🖤🖤

یه غریبه با من تو این خونست

 

سروش جلوم نشسته…

 

كه به تو خیلی شباهت داره

 

پاهام رو تو بغلم جمع میکنم… همینجور با بغض آهنگ مهسا رو میخونم

 

پیرهنی كه تنشه مال تویه

 

جای تو گوشی رو برمیداره

 

همون آهنگی رو كه دوس داشتی

 

با خودش تو خلوتش میخونه

 

ولی با من سرده با اینكه

 

همه چیزو راجبم میدونه

 

اشکها همینجور از چشمام سرازیر میشن

 

این نمیتونه تو باشی مگه نه

 

خالیه از تو فقط جسم توئه

 

هر جا كه هستی منو میشنوی

 

بگو این سایه هم اسم توئه

 

سروش هم بی مهابا اشک میریزه

 

سرش رو بین دستاش میگیره و با ناله میگه: لعنتی برام حرف بزن… از این آدما بگو… دارم دق میکنم

 

کاش از چشمام بخونی سروش… مثله گذشته ها… مثله اون روزا که با یه نگاهم تا تهش میرفتی… من که گفتنیها رو گفتم ولی تو شنیدنی ها رو نشنیدی

 

سرم رو روی پاهام میذارمو با هق هق شعر رو برای خودم زیر لب میخونم

 

منو میبوسه و بی تفاوته

 

باورم نمیشه اینه سهمم

 

دیگه انگار بین ما چیزی نیست

 

وقتی لمسم میكنه میفهمم

 

سروش دیگه طاقت نمیاره… من رو به طرف خودش میکشه و آروم تو بغلش میگیره

 

———-

 

درد بدی توی همه ی بدنم میپیچه اما من این درد رو دوست دارم… آغوش آشنای عشقم رو دوست دارم… این همه مهربونی ها رو دوست دارم… من این سروش رو دوست دارم… خدایا… خدایا… خدایا… چیکار کنم؟… دوست دارم ساعتها تو بغلش باشم… میدونم باز هم دارم اشتباه میکنم… شاید بزرگترین اشتباه زندگیم همین باشه… اما دست من نیست که اگه دست من بود بعد از ۴ سال دیگه عشقی نبود… دیگه دوست داشتنی نبود… سروش سرش رو روی شونه های من گذاشته و گریه میکنه… این رو از تکون شونه هاش میفهمم… خدایا چرا؟… چرا نمیتونم تو آغوش مردی بمونم که همه ی دنیای منه… خدایا ایکاش اینقدر بی انصاف نبودی؟… آره برای اولین بار میگم خیلی بی انصافی… که دنیای من رو ازم میگیری و تقدیم یکی دیگه میکنی… نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم… باورم نمیشه تو آغوش عشقم دارم جون میدم… امشب چقدر نفس کشیدن سخت شده… سروش متوجه ی حال خراربم نیست چون حال خودش از من هم خرابتره…

 

آهی میکشم… آه عمیقی که به جز درد چیزی برام به همراه نداره… کی فکرش رو میکرد یه روز نفس کشیدن هم اینقدر سخت بشه… به زحمت دستم رو بالا میارمو روی قفسه ی سینه ی سروش میذارم… چه سخته دل کندن وقتی که دلت راضی نباشه

 

ولی باید دل بکنم… به زحمت به عقلب هلش میدم ولی اون حلقه ی دستاش رو محکمتر میکنه… دردم بیشتر میشه به زحمت میگم: سروش

 

با بغض میگه: هیـــس… هیچی نگو ترنم… امشب هیچی نگو… امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه

 

نکن سروش… تو رو خدا با من این کارو نکن… نذار یه خائن بشم…

 

یه خورده احساس سرما میکنم ولی برام مهم نیست… مهم نیست درد دارم… مهم نیست نفس کشیدن تا حد مرگ برام سخت شده… مهم نیست احساس سرما میکنم… مهم نیست اسیر دست دشمنم… مهم اینه که توی بدترین شرایط زندگیم برای آخرین بار اغوشی رو تجربه میکنم که برام آرزوی محال شده بود… من به همین قانعم… بیشتر از این هیچی از زندگی نمیخوامدهنم رو باز میکنم که چیزی بگم اما این اشکای لعنتی اجازه نمیدن… چه سخته حرف زدن وفتی که دوست نداری حرف بزنی… چه سخته ترک کردن وقتی دلت راضی به رفتن نیست… چه سخته نزدیکی وقتی فرسنگها ازش دوری…

 

با بغض شروع به حرف زدن میکنم: سروش تو سهم من نیستی

 

حلقه ی دستاش رو محکمتر میکنه… خیلی خیلی محکمتر… نالم بلند میشه ولی اون طوری من رو به خودش فشار میده که انگار اگه رهام کنه فرار میکنم

 

با صدایی خش دار از گریه میگه: ولی تو سهم منی

 

با ناله میگم: سروش

 

سروش: سهم من از همه ی زندگی تویی

 

دیگه نمیتونم تحمل کنم… بدجور به پهلوم فشار وارد میشه

 

-سروش تو رو خدا ولم کنه… بدجور درد دارم

 

تازه به خودش میاد… بازوها

 

💔سفر به دیار عشق💔

م رو میگیره و من رو از خودش دور میکنه

 

با دیدن چهره ی من رنگش میپره و میگه: ترنم چی شده؟ چرا……

 

حرفش رو میخوره و با ترس بهم زل میزنه

 

به سختی لبخندی میزنم… هر لحظه که میگذره بیشتر احساس سرما و رخوت میکنم

 

میخوام بازوهامو از حصار دستاش خارج کنم که به خودش میادو با نگرانی میگه: ترنم تو رو خدا حرف زن… بگو کجات درد میکنه؟

 

با لبخند تلخی میگم: بپرس کجام درد نمیکنه؟

 

سروش: ترنـم

 

-همه ی بدنم درد میکنه سروش… همه ی بدنم… انگار سهم من از همه ی زندگی فقط کتک خوردنهمیخواد چیزی بگه که اجازه نمیدم

 

-میدونی سروش خیلی برات خوشحالم… اینو از ته ته دلم میگم… خیلی خوشحالم که عاشق شدی…

 

دوباره اشک تو چشماش جمع میشه

 

بغضم رو قورت میدمو ادامه میدم: عشقت رو با هوس قاطی نکن… بعدها که از اینجا آزاد شدیم شرمنده ی عشقت میشی… بعد نمیتونی تو چشماش زل بزنی و بگی دوستت دارم

 

با ناراحتی بهم زل میزنه

 

-من رو ببخش سروش… من رو ببخش که بدترین اتفاق زندگیت شدم… من میخواستم بهترین برات باشم اما شدم بدترین… انگار هر چی بیشتر تلاش کنی از هدفت دورتر میشی

 

سروش: تر……..

 

میپرم وسط حرفشو میگم: میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم…که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود… هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت…

 

حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست… جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود… خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی

 

با صدای لرزونی میگه: ترنم تمومش کن

 

————-

 

اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم: اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد… توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی

 

با نگرانی بهم خیره میشه… به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم… پاهامو دراز میکنمو دستم رو روی پهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشه

 

نفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهای نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم… نمیدونم چرا؟… ولی میترسم بمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه

 

-اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی… اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی

 

از شدت گریه چشماش سرخ شده

 

-تو همیشه توی جمع مراعات میکردی ولی اون روز نتونستی جلوی خودت رو بگیری… چرا دروغ؟… ته دلم بدجور سوخت