💔🖤

بالاخره امروز مرخص میشم… بعد از چند هفته اسیر تخت و بیمارستان بودن بالاخره خلاص میشم… توی این چند وقته که به بخش منتقل شدم همه ی فک و فامیل به ملاقاتم اومدن و کمپوت بارونم کردن… این آلاگل هم مثله کنه بهم چسبیده بود و ول کن نبود… اشکان هم که هر بار میومد به جای حال و احوال پرسی از من یه کمپوت برمیداشت و کوفت میکرد… هر چی بهش میگفتم مرد حسابی مگه از قحطی اومدی؟… آقا در جواب حرف من میگفت همه که مثله جنابعالی خرشانس نیستن بیفتن رو تخت بیمارستان از آسمون براشون کمپوت بباره… وقتی هم میگفتم بد نیست یه خورده از حال من هم بپرسی اون کمپوتها هیچ جا فرار نمیکنند… آقا با اخم و تخم جواب میداد تو که از من سالم تری دیگه چه احتیاجی به حال و احوالپرسیه… گمشو بذار کمپوتم رو بخورم… خدا رو شکر امروز بالاخره از دست همگیشون خلاص میشم… چه اون آلاگل کنه که هر روز مثله چسب بهم چسبیده بود و ول کن ماجرا نبود… چه اون اشکان خیرندیده که این روزا برام اعصاب نذاشته بود راه به راه به جای ملاقات من به ملاقات کمپوتا میومد و کوفتشون میکرد… چه اون سیاوش که با جوابای سربالا راجع به ترنم اعصاب من رو خرد میکردو من رو تو سردرگمی میذاشت… چه اون مامان که با گریه و زاری های گاه و بیگاهش دلم رو آتیش میزد… چه اون پلیسا که دقیقا از روزی که له بخش اومدم تا به امروز دست از سرم برنداشتن… هر چند فکر نکنم هیچکدومشون تو خونه هم دست از سرم بردارن… هنوز هم از ترنم خبری ندارم وقتی از اشکان هم در مورد ترنم پرسیدم همون حرفای سیاوش رو برام تکرار کردو گفت خودش هم از سیاوش شنیده… نمیدونم چرا ولی حس میکنم همگیشون یه چیز میدونند و دارن از من مخفی میکنند… به پلیسا راجع به ترنم و اتفاقاتی که چهار سال پیش افتاد هم گفتم و اونا هم گفتن بررسی میکنند… وقتی بهشون گفتم صد در صد ترنم بیشتر از من در مورد اون افراد میدونه اگه میخواین چیز بیشتری بدونید حتما یه سر به اون هم بزنید فقط سری تکون دادن و دیگه هیچی نگفتن… حال سیاوش هم زیاد خوب نیست این روزا رفتاراش عجیب شده حس میکنم یاد گذشته افتاده… بالاخره منصور برادر مسعوده و مسعود هم خواستگار ترانه بود… به آلاگل چیز زیادی در مورد ترنم نگفتم تنها چیزی که میدونه اینه که بخاطر ترنم به این حال و روز افتادم… وقتی فهمید برای ترنم خودم رو به دردسر انداختم خیلی دلخور شد… مثله خیلی وقتای دیگه که اسم ترنم میومد و قهر میکرد قهر کردو رفت ولی باز فرداییش خودش پاپیش گذاشتو آشتی کرد… اهل منت کشی نیستم کسی که قهر کرده خودش هم باید برگرده… نمیگم حق با منه ولی خوشم نمیاد منت این و اون رو بکشم

 

همونجور که لباسام رو عوض میکنم به این فکر میکنم که صحبت با ترنم اولین کاریه که باید در چند روز آینده انجام بدم

 

با ضربه هایی که به در اتاق وارد میشه به خودم میام

 

-بله؟

 

در باز میشه و پرستاری وارد میشه

 

-سلام آقای راستین… به سلامتی امروز مرخص میشین

 

لبخندی میزنم… پرستار بانمکیه… برخلاف اون پرستار اولی که اون روز اول به هوش اومدنم دیدم این یکی خیلی سنگین و باوقاره

 

-آره… از امروز دیگه از دست داد و فریادای من خلاص میشین

 

با لبخند میگه: این حرفا چیه… امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین

 

-مرسی

 

پرستار: راستش اومدم بگم دکتر گفته اگه حالتون زیاد خوب نیست میتونید از ویلچر استفاده کنید

 

-نه… ممنون… حالم کاملا خوبه… اگه دردی هم هست درد بعد از عمله… که اون هم به زودی خوب میشه

 

پرستار: خوب خدا رو شکر… پس از خدمتتون مرخص میشم

 

سری تکون میدمو موهای آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم… پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم… سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کارای ترخیص رو انجام بده… اشکان هم رفته داروهای تجویزی دکتر رو بخره

 

چند دقیقه ای توی اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبری نیست… یه خورده زیادی کاراشون طول کشیده

 

تو این چند روز از بس توی اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم… به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی به اطراف میندازم… هنوز نمیتونم به راحتی راه برم… سیاوش رو از دور میبینم… پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه… آروم آروم بهش نزدیک میشم… صداش رو میشنوم

 

سیاوش: آخه چه جوری بهش بگم؟

 

 

سیاوش: من میگم بذاریم واسه ی بعد

 

 

سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته… خیلی سخته

 

 

سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونم

 

اصلا متوجه ی حضور من نمیشه… آروم آروم از من دور میشه… ضربان قلبم عجیب بالا رفته… مطمئنم اتفاق بدی افتاده… میدونم هر چی هست مربوط به ترنمه

 

به مسیری که سیاوش رفته نگاه میکنم

 

زیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟

 

نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه… خدایا دارم دیوونه میشم

 

قفسه ی سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردی که کم کم بیشتر میشه به همون مسیری میرم که سیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد…

 

بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبری از سیاوش نیست

 

-خدایا این پسره کجا رفته؟

 

باید ازش در مورد ترنم بپرسم… میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکنند

 

دوباره به سمت اتاقی که در اون بستری بودم حرکت میکنم…

 

در اتاق نیمه بازه… صدای اشکان و سیاوش رو میشنوم

 

اشکان: پس تو کجا بودی؟

 

سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم… بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگو

 

اشکان: الان وقتش نیست

 

سیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهتره

 

اشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره

 

سیاوش: اشتباه نکن… دوستش نداره… درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماش نفرت رو ببینم

 

اشکان: اشتباه میکنی سیاوش… اون دیوونه ی ترنمه… همه ی کاراش تظاهره

 

سیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذره

 

اشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشت

 

سیاوش: اما….

 

اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه

 

سیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو داره

 

اشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه… خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟

 

….

 

اشکان: وقتی عاشق میشی… عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشه

 

سیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرد

 

اشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر… با همه ی اینا باز هم آدما عاشق میشن

 

سیاوش: پس آلاگل چی؟

 

اشکان: نمیدونم… شاید یه لجبازی با خودش… شاید هم با ترنم…

 

سیاوش:کدوم ترنم… وقتی دیگه ترنمی هم نیست

 

اشکان: نمیدونم چه جوری میشه بهش گفت

 

اینا چی دارن میگن… دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم

 

سیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده

 

اشکان: هنوز هم ازش متنفری

 

سیاوش: دست خودم نیست

 

اشکان: حرفای سرو….

 

سیاوش: نمیدونم… اشکان دیگه هیچی نمیدونم… تو خودت با من و سروش بزرگ شدی… هر چند بیشتر از من با سروش صمیمی بودی اما در جریان همه ی ماجراها بودی… ترنم همه جوره مقصر شناخته شد