💔🖤

پرهام: خفه شو… تو هم برو بگرد پیداش کن… اینجا واستادی ور دل من چه غلطی میکنی؟

 

یعنی کی میتونه باشه

 

بعد ده دقیقه صدای نیما بلند میشه

 

نیما: پرهام گرفتیمش

 

پرهام: بگو بیارنش… کیه؟

 

نیما: مدام میگه ترنم کجاست؟ لابد از آشناهاشه

 

پرهام: منصور پدرمون رو در میاره

 

قلبم تند تند میزنه

 

با شنیدن صدای آشنای سروش قلبم میریزیه

 

زمزمه وار میگم: نـه

 

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

سروش با داد میگه: شماها کی هستین؟ با ترنم چیکار کردین؟

 

پرهام: آقا پسر مثله اینکه نمیدونی فوضولی زیاد عواقب خوبی رو به همراه نداره… نکنه دوست پسرشی؟

 

از شدت ترس همه بدنم میلرزه

 

سروش: خفه ش….

 

حس میکنم اون بیرون دعوا شده… صدای داد و بیداد چند بلند شده

 

صدای داد پرهام رو میشنوم: چه طور جرات میکنی رو من دست بلند کنی مطمئن باش این کارت بی جواب نمیمونه

 

سروش: اگه مرد بودی همون لحظه جواب میدادی نه اینکه هزار نفر رو بفرستی من رو بگیرن بعد بیای جلوم بگی کارت بی جواب نمیمونه

 

با شنیدن صدای سیلی ته دلم خالی میشه… دستم رو روی قلبم میذارم

 

پرهام: زیادی حرف میزنی… چیکارشی؟؟

 

صدای پر از تمسخر سروش رو میشنوم: به توی کثافت ربطی نداره… چیکارش کردین؟

 

پرهام با مسخرگی میگه:هنوز کارش نکردیم ولی به زودی رسم مهمون نوازی رو به جا میاریمو ازش پذیرایی میکنیم نترس تو هم بی نصیب نمیمونی

 

صدای فریاد سروش تو گوشم میپیچه: لعنتی میگم با ترنم چیکار کردی؟

 

دوباره صدای داد و فریاد بلند میشه

 

نمیدونم سروش چیکار میکنه که پرهام با داد میگه: بگیرینش لعنتیا

 

سروش: اگه بلایی سرش بیاد با دستهای خودم میکشمت

 

پرهام بی توجه به داد و فریاد سروش میگه: جیبای این بچه سوسول رو خالی کنید و بعد هم پیش اون یکی بندازینش… اگه سر و صدای اضافه هم کرد دست و پا و دهنش رو ببندین

 

بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه و سروش رو به داخل اتاق پرت میشه

 

با ترس به سروش نگاه میکنم

 

صدای چندش آور نیما رو میشنوم که با تمسخر رو به من میگه: از تنهایی در اومدی… فعلا خوش بگذرون که بعدا باهات کار داریم

 

سروش با خشم به چشمام زل میزنه… نگاهم رو از سروش میگیرمو به نیما نگاه میکنم… با تمسخر به حرکات من و سروش خیره شده… پوزخندی رو لباش خودنمایی میکنه

 

پرهام: نیما بیا کارت دارم

 

نیما: شب خوبی رو برای شما در هتل صفر ستاره آرزومندم… تامیتونید هوا میل کنید و اصلا هم فکر صورتحسابش نباشید

 

پرهام:نیمـــــــــــا کدوم گوری هستی؟

 

نیما: اومدم بابا… اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنم

 

بعد با شیطنت ادامه میده: داشتم میگ……

 

پرهام: نیما بلند شم کشتمت

 

نیما با اخمایی در هم در رو میبنده و غرغر کنون از در دور میشه: اه…. بمیری پرهام… بمیری

 

با صدای سروش به خودم میام

 

سروش: دوباره یه گند دیگه زدی… آره؟… یعنی تو نمیخوای آدم بشی؟… این ارازل و اوباش با تو چیکار دارن ترنم؟… باز چیکار داری؟

 

آهی میکشمو و هیچی نمیگم… تو این موقعیت هم دست از شک و تردید بر نمیداره… باز مثله همیشه دلم رو میسوزونه

 

سروش از روی زمین بلند میشه… به سرعت خودش رو به من میرسونه و شروع به باز کردن طنابهایی که دور دست و پاهام بسته شدن میکنه

 

بعد از باز کردن طنابها اونها رو گوشه ای پرت میکنه و جلو میشینه… تو چشمام زل میزنه و بهم میگه: ترنم اینا کی هستن؟… چی از جونت میخوان؟

 

با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو و میگم: هر وقت فهمیدم خبرت میکنم

 

سروش: ترنـــم

 

-چیه؟ وقتی نمیدونم انتظار داری چه جوابی بهت بدم

 

سروش: انتظار داری باور کنم؟

 

-من خیلی وقته دیگه از تو یکی هیچ انتظاری ندارم

 

سروش: ترنم رو اعصاب من راه نرو

 

-من به اعصاب تو چیکار دارم… اونقدر بیکار نیستم که بخوام رو اعصاب نداشته ی جنابعالی پیاده روی کنم

 

سروش: ترنــــم

 

-کوفت… هی برام ترنم ترنم میکنه

 

سروش: یه کاری نکن بزنم ناقصت کنما

 

-بیخودی به خودت زحمت نده…. اینجا به اندازه ی کافی آدم پیدا میشه این کار رو به عهده بگیره… تو هم بشین ناقص شدنه بنده رو تماشا کن

 

سروش: دلم میخواد سرتو بکوبم به دیوار

 

-من هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار شاید بیفتم بمیرم از دست توی زبون نفهم راحت بشم… چرا دست از سرم برنمیداری… اصلا کی گفت من رو تعقیب کنی؟… مگه تو کار و زندگی نداری؟

 

سروش: من احمق رو بگو که جون خودم رو واسه ی توی بیشعور به خطر انداختم

 

-کسی ازت نخواسته بود جون ارزشمندت رو برای من بیشعور به خطر بندازی

 

سروش: لابد این حرفا هم جای تشکرته

 

با پوزخند میگم: واسه ی چی ازت تشکر کنم…. یه جور حرف میزنی انگار چیکار کردی… اگه نجاتم داده بودی یه چیزی اما بدبختی اینجاست خودت هم اومدی ور دل من نشستی و چرت و پرت میگی… فردا اینا یه بلایی سرت بیارن تمام ایل و تبارت میریزن سر من بدبخت و میگن تو باعثش بودی… حالا من دنیایی بگم به پیر به پیغمبر من اصلا روحم هم خبر نداشت پسرتون اینا رو تعقیب کرده ولی کیه که باور کنه… بهتره از همین حالا خودم رو مرده فرض کنم چون اگه از اینجا هم جون سالم به در بردم محاله خونوادت من رو زنده بذارن

 

سروش: واقعا که پررویی

 

-من حقیقت رو میگم… اگه میخواستی کمکم کنی کافی بود یه زنگ به پلیس میزدی دیگه این اکشن بازیا چی بود از خودت در آوردی؟

 

سروش: دفعه ی بعد اگه رو به موت هم باشی محاله کمکت کنم

 

-خوشحال میشم به حرفت عمل کنی و هیچ دخالتی در کارهای من نکنی… اینجوری دیگه مجبور نیستم نگران جواب پس دادن به این و اون باشم

 

سروش با کلافگی میگه: ترنم الان وقت این حرفا و لجبازیها نیست… بگو اینا کی هستن شاید تونستم یه غلطی کنم

 

-تو اون بیرون نتونستی هیچ کار کنی بعد توی این اتاق که هیچ راه فراری نیست میخوای چیکار کنی؟

 

سروش: ترنم

 

نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: خودم هم دقیقا نمیدونم فقط یه حدسایی میزنم

 

سروش با حالت گنگی نگام میکنه

 

ماجرای پارک و تعقیب خودرو و عکسای ایمیل شده رو براش تعریف میکنم

 

با تمسخر میگه: انتظار داری باور کنم؟

 

-نه بابا… من غلط بکنم همچین انتظارایی از جنابعالی داشته باشم

 

سروش: مسخرم میکنی؟

 

-نه دیدم جو زیادی سنگین شده گفتم یه خورده جوک بگم بخندیدیم

 

سروش میخواد چیزی بگه که با لحن خشنی میگم: من احمق رو بگو که دارم واسه تو حرف میزم

 

از روی زمین بلند میشمو بی توجه به سروش به سمت پنجره میرم… یه پنجره ی کوچیک که حفاظ داره… ارتفاعش هم از زمین زیاد به نظر میرسه… داخل حیاط دیده میشه… با اینکه دوست ندارم سروش توی دردسر بیفته اما یه جورایی خوشحالم… خوشحال از اینکه کنارمه… اینجا تنهایی خیلی ترسناک به نظر میرسه

 

صدای سروش رو میشنوم

 

سروش: این وقت شب نزدیکای شرکت چیکار میکردی؟

 

بدون اینکه جوابشو بدم نگاهمو از بیرون میگیرمو روی زمین میشینم… به دیوار تکیه میدمو چشمام رو میبندم… درسته سروش کنارمه… اما الان نگرانیم دو برابر شده… میترسم بلایی سرش بیارن… هم خوشحالم هم ناراحتم… خودم هم نمیدونم چی میخوام

 

سروش: با توام؟

 

با کلافگی چشمامو باز میکنمو میگم: اه… خستم کردی… گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم

 

سروش: واقعا نمیدونی اینا کی هستن؟

 

-چرا میدونم… از دوستای دوست پسر سابقم هست