💔🖤

-ماندانا خودت که بهتر میدونی توی این کشور زندگی واسه ی یه دختر مجرد خیلی سخته…کجا به یه دختر مجرد خونه اجاره نمیدن؟… در فرض که اجاره دادن با این حقوق بخور نمیر که همین حالا هم به زور تا آخر ماه نگهش میدارم کجا رو اجاره میکردم… الان هم اگه تو نبودی باز باید تو همون خونه میموندم یا به زور ازواج میکردم

 

ماندانا: تقصیر خودته… من که بهت گفته بودم کمکت میکنم

 

-فکر میکردم مونا مادرمه… فکر میکردم دوستم داره… دوست نداشتم با رفتنم بیشتر اذیتش کنم

 

ماندانا: خیلی ازش بدم اومد

 

-نباید اینجور قضاوت کرد… هر چی باشه قبلا برام مادری کرده

 

ماندانا: اون مادری کردنش تو سرش بخوره

 

-ماندانا

 

ماندانا: کوفت… خستم کردی… اون از اون بنفشه ی مارموز که بیخودی هواشو داشتی… اون از سروش که بیخودی طرفش رو میگیری… این هم از مونا که بیخودی بهش حق میدی… همین کارا رو میکنی هر غلطی دوست دارن میکنند دیگه… نکنه واقعا باورت شده گناهکاری؟… ترنم به خودت بیا هیچکدوم از این آدما حق ندارن بهت بد و بیراه بگن

 

– اشتباه نکن ماندانا… من به کسی حق نمیدم… از کسی هم طرفداری نمیکنم… ولی من یه روزی همه ی این افراد رو میپرستیدم… بنفشه… سروش… مونا… اسطوره های زندگیم بودن

 

آهی میکشه و میگه: میفهمم چی میگی

 

-نه ماندانا نمیفهمی… فکرشو کن منی که صمیمی ترین دوستت هستم یه سیلی بهت بزنمو اظهار تاسف بکنم بخاطر تمام لحظه هایی که با تو گذروندم… تو اون لحظه چه حالی بهت دست میده… از من متنفر میشی یا به من سیلی میزنی؟…

 

ماندانا نگاهشو به زمین میدوزه و هیچی نمیگه

 

-دیدی خودت هم جوابی نداری… بذار من بهت بگم… اون لحظه فقط و فقط یاد تمام خاطرات خوبی که با من داری میفتی .. یاد روزایی که بامن گذروندی و فقط یه سوال تو سرت میپیچه«چرا؟»…«چرا اینطور شد؟»

 

ماندانا سرشو بالا میاره و با چشمای خیس از اشک بهم خیره میشه

 

بی توجه به اشکاش میگم: حالا فکر کن امیری که حاضری واسش جونت رو هم بدی یه روزی بیاد جلوتو بگه چرا بهم خیانت کردی و تو ناراحت از همه ی بی انصافیا هیچ جوابی براش نداشته باشی… آره ماندانا … هیچ جوابی… هیچ جوابی که بتونه اون رو قانع کنه… آیا ازش متنفر میشی؟… آیا حالت ازش بهم میخوره… حتی اگه سیلی به گوشت بزنه حاضری پا رو دلت بذاری

 

ماندانا: نگو ترنم… تو رو خدا اینجوری نگو… بدجور دلم میسوزه

 

-ماندانا حرف زدن آسونه… مهم عمله… همه ی اونایی که زندگیه من رو از زبون من بشنون شاید مهربونی من رو حماقت بدونند… شاید احساس من رو نسبت به سروش احمقانه فرض کنند… اما من میگم کارای من حماقت نیست عشق من احمقانه نیست… دنیای من با همین باورها پابرجاست… من انتظاری ندارم نه از تو نه از هیچکس دیگه چون شماها جای من نیستین تا من رو درک کنید… برای اینکه بتونی طرفت رو درک کنی… باید خودت رو جای طرفت بذاری… ماندانا باید بشه ترنم… مادر ماندانا باید بشه مادرترنم… اونوقت ببین چه قدر سخته گذشتن از زنی که یه عمر مادرت بود… یه عمر خودت رو از زنی میدونستی که جایی تو زندگیش نداشتی… تو الان جلوی من نشستی و میگی اگه به جای من بودی محل سگ هم به سروش نمیذاشتی ولی اگه به جای سروش امیر بود باز هم این حرف رو میزدی… من اشتباهات سروش رو قبول دارم ولی ازش متنفر نیستم میدونی چرا؟ چون اون فکر میکنه من بهش خیانت کردم و ترکم کرد

 

با لحن غمگینی میگه: نمیتونم غم و غصه ت رو ببینم وقتی میبینم اینقدر اذیتت میکنند ناراحت میشم ولی حق با توهه… من احساسات اونا رو در نظر نمیگیرم فقط به احساسات تو فکر میکنم

 

آهی میکشه و با ناراحتی ادامه میده: اما ترنم حتی اگه احساسات اونا رو هم در نظر بگیرم باز هم میگم دارن زیاده روی میکنند… مونا مادرت نیست… طاهر و طاها برادرهای تنیت نیستن…. سروش همسرت نیست ولی پدرت که دیگه پدرت هست… اون که دیگه پدر واقعیته… باز صد مرحمت به طاهر که یه جاهایی هوات رو داره… باز صد مرحمت به سروش که با دیدن صورت تو دلش سوخت ولی پدرت……

 

-بیخیال ماندانا… بهتره به آینده فکر کنم… به مادرم… میخوام پیداش کنم

 

ماندانا: حق با توهه… بهتره به فکر آینده باشی… نگران خونه و کار هم نباش… همه جوره کمکت میکنم…. راستی حواست رو جمع کن خیلی نگرانتم… به قول دکتر مسیرهای شلوغ رو واسه رفت و آمد انتخاب کن

 

با آوردن اسم دکتر یاد گوشیم میفتمو دادم به هوا میره

 

ماندانا با ترس میگه: چی شد؟

 

-گوشیم رو توی شرکت سروش جا گذاشتم

 

با اخم میگه: همین کارا رو میکنی دیگه… بعد انتظار داری همه چیز خوب پیش بره… دختر شرایط تو فرق میکنه باید بیشتر حواست رو جمع کنی؟… آخه چرا اینقدر سر به هوایی؟

 

بی توجه به حرف ماندانا نگاهی به ساعت میندازم… ساعت پنج و نیمه

 

به سرعت از جام بلند میشمو میگم: ماندانا باید برم

 

ماندانا: واستا واسه ی امیر زنگ میزنم تو رو برسونه

 

-نه شرکت تا ساعت شش تعطیل میشه

 

متفکر میگه: یه لحظه صبر کن

 

و با گفتن این حرف سریع از من دور میشه… دوباره روی مبل میشینمو به شربت نیم خورده ام نگاهی میندازم…. بعد از چند دقیقه پیداش میشه و میگه: این سوئیچ رو بگیر

 

-اما………

 

ماندانا: ترنم به خدا میکشمتا… زود برگرد

 

-آخه

 

ماندانا: ترنم

 

نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست تو… زود برمیگردم

 

ماندانا: حتما این کار رو کن چون امشب تو هم باید تو مهمونی باشی

 

-ماندانا دوباره شروع کردی؟

 

ماندانا:فعلا برو وقتی برگشتی با هم حرف میزنیم

 

سرمو تکون میدمو میگم: فعلا خداحافظ

 

دستش رو به نشونه ی خداحافظی بالا میاره و هیچی نمیگه… سریع از ساختمون بیرون میامو وارد حیاط میشم… همون لحظه ی ورودم متوجه ی ماشین شده بودم و پس مشکلی سر اینکه ماشین کجاست ندارم؟… میخوام به سمت در برم که با صدای ماندانا سرجام وایمیستم

 

ماندانا: من باز میکنم تو ماشین رو روشن کن

 

سری تکون میدمو سوار ماشین میشم… کیفم رو روی صندلی عقب پرت میکنمو در رو میبندم… بعد از چهارسال نمیدونم چیزی از رانندگی یادم مونده یا نه؟

 

با پوزخند میگم: هر چی باشه از اتوبوس بهتره