💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۱۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/29 10:09 · خواندن 6 دقیقه

💔🖤

ن اومدن تلافیه خیانتهایی که در حق اون بیچاره کردم رو سرم در بیارن حالا که به جوابت رسیدی برو دنبال راه فرار باش

 

سروش: ترنم

 

-چیه؟… مگه دنبال چنین جوابایی نیستی؟… اول و آخر که تو حرف خودت رو میزنی… پس این سوال پرسیدنات واسه ی چیه؟

 

متفکر نگام میکنه

 

زمزمه وار میگم: ایکاش به پلیس خبر میدادی

 

سروش: اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم… دستپاچه شده بودم… ولی فکر نکنم اونقدرا هم موضوع جنایی باشه… تو زیادی موضوع رو گنده کردی

 

تو چشماش زل میزنمو اون هم ادامه میده: من فکر میکنم قصد اینا اخاذیه… لابد تو رو گروگان گرفتن تا یه پولی از خونوادت بگیرند

 

لبخند تلخی میزنم…

 

زمزمه وار میگم: ایکاش حق با تو باشه

 

هر چند خودم میدونم که اینطور نیست… از چشماش میخونم که حرفهایی که در مورد عکس و ایمیل زدم رو باور نکرده…. شاید هم هیچکدوم از حرفا رو باور نکرده

 

آهی میکشمو به زمین خیره میشم… دلم عجیب گرفته… نمیدونم چرا حس میکنم آخر خطم… شاید دلیلش اینه که زیادی ترسیدم

 

سروش میخواد چیزی بگه که در باز میشه و دو تا مرد قوی هیکل وارد میشن و به طرف من میان… بدون توجه به سروش به دو تا بازوم چنگ میزنندو از روی زمین بلندم میکنند

 

سروش از جاش بلند میشه و میگه: دارید چه غلطی میکنید؟

 

یکیشون ولم میکنه و به طرف سروش میره… اون یکی هم من رو با خودش میکشه

 

نمیدونم چرا نه جیغ میکشم نه التماس میکنم… نمیدونم چرا… شاید به خاطر اینکه میدونم هیچ فایده ای نداره…. دوست ندارم جلوی هر کس و ناکسی غرورم خورد بشه… یاد حرف دکتر میفتم..«تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردی تو هیچوقت از فراز و نشیبهای زندگیت فرار نکردی… تو هیچوقت برای به دست آوردن محبت دوباره ی خونوادت به دروغ متوسل نشدی… تو همیشه خودت بودی… مقاومه مقاوم… استوار استوار»… باید خودم باشم… نمیخوام واسه زنده بودن التماس کنم… نمیخوام بخاطر فرار از مشکلات شخصیتم رو زیر سوال ببرم… کتک خوردن نشونه ی خرد شدن غرور نیست… التماس کردن برای کتک نخوردن نشونه ی ضعف و خرد شدن غروره… نمیگم نمیترسم… میترسم بیشتر از همیشه… اما دلیل نداره ترسم رو جار بزنم… میخوام مقاوم باشم مثله همیشه… مثله همه ی وقتایی که هیچکس نبود و من تنهای تنها از پس مشکلاتم برمیومدم

 

مرد من رو به سمت اتاقی میبره که صدای دادو فریاد زیادی از داخلش شنیده میشه… واضح تریین صدایی که میشنوم صدای خشن یه مرده

 

مرد: احمقای بیشعور… من بهتون چی گفتم… گفتم خیلی مراقب باشین…

 

پرهام: آقا………

 

مرد: خفه شو

 

نیما:….

 

مرد: نیما حرف بزنی کشتمت… چند بار خرابکاری … به من بگو چند بار خرابکاری؟

 

مردی که بازوم رو گرفته در رو باز میکنه و من رو با خودش به داخل اتاق میکشه

 

با ورود ما همه ساکت میشن و من مقابل خودم مرد غریبه و در عین حال آشنایی رو میبینم

 

زمزمه وار میگم: مسعود

 

نیشخندی میزنه و میگه: نه خانم خانما منصورم… برادر همون کسی که تو به کشتنش دادی… تو و اون خواهرت که الان سینه ی قبرستون خوابیده

 

بعد از تموم شدن حرفش به همه به جز پرهام اشاره میکنه که اتاق رو ترک کنند… با ترس بهش خیره میشم

 

پرهام به دیوار تکیه داده و با پوزخند نگام میکنه… گوشه ی لبش پاره شده… نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم… وقتی همه اتاق رو ترک میکنند منصور به سمت در میره و از پشت قفلش میکنه… بعد همونجور که به سمت من میاد میگه: خب خب خب… بالاخره تنها شدیم

 

با ترس نگاش میکنم… شباهت زیادی به مسعود داره… مخصوصا چشماش… اما چهره اش خیلی خشنه… مسعود خیلی مظلوم به نظر میرسید… شاید از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به مسعود داشته باشه اما از لحاظ اخلاقی صد و هشتاد درجه متفاوته… این رو از یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید…

 

آروم آروم به سمتم میادو با پوزخند میگه: منی که توی تمام عمرم بزرگترین خلافکارا حریفم نشدن به خاطر توی نیم وجبی وجبی توی دو تا از بزرگترین ماموریتام شکست خوردم… باعث مرگ برادر کوچیکم شدی… باعث سکته ی مادرم شدی… باعث شکست در کارم شدیدقیقا جلوم وایمیسته و میگه: مطمئن باش تاوان همه شون رو پس میدی

 

بعد دستش رو به سمت صورتم میاره که باعث میشه من یه قدم به عقب برم

 

ترس رو از نگام میخونه به بازوم چنگ میزنه و من رو به طرف خودش میکشه…با انگشت اشارش لبامو لمس میکنه… سرم رو عقب میکشم ولی لعنتی با یه دستش سرم رو مهار میکنه و با یه دست هم بازوم رو میگیره…. سرشو نزدیک گوشم میاره و با خونسردی میگه: تاوان همه ی کارات رو….اون هم به بدترین شکل ممکن

 

سعی میکنم به عقب هلش بدم که اصلا موفق نمیشم

 

با صدای لرزونی میگم: این حرفا چیه میزنی از بدو تولدت هر چی مشکل برات پیش اومده گردن من بدبخت انداختی

 

با این حرف من پر

 

💔سفر به دیار عشق💔

هام پخی زیر خنده میزنه و منصور با چشمای گرد شده نگام میکنه… بعد از چند ثانیه اخماش تو هم میره و با داد میگه: پـــــرهام… خفه میشی یا خفت کنم

 

پرهام به زور جلوی خندش رو میگیره اما هنوز آثاری از خنده تو چهره ش پیدا میشه

 

منصور با جدیت ادامه میده: من با تو شوخی دارم؟

 

سرم رو ول میکنه و با اون یکی دستش بازوی دیگرم رو میگیره… سعی میکنم بازوم رو از دستای قدرتمندش بیرون بکشم که اجازه نمیده… به شدت بازوهامو فشار میده و بلندتر از قبل میپرسه: گفتم من با تو شوخی دارم؟با ترس سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم

 

منصور: پس یادت باشه دیگه با من شوخی نکنی

 

با پوزخند بازوم رو ول میکنه… پشتش رو به من میکنه و به سمت راحتی میره… همونجور که پشتش به منه با تمسخر میگه: از این به بعد حواست به حرفات باشه… من اصلا آدم باجنبه ای نیستم

 

با همه ی ترسی که دارم میگم: من یادم نمیاد باهاتون شوخی کرده باشم

 

به سرعت به سمتم میچرخه و به چشمام زل میزنه

 

پرهام با ترس به منصور خیره شده… دلیل این همه ترس پرهام رو نمیفهمم

 

منصور: زیادی زبون درازی

 

-من زبون دراز نیستم چرا متوجه ی حرف من نمیشین؟… من رو دزدیدین من هم دلیل دزدیده شدنم رو میخوام… حرف از تاوان میزنید ولی من هنوز نمیدونم تاوان چی رو باید پس بدم… مسعود حماقت کرد و معتاد شد کجاش تقصیر منه… خواهرم نامزد داشت کجاش تقصیر منه… مسعود با تزریق بیش از حد مواد مرد کجاش تقصیر منه… شما آدم خلافکاری هستین و تو کاراتون شکست میخورید کجاش تقصیر منه؟

 

با چشمهای سرخ شده بهم خیره شده

 

پرهام با نگرانی تکیه شو از دیوار میگیره و به طرف منصور میاد

 

پرهام: منصور

 

منصور: پرهام گمشو بیرون

 

پرهام: منصو…….

 

منصور: نشنیدی چی گفتم؟

 

پرهام: ما زنده می…….

 

کلید رو به سمت پرهام پرت میکنه و با داد میگه: پرهام گم میشی بیرون یا پرتت کنم