمو بعدش هم به خونه ی ماندانا و امیر برم دیگه وقتی واسه ی قرارم با دکتر نمیمونه… فکر کنم بهتره به منشیش زنگ بزنمو بگم امروز نمیتونم بیام… از یه طرف روم نمیشه هر لحظه به گوشیش زنگ بزنم از یه طرف هم حس میکنم شاید درست نباشه به منشیش بگم آخه خودش دیشب بهم گفت بیا من هم گفتم باشه بعد به منشیش بگم نشد… بالاخره دل رو به دریا میزنمو تصمیم میگیرم موضوع طاهر و نرفتن امروزم رو براش اس ام اس کنم… از اونجایی هم که الان زوده یه خورده دیروقت تر بهش اس میدم راضی از تصمیمم لبخندی رو لبام نمایان میشه… بعد از مدتی به ایستگاه بعدی میرسمو از اتوبوس پیاده میشم… بعد از چند بار پیاده و سوار شدن به موقع خودم رو به شرکت میرسونم… مستقیما به سمت آسانسور حرکت میکنم که متوجه میشم یه نفر داخل آسانسوره و در داره بسته میشه… با دو خودم رو به آسانسور میرسونمو مانع بسته شدن در میشم… خودم رو به داخل آسانسور پرت میکنم… همونجور که نفس نفس میزنم دکمه ی طبقه ی موردنظر رو فشار میدم با صدای پسر جوونی به خودم میام

 

پسر: حالتون خوبه؟

 

لبخندی میزنمو میگم: ممنون

 

پسر: اونطور که شما….

 

میپرم وسط حرفشو میگم: دیرم شده بود

 

آسانسور وایمیسته و پسر با دست اشاره میکنه و که خارج بشم مثله اینکه خودش میخواد به طبقه ی دیگه ای بره… تشکر میکنمو از آسانسور خارج میشم

 

پسر: از آشناییتون خوشحال شدم

 

سری تکون میدمو به سمت اتاق موردنظر حرکت میکنم… از اونجایی که در اتاق بازه سریع وارد میشم… سلامی به منشی میدمو به سمت اتاق سروش حرکت میکنم

 

منشی: خانم مهرپرور آقای راستین نیستن

 

با تعجب به عقب برمیردمو میگم: خوب نباشن مگه در جریان نیستین تا آماده شد……….

 

انگار چیزی یادش اومده باشه میگه: آه… بله… حق باشماست… فراموش کرده بودم… بفرمایید

 

سری تکون میدمو در رو باز میکنم… توی دلم میگم چه بهتر که نیست اگه بود مثله این چند روز بلای جونم میشد… در رو پشت سرم میبندمو به سمت میزم میرم… کیفم رو از روی دوشم برمیدارمو گوشه ی میزم میذارم

 

کامپبوتر رو روشن میکنم نگاهی به برگه های روی میزم میندازم… باز هم تعدادشون زیاده… نفسمو با حرص بیرون میدمو برگه ها رو برمیدارمو شروع به ترجمه شون میکنم… نمیدونم چقدر گذشته که در باز میشه با دیدن سروش سری تکون میدم… زیر لب سلام آرومی میگم و بعد دوباره مشغول کارم میشم… سروش هم سلامی رو زمزمه میکنه و بی حوصله به سمت میزش میره… بعد از یکی دو ساعت ترجمه بالاخره به خودم استراحتی میدمو میگم: ببخشیدسروش که سرش تو لپ تاپش بود سرشو بالا میاره و منتظر نگام میکنه

 

-این ترجمه ها رو کی باید تحویل بدم؟

 

نگاشو از من میگیره و دوباره مشغول کارش میشه… با بی حوصلگی میگه: امروز

 

بدجور اعصابم داغون میشه… این همه متن رو چه جوری تو یه روز ترجمه کنم دیروز هم به زحمت تموم کردم تازه تموم نکردم بردم خونه تمومش کردم… نگاهی به ساعت میندازم ساعت یازدهه… گوشی رو از جیبم در میارمو به دکتر یه اس ام اس میزنم… هم موضوع طاهر رو میگم هم موضوع نیومدن امروزم رو براش اس میکنم… بعدش هم گوشی رو روی میزم میذارم تا دوباره مشغول ترجمه بشم

 

که با صدای سروش نگامو از روی میز میگیرمو بهش نگاه میکنم

 

سروش: بهتره به جای اس ام اس بازی به کارات برسی… امروز دیگه بهت آوانس نمیدم ک

 

💔سفر به دیار عشق💔

ه بری خونه برام ایمیل کنی تا تموم نکردی حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری

 

بدون اینکه حرفی بزنم نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم… هنوز چند خط رو بیشتر ترجمه نکردم که گوشیم زنگ میخوره… نگاهی به شماره میندازم که متوجه میشم دکتره… لبخندی رو لبام میاد… دکمه ی برقراری تماس رو میزنم و میگم: بله؟

 

دکتر: سلام خانم خانما… چطوری؟

 

-مرسی… شما خوب هستین

 

دکتر: ممنونم… راستی از بابت طاهر خیلی خوشحال شدم

 

-خودم هم باورم نمیشد

 

دکتر: دیدی گفتم ضرر نمیکنی

 

-حق باشماست

 

سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم ولی توجهی نمیکنم

 

دکتر: اصلا یادم نبود که امروز قراره ماندانا برگرده

 

-خودم هم یادم رفته بود… تا به خونشون برم و برگردم خیلی دیر میشه

 

دکتر: کارت هم دیر تموم میشه؟

 

-آره… فکر کنم حتی دیر به خونشون برسم

 

دکتر: لابد سروش دوباره کلی کار سرت ریخته

 

خندم میگیره و میگم: دقیقا

 

دکتر: برو به کارت برس… قرارمون باشه شنبه… به منشی میگم واسه ی ساعت چهار و خورده ای بهت یه نوبت بده

 

-خیلی خوبه… ممنونم بابت همه چیز

 

دکتر: خواهش میکنم… خوشحالم یه دونه از راهکارام جواب داد… برو به کارت برس تا سروش اخراجت نکرد

 

-من که از خدامه

 

دکتر:اوه.. اوه… اول کارت رو پیدا کن بعد این همه دور بردار خانم کوچولو

 

با خنده میگم: آقـــــــای دکتر

 

دکتر: شوخی کردم… برو به کارت برس… خداحافظ

 

-خداحافظ

 

——————

 

گوشی رو قطع میکنمو روی میز میذارم… نگاهی به سروش میندازم که با اخمهایی در هم بهم خیره شده… بی توجه به اخمهاش نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم… تا ساعت یک ترجمه ها تموم میشن… همینکه ترجمه ها تموم میشن سریع شروع به تایپ میکنم میدونم اگه توقفی بین کارم ایجاد کنم تنبل میشمو بیخودی کشش میدم… تا ساعت سه یکسره به کارم ادامه میدم… دیگه نایی برام نمونده… هنوز هم چند صفحه ای واسه ی تایپ مونده… سروش بر خلاف دیروز از شرکت خارج نشده… کاراش رو انجام داده و مشغول مطالعه ی کتابی شده… نمیدونم چرا نرفته؟… خوابم میاد… خمیازه ای میکشمو چشمامو میمالم

 

سروش نگاهش رو از کتاب میگیره و با پوزخند میگه: کسی مجبورت نکرده تا نصفه شب با پسرای جورواجور حرف بزنی که فرداییش اینطور خواب آلود سر کار حاضر بشی

 

از صبح هزار بار خمیازه کشیدم… هر چند تقصیر خودمه ولی دلیل نمیشه که تهمت بزنه

 

با خونسردی نگامو ازش میگیرمو میگم: شما به مطالعه تون برسید و تو کاری هم که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید

 

با لحن خشنی میگه: بدم میاد یکی از جلوی من خمیازه بکشه