💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۰۸
💚💙
با مسخرگی میگم: یادم میمونه… دفعه ی بعد وقتی خواستم خمیازه بکشم حتما اتاق رو ترک میکنم
نفسش رو با حرص بیرون میده و دیگه هیچی نمیگه… نمیدونم چرا از صبح اینقدر کلافه و بی حوصلست… یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه واسه ی اون هم ایمیلی فرستاده شده ولی زود از این فکر خندم گرفت چون اگه چنین چیزی اتفاق میفتاد سروش سریع یقه ی من رو میگرفتو میگفت تقصیر توهه… اصلا تو این دنیا هر اتفاقی بیفته این خاندان من رو مقصر میدونند… تنبلی کنار میذارمو مشغول تایپ چند صفحه ی آخر میشم… دو صفحه بیشتر نمونده که یه نفر چند ضربه به در میزنه و با اجازه ی سروش در رو باز میکنه… بعد از چند لحظه یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داره جلوی در نمایان میشه و میگه: سلام پسرم
سروش: سلام آقا رحمان… حالتون خوبه؟
آقا رحمان: مرسی پسرم
بعد هم نگاهی به میندازه و میگه: سلام خانم
سری تکون میدمو میگم: سلام پدرجان… خسته نباشید
لبخند مهربونی میزنه و یه چایی و به همراه چند تا دونه شیرینی واسه ی سروش میذاره… همونطور که به طرف من میاد میگه: درمونده نباشی خانم جان
با خجالت میگم: اینجوری صدام نکنید… من هم جای دخترتون فرض کنید
لبخندی میزنه و میگه: من دختر ندارم
میخندم و میگم: پس من چیه ام؟
میخنده و سری تکون میده… چند تا شیرینی و به همراه یه چایی برام میذاره
-مرسی بابا رحمان
بامهربونی نگام میکنه و میگه: بخور دخترم
بعد هم به سمت سروش برمیگرده و میگه با اجازه آقا سروش
سروش لبخندی میزنه و سری براش تکون میده… بعد از اینکه بابا رحمان در رو میبنده صدای سروش هم بلند میشه
سروش: میبینم که هنوز با زبون چرب و نرمت همه رو رام خودت میکنی
بدون اینکه جوابشو بدم شیرینی و چاییم رو میخورمو اون دو صفحه رو هم تایپ میکنم… بعد از تموم شدن تایپ یه دونه شیرینی باقی مونده رو هم نوش جان میکنمو یه دور دیگه ترجمه های تایپ شده رو نگاه میکنم
-تموم شد
سروش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره همونجور که نگاش به کتابه میگه: میتونی بری
نگاهی به ساعت میندازم… ساعت چهار و نیمه… کیفم رو از روی میز برمیدارمو از روی صندلی بلند میشم
-خداحافظ
💔سفر به دیار عشق💔
سری تکون میده و هیچی نمیگه
به سرعت به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم… همینجوری هم یه خورده دیرم شده صد در صد تا اونجا برسم دیرتر هم میشه… سریع از اتاق خارج میشمو در رو پشت سرم میبندم… بعد از خداحافظی از منشی خودم رو به آسانسور میرسونمو چند بار دکمه رو فشار میدم… با رسیدن آسانسور خودم رو به داخلش پرت میکنمو دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار میدم
وقتی آسانسور به طبقه ی همکف میرسه سریع از آسانسور خارج میشم… با قدمهای بلند از ساختمون بیرون میامو به اطراف نگاهی میندازم… باید یه چیزی واسه ماندانا بخرم… ولی نمیدونم چی… دوست ندارم دست خالی به خونشون برم… پول چندانی هم ندارم
زمزمه وار میگم: کی میگه پول مهم نیست.. بعضی مواقع یکی مثله من بخاطر نداشتن پول باید شرمزده بشه… هم پیش دکتر هم پیش ماندانا هم پیش خیلیای دیگه
همینجور که غرغر میکنم از شرکت خارج میشمو به سمت ایستگاه راه میفتم… از اونجایی که میخوام زودتر به خونه ی مانی برسم باید به یه ایستگاه دیگه برم… یه خورده پیاده رویم از مسیر همیشگیم بیشتره…
با خودم فکر میکنم وضع من نسبت به بعضیا خیلی بهتره… بعضی مواقع یه مرد به خاطر نداشتن پول چنان پیش زن و بچه اش شرمنده میشه که آدم از زندگی سیر میشه… من حداقل فقط خودم هستمو خودم.. حداقل مسئولیت بقیه رو دوش من نیست
آهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم… بالاخره بعد از یه پیاده روی طولانی به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم… همین که روی یکی از صندلی های خالی میشینم دستم رو داخل جیبم فرو میکنم تا گوشیم رو از جیبم دربیارمو به ساعتش نگاهی بندازم… اما در کمال تعجب میبینم گوشیم نیست… اخمام تو هم میرن… زیپ کیفم رو باز میکنم دنبال گوشیم میگردم… زیپ وسطی… زیپ کناری… همه و همه رو باز میکنم اما پیداش نمیکنم
آه از نهادم بلند میشه
زمزمه وار میگم: ترنم چیکارش کردی؟از بس این مدت برام اتفاق بد افتاده با گم شدن گوشیم ته دلم بدجور خالی میشه… یاد چهار سال پیش میفتم که گوشیم گم شد… که ترانه همون روز خودکشی کرد… که اون روز بدترین خاطره ی زندگیم شد… سعی میکنم آروم باشم… چشمام رو میبندمو یه نفس عمیق میکشم… یه خورده فکر میکنم.. آخرین بار کی ازش استفاده کردم؟….
زمزمه وار میگم: آهان… با دکتر حرف زدمو اون رو روی میز گذاشتم
لبخندی رو لبم میشینه… پس روی میز جا گذاشتم… یه لحظه ترسیده بودم نکنه دوباره اتفاقای گذشته تکرار بشه.. مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه چه برسه به من که بیش از هزار بار تا حالا توسط این مار گزیده شدم
با خودم میگم: ترنم باید حواست رو بیشتر جمع کنی…. اینبار تو شرکت جا گذاشتی ولی دفعه ی بعد ممکنه یه جایی جا بذاری که در دسترس همه باشه
با صدای زنی به خودم میام: چیزی گفتین خانم؟
مثله اینکه فکرمو بلند به زبون آوردم شرمزده به زنی که کنارم نشسته لبخند میزنمو میگم: با خودم بودم
یه جور بهم نگاه میکنه که انگار یه دیوونه کنارش نشسته… نگامو ازش میگیرمو به بیرون خیره میکنم… لبخندم پررنگ تر میشه… با خودم فکر میکنم که واقعا دیوونگی رو در خودم به حد اعلا رسوندم… بیخیال این فکرا میشمو تصمیم میگیرم قبل از اینکه به خونه برم یه سر به شرکت بزنمو گوشیم رو بردارم… راضی از تصمیمی که گرفتم به این فکر میکنم که واسه مانی چی بخرم؟… اونقدر با خودم کلنجار میرم که در نهایت به دو بسته از شکلاتای مورد علاقه ی امیرارسلان رضایت میدم… پسر ماندانا و امیر رو خیلی دوست دارم… مطمئننا از دیدن اون شکلاتا خیلی ذوق میکنه… بعد از رسیدن به مقصد موردنظرم از اتوبوس پیاده میشمو به سمت آدرس خونشون حرکت میکنم… توی راه دو بسته هم شکلات میخرم که ده هزارتومن برام تموم میشه
با خودم فکر میکنم: تا آخر ماه با چهل هزارتومن چه جوری بگذرونم؟
با دیدن خونه ی مانی و امیر شونه ای بالا میندازمو و میگم: بیخیال… فعلا مانی رو دریاب برای حساب و کتاب حالا حالاها وقت داری… با شوق قدمهامو تندتر میکنمو خودم رو به خونه شون میرسونم… دستم رو بالا میارمو زنگ رو فشار میدم… بعد از مدتی صدای مرد غریبه ای رو میشنوم… هر چند یه خورده صدا برام آشناهه اما نمیدونم طرف مقابلم کیه؟
مرد: بله؟
-من از دوستای ماندانا هستم
مرد: ترنم خانم شمایین؟
با تعجب میگم: بل……
هنوز حرفم تموم نشده که در باز میشه
دوباره صدای مرد رو از پشت آیفون میشنوم که میگه: بفرمایید داخل