💔🖤

بل میشناختم؟

 

نگاهش رنگ تعجب میگیره

 

-وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش… دوست بنفشه بود

 

با تعجب میگه: محاله… پس چرا به من چیزی نگفت؟

 

-شاید من رو نشناخت… فقط یه بار دیدمش… شاید فراموشم کرد

 

با اخمهایی درهم به فکر فرو میره… نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به رو خیره شدیم… سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزی فکر میکنه که من ازش بیخبرم… شاید به گذشته… شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل… نمیدونم به چی… اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کم پلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن…

 

———–&& سروش &&

 

بدجور ذهنم درگیر شده… درگیر حرفای ترنم… درگیر اشکاش… درگیر غصه هاش… درگیر ناله هاش… باورم نمیشه همه ی قول و قرارام رو زیر پا گذاشتمو باز هم مثله گذشته ها در آغوشش گرفتم… تو اون لحظه فقط دلم آغوش گرمش رو میخواست

 

خیلی نامردی سروش… خیلی

 

یاد آلاگل قلبم رو آتیش میزنه… دختره ی معصوم گیر چه آدم پستی افتاده… هنوز هم باورم نمیشه اینقدر زود ارادمو از دست دادم و کسی رو که روزی بزرگترین خیانت رو بهم کرد مهمون آغوشم کردم… ایکاش میشد بی تفاوت یه گوشه بشینمو نابودیه کسی رو ببینم که تمام سالهای خوب زندگیم رو نابود کرد ولی نمیتونم… مثله همیشه نمیتونم… مثله همیشه در برابرش بی اراده ام… دلم میخواد از سنگ بشم… بی احساسه بی احساس اما وقتی اشک چشماش رو میبینم همه ی قول و قرارام رو فراموش میکنم… چقدر سخته تحمل عذاب وجدان… دلم برای آلاگل میسوزه… خدایا چیکار کنم؟…. با اینکه مهربونترین دختر دنیا نامزدمه ولی باز دلم در دستهای این دختر گرفتاره… نمیدونم چرا ولی باز هم دوست دارم برام حرف بزنه… مدام یک اسم تو ذهنم تکرار میشه… مسعود… مسعود… مسعود… یعنی کی میتونه باشه…. نمیدونم چرا یه حس عجیبی دارم… یه حس آشنایی… حس میکنم اسمش برام آشناست؟

 

لعنتی… اگه دو دقیقه زبون به دهن میگرفتم اینجوری نمیشد…

 

نفسمو با حرص بیرون میدم…

 

اشتباه پشت اشتباه… حماقت پشت حماقت…آخه مرد حسابی توی این چنین موقعیتی چه وقت طعنه زدن بود… به پلیس هم خبر ندادم که حداقل الان دلم رو به یه چیز خوش کنم… میترسم داد و بیداد راه بندازم دوباره ببرنش یه بلایی سرش بیارن… باید به پلیس خبر میدادم… فکر نمیکردم تا این حد حرفه ای باشن… تو اون لحظه بدجور نگرانش بودم… فکرم کار نمیکرد… میترسیدم دیر برسم…

 

پوزخندی رو لبام میشینه

 

حالا که زود رسیدم چه غلطی کردم؟… فقط نشستمو جسم کتک خوردش رو تماشا کردم… مثل خر تو گل گیر کردمو نمیدونم چه غلطی باید بکنم…وقتی از پنجره اتاقم ترنم رو دیدم که داره به طرف شرکت میدوه ته دلم خالی شد…. مغزم از کار افتاد… توی اون لحظه فقط میخواستم دلیل ترسش رو بدونمو کمکش کنم… اصلا فکر نمیکردم که موضوع آدم ربایی باشه… نه به پلیس خبر دادم… نه گذاشتم ترنم در موردشون حرفی بزنه… هم اینکه در بدترین شرایط به آلاگل خیانت کردم

 

سرم رو بین دستام میگیرم

 

خدایا دارم دیوونه میشم… چیکار کنم؟

 

گند زدی سروش… این بار رو دیگه واقعا گند زدی… برای اولین بار تو زندگیم دارم ترس رو با همه ی وجودم تجربه میکنم… برای خودم نگران نیستم همه دل نگرانیهام برای ترنمه… لعنتی… تو این شرایط هم به جای نگرانی واسه خودم واسه ی ترنم نگرانم… نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم چرا باید برای کسی دل بسوزونم که تا این حد خار و ذلیلم کرد… دوست ندارم بیشتر از این باهاش حرف بزنم میترسم باز هم اختیارم رو از دست بدم… خدا چرا تا این حد بی اراده شدم؟… پس کجاست اون سروش سابق… لعنت به من… لعنت… خودم هم باور ندارم کسی پیدامون کنه… فقط برای دلداری ترنم اون حرفا رو زدم… ایکاش زودتر از اینجا خلاص بشیم

 

ترنم که از همین الان آیه ی یاس میخونه اگه من هم قافیه رو بازم دیگه کار تمومه… باید هر جور شده از زیر زبونش حرف بکشم… نمیتونم انتظار معجزه داشته باشم… باید خودم یه اقدامی کنم… ترنم هم که توی این موقعیت روی دنده ی لج افتاده و در مورد این آدما حرفی نمیزنه… مثله همیشه یکدنده و لجباز

 

لبخندی به خودم میزنم و تو دلم میگم: بی انصافی نکن سروش… خیلی وقتا در برابره تو کوتاه میومد

 

اخمام تو هم میره… من چه غلطی دارم میکنم… قرار نیست که قربون صدقش برم… باید در مورد این آدما باهاش حرف بزنم… سروش تو آلاگل رو داری… فراموشش کن… فراموشش کن… تو رو خدا اینبار دیگه فریب رفتار به ظاهر مهربونش رو نخور… فقط کمکش کن…

 

باید سروش همیشگی باشم… جدی و مغرور… دلم نمیخواد یه بار دیگه در برابر ترنم بشکنم… فقط نمیدونم چه جوری از زیر زبونش حرف بکشم

 

نفسمو با حرص

 

💔سفر به دیار عشق💔,

بیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنه

 

اگه جنابعالی جلوی اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد… خاک تو سرت سروش… خاک… که عرضه ی هیچ کاری رو نداری…

 

سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم… میتونم از زیر زبونش حرف بکشم مطمئنم

 

نمیدونم چرا ترنم اینقدر ساکته

 

همونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: ترنم