💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۱۴
💔🖤
پرهام با اخمهایی در هم کلید رو تو هوا میگیره و بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت میکنه… در آخرین لحظه به سمت منصور برمیگرده و میخواد چیزی بگه که منصور با فریاد میگه: پرهــــــام
پرهام با پوزخند نگاهی به من میندازه و سری به نشونه ی تاسف برام تکون میده و بعد هم از اتاق
خارج میشه… نمیدونم چرا ولی از نگاه آخر پرهام هیچ خوشم نیومد… انگار یه هشدار وحشتناک برای من بود… یه هشدار که سالم از این اتاق بیرون نمیرم… نکنه بلایی سرم بیاره… با بسته شدن در و چرخیدن کلید در قفل در همون یه ذره ی امید هم برای نجاتم از بین رفت
منصور با پوزخند خودش رو روی راحتی اتاق پرت میکنه و میگه: حیف که پدرم تو رو زنده میخواد و گرنه زندت نمیذاشتم
یا جد سادات اینا جد اندر جد با من دشمنی دارن… دیگه کارم تمومه… ترنم بدبخت شدی رفت… همون بهتر تو هم بری مثل ترانه خودت رو بکش……..
با صدای منصور از فکر بیرون میام
منصور: البته در مورد سالم یا ناقص بودنت حرفی نزده… پس میتونم یه خورده ازت پذیرایی کنم
با نیشخند به صورتم اشاره میکنه و ادامه میده: هر چند انگار از قبل پذیرایی شدی ولی ما اینجا یه خورده خشن تر کار میکنیم
با ترس بهش زل زدمو هیچی نمیگم… پاکت سیگاری از جیبش درمیاره و یه نخ سیگار از پاکت خارج میکنه و گوشه ی لبش میذاره…
منصور: بیا جلوتر
با ترس یه قدم عقب میرم… با دیدن عکس العمل من لبخندی میزنه و پاکت سیگار رو روی میز پرت میکنه…
ازروی راحتی بلند میشه و روی میز خم میشه… فندک روی میز رو برمیداره و سیگارش رو روشن میکنه… پشتش رو به من میکنه و به سمت پنجره میره
سیگار رو از گوشه ی لبش برمیداره و بین انگشتاش میگیره
همونجور که پشتش به منه شروع به حرف زدن میکنه
-مسعود باهوش ترین بود… نقشه هاش ایده هاش عکس العملاش حرف نداشت… چهار سال پیش با کلی برنامه ریزی مسعود رو فرستادم توی اون دانشگاه لعنتی… بعد از یک سال برنامه ریزی… ایده پردازی… همه چیز داشت خوب پیش میرفت
به سرعت به طرفم برمیگرده و میگه تا اینکه خواهر تو سر راه داداشم سبز میشه… داداش من عوض میشه… قید ماموریت رو میزنه… از من و بابا فراری میشه… با هزار تا فحش و کتک و تهدید راضیش کردیم ماموریت رو به پایان برسونه بعد هر غلطی که میخواد بکنه
باورم نمیشه… مسعود یه آدم خلافکار بود… اون مسعود مظلومی که وسطای سال به دانشگاه ما منتقل شده بود یه خلافکار بود
بهت زده به منصور خیره میشم
با لبخند تلخی ادامه میده: ولی دقیقا زمانی که تو یه قدمی پیروزی بودیم با جواب رد ترانه و پرخاشگری های تو مسعود همه ی روحیه اش رو باخت… داغون شد… خرد شد… جلوی چشمای من و بابا گریه میکرد… برادر دیوونه ی من عاشق خواهر از جنس سنگ تو شد
با صدای لرزونی میگم: ولی خواهر من خودش نامزد داشت
پوزخندی میزنه و با تمسخر میگه: بله… بله… خبر دارم… آقای سیاوش راستین
منصور: تو… سیاوش… ترانه باید تاوان دل شکسته ی برادرم رو پس میدادین
آروم آروم به سمت من میادو با لحن مرموزی میگه: برادر من به خاطر خواهر تو قید نامزدش رو زد
با دهن باز بهش نگاه میکنم و اون ادامه میده: دختری که دیوونه ی مسعود بود اما با همه ی اینا مسعود باز هم ترانه رو میخواست
با همه ترسی که دارم میگم: خوبه خودت هم داری میگی مسعود هم نمیتونست به نامزدش ابراز علاقه کنه چون ترانه رو دوست داشته پس چطور چنین انتظاری رو از ترانه داشتی
با چند گام بلند خودش رو به من میرسونه… مچ دستم رو میگیره و دستم رو بالا میاره… در برابر چشمای بهت زده ی من سیگارش رو توی کف دست من خاموش میکنه که از شدت سوزش جیغم به هوا میره… بعد هم مچ دستم رو ول میکنه و با شدت به عقب هلم میده که باعث میشه تعادلم رو
از دست بدمو روی زمین پرت بشم
با خونسردی میگه: یه بار دیگه توی حرفم بپری بدتر از این رو میبینی… هر چند همین الان هم عاقبت خوبی در انتظارت نیست ولی یه کاری نکن عصبی ترم از اینی که هستم بشم
عجیب احساس تنهایی میکنم… بغضی تو گلوم میشینه… با ناراحتی بهش زل میزنم… کف دستم بدجور میسوزه… بی توجه به حال من ادامه میده: اونقدر به خواهرت فکر کرد که غرق دنیای اون لعنتی شد… توی آخرین مامویت که توی گروه رقیب به عنوان جاسوس فرستاده بودمش لو رفت… با تزریق بیش از حد مواد برادرم رو کشتن… هر چند بدجور انتقامم رو از اونا گرفتم اما مقصر اصلی چه راهی بهتر از اینکه همه تون رو به جون هم بندازم…
به طرفم خم میشه… به یقه ی مانتوم چنگ میزنه و از روی زمین بلندم میکنه
با پوزخند میگه: بودن کسایی که مخالف صد در صد موفقیت تو باشن و من هم سواستفاده کردم… از همه شون… نامزد مسعود هم پا به پای من بود… همه جا کمکم میکرد… مرگ خواهرت بهتری خبری بود که توی تمام عمرم شنیدم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
-خیلی پستی
پوزخندش پررنگ تر میشه… دستش بالا میره و چنان سیلی ای به گوشم میزنه که دهنم پر از خون میشه
منصور: آره پستم… ولی از تو واون خواهر عوضیت خیلی بهترم… داداش من مرد بخاطر تو… بخاطر خواهرت… روزی که مسعود کتک خورده پاش رو توی خونه گذاشت دیوونه شدم… میخواستم سیاوش رو تا حد مرگ کتک بزنم اما مسعود نذاشت… آره مسعود نذاشت… اون روز مسعود واسه ی همیشه از ترانه گذشته بود… داداش من مدام میگفت حق با ترنمه… اگه عاشقم باید بگذرم… من میتونم… من میتونم بخاطر عشقم از خودش بگذرم
با شنیدن حرفای منصور دلم آتیش میگیره… همیشه میدونستم مسعود خیلی عاشقه ولی نه تا این حد…
به شالم چنگ میزنه و ان رو از سرم میکشه… دستش رو لای موهام فرو میکنه و به شدت موهامو میکشه با لحن خشنی ادامه میده: تو باعث شدی داداشم با بدترین عذابهای ممکن بمیره… وقتی ترانه مرد ببرای اولین بار بعد از مرگ برادرم لبخند زدم… میدونی چرا؟… چون میدونستم تو هم داغ دیده شدی… داغ کسی رو دیدی که به خاطرش غرور برادرم رو خرد کردی… هر چند میخواستم ترانه زنده بمونه و سیاوش بمیره
با ناباوری نگاش میکنم… باورم نمیشه که اون جون سیاوش رو هدف قرار داده بود
منصور: درسته مرگ ترانه همه ی برنامه هام رو بهم ریخت ولی از خیلی جهات برام بهتر شد… با مرگ سیاوش فقط ترانه عذاب میکشید اما با مرگ ترانه هم تو و هم سیاوش داغون شدین…
همه نفرتم رو توی نگام میریزمو میگم: تو یه کثافت به تمام معنایی
من رو به سمت دیوار پرت میکنه که سرم محکم به دیوار میخوره
-آخ
روی زمین میشینم… سرم رو بین دستام میگیرم و میمالم
منصور: من کلا آدم مهمون نوازی هستم دلم نمیاد بدون پذیرایی تو رو از این اتاق راهی کنم
با تموم شدن حرفش لگد محکمی به پهلوم میزنه که از شدت درد چشمام رو میبندم… ضربه ی بدی بود و بدتر از همه دقیقا به همونجایی زده شد که قبلا بابا زده بود…
بعد از لحظه ای مکث من رو زیر مشت و لگد میگیره و بی توجه به حال زار من همه ی عصبانیتش رو سرم خالی میکنه… همونجور که کتکم میزنه از گذشته ها میگه… از همه ی اون سالهایی که برام جز درد و عذاب هیچی به همراه نداره… اونقدر کتکم میزنه که من بی حاله بی حال میشم… همه ی بدنم درد میکنه… با خونسردی به طرفم خم میشه و کمک میکنه بلند شم… از اونجایی که نمیتونم روی پام واستم دستش رو دور کمرم حلقم میکنه و به آرومی کنار گوشم زمزمه میکنه: اینا تازه مقدمه ای بود برای بلاهایی که قراره در آینده سرت بیارم
به سختی نفس میکشم… ضربه هاش عجیب محکم و کاری بودن… دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه میکنه که باعث میشه از شدت درد ناله کنم
لبخندی میزنه و میگه: بعد از ۴ سال دوباره جلوم سبز شدی و دوباره یکی از مهمترین ماموریتام رو خراب کردی… میدونی چقدر برای اون ماموریت زحمت کشیده بودم؟… چند باری هم تا مرز مردن پیش رفتی و دوباره نجات پیدا کردی… این دفعه از نقشه ی پدرم استفاده کردم گروگانگیری… شکنجه ی کسی که در نابودی مسعود نقش داشت… در شکست من در یکی از ماموریتهام دست داشت…
چشمام کم کم دارن بسته میشن که تکونم میده و میگه: هنوز واسه خوابیدن زوده خانم خانما… اگه دلت دوباره کتک میخواد چشماتو ببند
دیگه جونی واسه ی کنک خوردن ندارم… به زحمت چشمام رو باز نگه میدارم که زمزمه می کنه: آفرین… اگه از اول همینطور حرف گوش کن بودی شاید بیشتر مراعاتت رو میکردم
به آرومی ادامه میده: اگه امروز اینجایی فقط به دو دلیله… یکیش خراب کردن ماموریت من و اون یکیش هم بخاطر کسی که خیلی کارا واسه مسعود کرده… هر چند مردنت به نفع همه مون بود ولی پدرم تصمیم گرفت زنده بمونی و ذره ذره مجازات بشی… مطمئن باش تا روزی که زنده ای در چنگال خونواده ی من اسیری… هنوز خیلی مونده که بتونی من و خونوادم رو بشناسی