💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۱۹
💔🖤
بیرون میدم و با خودم فکر میکنم چه طور مجبورش کنم حرف بزنه
اگه جنابعالی جلوی اون زبون بی صاحابت رو میگرفتی حرف میزد… خاک تو سرت سروش… خاک… که عرضه ی هیچ کاری رو نداری…
سرمو با حرص تکون میدمو سعی میکنم این فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم… میتونم از زیر زبونش حرف بکشم مطمئنم
نمیدونم چرا ترنم اینقدر ساکته
همونجور که به رو به رو خیره شدم با اخم و جدیت میگم: ترنم
….
پوزخندی رو لبام میشینه… بفرما خانم قهر کردن… فقط همینم مونده برم منت کشی کنم…
با همون جدیت دوباره صداش میکنم… باز هم جوابم رو نمیده… حوصله ی قهر و منت کشی ندارم.. اصلا به من چه ربطی داره بذار بیان زیر دست و پاشون له بشه… وقتی نمیخواد چیزی بگه نمیتونم که به زور مجبورش کنم… با حرص دستم رو لای موهام فرو میکنم و سعی میکنم بی تفاوت باشم اما ته دلم راضی نمیشه… از این همه بی ارادگی حالم بهم میخوره… باید هر جور شده مجبورش کنم حرف بزنه… خودم هم نمیدونم چی میخوام
آهی میکشمو سعی میکنم به بدیهایی که در حقم کرده فکر نکنم
نمیتونم ساکت بشینم و کاری نکنم… باید بفهمم این آدما کی هستن و چی از جونش میخوان… حتی اگه ترنم بدترین آدم دنیا هم باشه باز هم نمیتونم یه گوشه بشینمو نابود شدنش رو تماشا کنم… لحنم رو یه خورده ملایم تر میکنم…
-ترنم نمیخوای چیزی در مورد این آدما بگی؟
….
باز هم جوابی بهم نمیده… از این ناز کردنا و جواب ندادنا متنفرم… خوبه خودش هم میدونه… با اخم به طرفش برمیگردم… پاهاشو تو بغلش جمع کرده و سرش رو روی پاهاش گذاشته
ته دلم خالی میشه… آب دهنم رو قورت میدم و نگاه دقیقی بهش میندازم… نکنه خوابیده…
زمزمه وار به خودم جواب میدم: نه.. بهم قول داده
با ترس دستم رو به سمتش دراز میکنمو تکونش میدم
-ترنم… ترنم…
با تکونهای من تعادلش بهم میخوره روی زمین میفته
بهت زده نگاش میکنم
باز هم بدقولی کرد… لعنتی خوابید… خدایا چرا نمیشه رو هیچکدوم از حرفاش حساب کرد
-ترنم… ترنم… لعنتی مگه نگفتم نخواب
به شدت تکونش میدم… اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیدم
نخوابیده… خدایا ترنم نخوابیده… بیهوش شده… بیهوشه بیهوش… انگار نفس نمیکشه… اشک تو چشام جمع میشه…
وای سروش تمومش کن… اه… مگه مرد گریه میکنه… با حرص اشکام رو پاک میکنم… به آرومی از روی زمین بلندش میکنم… نگاهی به صورتش میندازم… آه از نهادم بلند میشه… رنگ به چهره نداره… لباش تقریبا کبوده… صورتش هم مثله گچ سفید شده… نکنه تموم ک……… حتی تو ذهنم هم نمیتونم تصور کنم… سرمو تکون میدمو سعی میکنم این فکرای آزاردهنده رو از ذهنم دور کنم
با ترس و لرز مچ دستش رو توی دستم میگیرم… اشک تو چشمام جمع میشه… نبضش…. نبضش میزنه
اشکام دوباره به آرومی از گوشه ی چشمم سرازیر میشن… هر چند خیلی ضعیفه ولی میزنه… لبخندی رو لبم میشینه… خدایا شکرت که هنوز هست… که هنوز کنارمه… که هنوز نفس میکشه… هر چند این نفس کشیدن به سختی پیداست اما باز هم راضیم… فقط بمون ترنم… فقط بمون… نگاه دوباره ای به چهره ی مظلومش میندازم… زیادی مظلوم به نظر میرسه… خدایا کی میتونه باور کنه همین دختر مظلوم همه ی زندگیم رو به باد داده… آره همه زندگیم رو این دختر به باد داده ولی من نمیتونم مرگش رو از خدا بخوام چون باز هم همه وجودم اسم اون رو صدا میزنه… چقدر متنفرم… از این عشق… از این دوست داشتن… از این احساس… از این ضعف… از این بی ارادگی
اشکامو با حرص پاک میکنم… از این اشکها…. از این اشکای لعنتی هم متنفرم… حس بدیه… خیلی حس بدیه وقتی بین عشق و نفرت سرگردون بشب و آخرش هم نفهمی چی میخوای؟
آه عمیقی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمکش کن… خودت هم خوب میدونی با همه ی بلاهایی که سرم آورده باز هم راضی به مرگش نیستم
چیز زیادی از پزشکی سرم نمیشه… نمیدونم چه بلایی سرش آوردن… نمیدونم باید چیکار کنم… تنها چیزی که میدونم اینه که با اینجا نشستن چیزی درست نمیشه… دلم رو به دریا میزنم… ترنم رو به آرومی روی زمین میذارم… به سرعت از جام بلند میشم… نمیتونم بیکار بشینم… به سمت در میرمو شروع میکنم با مشت و لگد به در ضربه زدن
-کسی تو این خراب شده پیدا نمیشه… این دختر داره میمیره
همینجور که با مشت و لگد به جون در افتادم ادامه میدم: یکی این در لعنتی رو باز کنه
بعد از چند دقیقه بالاخره در باز میشه… ترسوهای عوضی جرات ندارن نزدیک من بشن زورشون رو به یه دختر میرسونند… مردی جلوی در ظاهر میشه
مرد: چه مرگته… مثل اینکه حرف حساب سرت نمیشه
با خشم بهش خیره میشم
-مگه آدمای پست و رذلی مثله شماها حرف حساب هم میزنند
مرد: خفه شو… یه کار نک…….
-این دخترداره میمیمره
مرد: خب بمیره
خیلی دارم سعی میکنم یه مشت نخوابونم زیر چونش… میترسم جدامون کنند… لعنت به من… لعنت به من که به پلیس خبر ندادم
از بین دندونای کلید شده میگم: ببین احمق جون یا میری به اون رئیس احمق تر از خودت میگی بیاد اینجا تا بفهمم حرف حسابش چیه… یا اونقدر داد و بیداد راه میندا………….
پوزخندی میزنه و وسط حرفم میپره
مرد: تا حالا هم زیادی جلوت کوتاه اومدیم… فکر کردی اگه کاری نمیکنیم دلیلش اینه که نمیتونیم نه آقای پاستوریزه دلیلش اینه که تا حالا نخواستیم کاری کنیم… دوست دارم بدونم با دست و پای بسته و یه تن کتک خورده باز هم این حرفا رو میزنی
دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم… با اعصابی داغون میخوام به سمتش برم که نگاهش به ترنم میفته…
با دیدن ترنم که روی زمین افتاده و تقریبا با جنازه فرقی نداره پوزخند از لبش پاک میشه… رنگش میپره و دو قدم به عقب میره…. نگاهی به من و نگاهی به ترنم میندازه و به سرعت پشتش رو به میکنه و در رو میبنده… خدایا چیکار کنم… صدای دور شدن قدمهاش رو میشنوم مدام کسی رو به نام منصور صدا میکنه
با اعصابی داغون به سمت ترنم برمیگردم و کنارش میشینم… از اینکه اینجا هستمو نمیتونم کاری کنم بدجور عصبیم… از خودم بدم میاد… یکی داره جلوی چشمام پرپر میشه ولی من آروم بالا سرش نشستم و هیچ کاری نمیتونم کنم… ایکاش ترنم نبود… ایکاش این یکی ترنم نبود… ایکاش هر کسی بود به جز ترنم… با ملایمت سرش رو روی پام میذارم… تحمل ندارم اینجوری ببینمش…
زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو رو خدا طاقت بیار… قول میدم همه چیز درست بشه
خودم هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم… موهاش رو که روی صورتش پخش شدن کنار میزنم… موهاشو نوازش میکنم… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و روی گونه ی ترنم فرود میاد… دلم عجیب هوای لباشو کرده…
نگاهم به لباش میفته… یاد آلاگل دلم رو میسوزونه… یاد نگاه معصومش دلم رو آتیش میزنه… حق ندارم بیشتر از این بهش خیانت کنم… نگامو از لبای ترنم میگیرم…
آهی میکشمو میگم: خدایا التماست میکنم نذار بمیره… نذار بره.. نذار تنهام بذاره… اون هنوز سنی نداره… خدایا میبخشمش… آره میبخشمش… خدایا تو کمک کن زنده بمونه من قول میدم دیگه دور و برش آفتابی نشم… دیگه اذیتش نمیکنم.. خدایا تو فقط کمک کن زنده بمونه
با حسرت به دختری نگاه میکنم که میتونست مال من باشه ولی خودش نخواست… سخت ترین لحظه وقتی شکل میگیره که خودت هم ندونی چی میخوای؟… چه سخته عاشقشم ولی در عین حال ازش متنفرم… چه سخته که نامزد دارم ولی در عین حال انگار ندارم… چه سخته همه ی دنیای منه ولی در عین حال مال من نیست… چه سخته از همه دنیا فقط اون رو سهم خودت بدونی ولی در عین حال حس کنی اون سهم تو نیست…
زیرلب زمزمه میکنم: کسی که حرف از دلدادگی میزد خودش دلداده بود اما نه دلداده ی من… دلداده ی برادرم…
به صورتش نگاه میکنم… با انگشت اشارم گونه اش رو نوازش میکنم
با بغض میگم: ترنم تحمل کن… این دردا رو تحمل کن و زنده بمون… میبخشمت….مثله همه ی اون روزایی که اشتباه کردی و بخشیدمت… مثله همه اون روزایی که ته دلم رو سوزوندی و بخشیدمت… مثله همه ی اون روزایی که همه راه به راه بهم طعنه میزدن ولی من باز توی دلم میگفتم بی خیال سروش خدا خودش تقاص دل شکسته تو میده و باز هم هیچ اقدامی برای نابودیت نکردم… ترنم امروز هیچی نمیخوام… آره هیچی… هیچی نمیخوام… حتی دیگه نمیخوام خدا هم تقاص کارایی رو که با من و دلم کردی رو اینجوری ازت بگیره… نه ترنم… من مثله تو از سنگ نیستم… من نمیخوام نابودی تو ببینم… امروز هم میخوام ببخشم… امروز هم میخوام از حقم بگذرم… مهم نیست بعدها چقدر بهم ریشخند میزنی ولی من میبخشمت به حرمت اون پنج سالی که باهام بودی و بهم محبت کردی… حتی اگه اون محبتها تظاهر بود… دیگه بهت طعنه نمیزنم… دیگه اذیتت نمیکنم… دیگه برای دروغات سرزنشت نمیکنم… دیگه مجبورت نمیکنم تو شرکت من کار کنی… دیگه کاری به کارت ندارم… فقط بمون… فقط زنده بمون… چه فرقی میکنه مال من باشی یا مال یه غریبه… تمام اون سالهایی که کنارم بودی با من غریبه بودی… غریبه ی همیشه آشنای من ایکاش بعد از ۵ سال حداقل عاشقم میشدی… ایکاش این همه تظاهر به خوب بودن نمیکردی…