💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۲۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/29 19:56 · خواندن 8 دقیقه

آبی تر از آنم كه بیرنگ بمیرم

 

 

 از شیشه نبودم كه با سنگ بمیرم

 

 

 من آمده بودم كه تا مرز رسیدن

 

 

 

 همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

 

 

 تقصیر كسی نیست كه اینگونه غریبم

 

 

شاید كه خدا خواست كه دلتنگ بمیرم

 

 

بمون با من گل تشنه ببین دل بستن آسونه

ولی دل کندن عاشق مثل دل کندن از جونه

 

چراغ گریه روشن کن شب دلشوره و رفتن

 

کناراین شب زخمی بمون بامن بمون بامن

 

ببین امشب به یاد تو فقط از گریه می بارم

 

حلالم کن تو می دونی دل بی طاقتی دارم

 

تماشا کن صدایی که به دست بادها دادی

 

تماشا کن چراغی که به تاریکی فرستادی

 

میون رفتن و موندن کنار تو گرفتارم

 

تن بی سرسربی تن بگودست ازتوبردارم

 

اگربعداز تومی مونم اگربعد از تومی پوسم

 

خداحافظ خداحافظ تو را با گریه می بوسم

 

خداحافظ...خداحافظ

 

اشکات رو پاک میکردمو جوابت رو میدادم

 

چقدر سخته دیر فهمیدن… دیر پشیمون شدن… دیر حرف زدن… چه سخته همه ی دنیات رو از دست بدی بعد بفهمی نمیتونی بدون اون زندگی کنی

 

-چه دیر فهمیدم… چه دیر پشیمون شدم… چه دیر حرفایه دلم رو زدم…. ترنم چرا همه چیز اینقدر سخت شده؟… چرا حرفات اینقدر عذابم میدن… چرا ترنم… چرا یادآوریشون تا این حد داغونم میکنند

 

« خوشبخت شو و زندگی کن»-نمیتونم ترنم… دیگه نمیتونم خوشبخت بشم… ایکاش همون شب بهت میگفتم که بدون تو هیچوقت خوشبخت نبودم… که بدون تو هیچوقت خوشبخت نمیشم… اصلا خوشبختی بدون تو برام معنایی نداره… خوشبختی میخوام چیکار وقتی تو نیستی… قتی زیر این خروارها خاک خوابیدی و من رو از یاد بردی… من خوشبختی نمیخوام… من هیچی نمیخوام… من از این دنیا هیچی نمیخوام… فقط میخوام بیام پیشه تو… پیشه تویی که همه ی بهونه ی بودنم بودی ولی الان کنارم نیستی… حتی دور هم نیستی… اصلا دیگه کلا روی این زمین خاکی نیستی

 

« بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی… به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن»

 

-میدونستی میخوان بلایی سرت بیارن آره؟… ایکاش بارت میکردم… ایکاش ترس تو چشمات رو میخندم ترنم… ایکاش من هم اونا رو جدی میگرفتم مثله تو… تویی که در جواب حرفای من لبخند تلخی زدی و گفتی… ایکاش حق با تو باشه… ایکاش نمیگفتم موضوع اخاذی و تو زیادی بزرگش کردی… حالا میفهمم حق با تو بود… باید میترسیدم… باید از ترس تو میترسیدم… از نگرانیهات… از کلافگیهات… از بی تابیهات… باید میترسیدم… چه بد که مثله همیشه باورت نکردم… حق با تو بود هیچوقت بارت نکردم هیچوقت

 

سرم رو از روی سنگ قبرش برمیدارم… صداش هنوز تو گوشمه…« فقط به زندگیه جدیدت فکر کن… به آلاگل »

 

خدایا ایکاش اینقدر صداش تو گوشم نپیچه… تو ذهنم تکرار نشه… ایکاش اینقدر قلب شکسته ام ر شکسته تر نکنه… انگار کنارمه… انگار دوباره داره باهام حرف میزنه… انگار دوباره میخواد تنهام بذاره… انگار برای آخرین بار اومده باهام اتمام حجت کنه… نه ترنم بهت قول نمیدم… هیچوقت بهت قول نمیدم.. من فقط تو رو میخوام… بدون تو دیگه هیچی رو نمیخوام

 

با داد میگم: میفهمی ترنم من بدون تو این زندگی رو نمیخوام

 

اشکان با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بهم خیره میشه و میگه سروش آروم باش

 

پوزخندی میزنم بدون توجه به حرف اشکان زمزمه وار ادامه میدم: اگه قراره این زندگی بدون تو ساخته بشه همون بهتر که اصلا قدمی برای ساختش بر ندارم… نه ترنم بهت قول نمیدم.. نمیخوام قول بدم… بذار این دفعه هم به حرفت گوش ندم ترنم… برای آخرین بار… فقط همین یه بار…

 

به سیاوش نگاه میکنم… میدونم درکم میکنه… روز مرگ ترانه رو به خاطر دارم… چه تلخه داستان زندگیه من و برادرم… دو برادر که عاشق دو خواهر میشن ولی هیچکدوم به عشقشون نمیرسن

 

با لبخند تلخی خطاب به سیاوش میگم: دوتاشون خیلی بی معرفت بودن… هر وتاشون تنهامون گذاشتن… میبینی؟… ترنم هم مثله ترانه رفت… واسه ی همیشه… همیشه ی همیشه

 

بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه… اشکام تمومی ندارن… هر چند زیر قطره های بارون اشکام پنهون شده ولی بغضی که تو گلوم نشسته لوم میده

 

سیاوش پشتش رو به من میکنه… میدونم اشکهای اون هم جاریه… میدونم اون هم به زور روی پاش واستاده… میدونم اون هم مثله من اشک مهمونه چشماشه

 

آره اشک مهمون چشمام شده… تا زنده ام دیگه این اشکا همدم همیشگیه من هستن… منی که از اشک ریختن فراری بودم از این به بعد هر روز باید برای نبود عشقم اشک بریزم… گریه کنم… آه بکشمو داغون بشم… چه دلتنگم… چه دلتنگ… دلتنگ اون روزای خب… ایکاش میشد برگردم به ۴ سال پیش و از اول شروع کنم… ایاش میشد… حالا که فکر میکنم میبینم حق با اون بود من یه آدم عوضی بودم… یه آدم پست عوضی که فقط به خودم فکر میکردم… حتی اگه گناهکارترین بود باز هم حقش نبود… انتقام عشقم رو از اون پست فطرتا میگیرم… میدونم که اونا بی ارتباط با اتفاق چهارسال قبل نیستن

 

از روی زمین بلند میشم… لباسام بدجور کثیف شده ولی برام مهم نیست… اشکام رو پاک میکنمزمزمه وار میگم: باز میام عشق من… باز میام… این دفعه دیگه تنهات نمیذارم… این دفعه میخوام باورت کنم ترنم… این دفعه میخوام همه ی اون حرفایی رو که بهم زدی باور کنم… مهم نیست یه دنیا مدرک علیه تو وجود داره مطمئنم بیگناهی تو ثابت میشه… چون بیگناهی… چون تو لحظه های آخر از چشمات معصومیت فریاد میزد… برای اثبات بیگناهیت اول از همه خودم باید باورت داشته باشم… بدون مدرک باورت میکنم ترنم… این دفعه همه چیز فرق داره در بدترین شرابط هم پا پس نمیکشم… همه شون تاوان پس میدن… تاوان مرگ عشقم رو همه شون پس میدن

 

بعد

 

💔سفر به دیار عشق💔 از تموم شدن حرفام بدون توجه به اشکان و سیاوش به سمت ماشین حرکت میکنم… دیگه هیچی برام مهم نیست… تنها چیزی که الان برام مهمه فهمیدن حقیقته… حقیقتی که ترنم بارها و بارها ازش حرف زدو من نشنیدم…

 

توی دلم زمزمه میکنم: به امید دیدار خانومم…به امید روزی که دوباره ببینمت نفس میکشم عشق من… تا اون روز خدانگهدار

 

———–شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم… احساس ضعف و ناتوونی میکنم… صدای قدمهای اشکان و سیاوش رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم… تعادل درست و حسابی ندارم…سیاوش و اشکان بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند… هردوشون به رو به رو خیره شدن

 

سرجام وایمیستم

 

اشکان و سیاوش با تعجب نگام میکنند… به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ قبر میندازم… نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده

 

سیاوش: سروش باید بریم

 

سیاوش که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک اشکان من رو به سمت ماشین میکشه… مقاومت نمیکنم… حتی نای مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک اشکان تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم… اشکان هم کنار من روی صندلی عقب میشینه… سیاوش به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه

 

بدجور دلم گرفته…سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم… سیاوش بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره

 

دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه… حس خیلی بدی دارم… باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره

 

با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم

 

اشکان با تعجب میگه: کی رو؟

 

-منصور رو… به هر قیمتی شده باید پیداش کنم

 

سیاوش: پلیس خیلی وقته دنبالشه

 

-بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم

 

-سیاوش: سروش هنوز هیچی معلوم نیست… شاید مرگش دلیل………

 

با داد میگم: خفه شو سیاوش… هر چی میکشم از دست حرفای توهه… یادته میگفتم اگه ترنم تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی… همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و ترانه اینکار رو کرده…..

 

وسط حرفم میپره

 

سیاوش: سروش باز که داری احساسی تصمیم میگیری

 

با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم سیاوش… حالا بهتر معنی حرفای ترنم رو درک میکنم… وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟… منی که میگم منصور از ۴ سال پیش حرف زد… از انتقام حرف زد… از مرگ ترانه حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی…..

 

سیاوش با ناراحتی میگه: باشه سروش… باشه… اصلا هر چی تو بگی… بگو من چیکار کنم؟… وجود آلاگل رو فراموش کردی؟… یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته… اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا ترنم بیگناه… فرشته… بهترین موجود توی دنیا… ولی الان نیست… الان ترنم نیست… الان اون زیر خاک خوابیده… برای همیشه رفته… نمیگم هیچ اقدامی نکن… بهت حق میدم… مثله همیشه کمکت میکنم… پا به پات میام… اما با آلاگل میخوای چیکار کنی؟… با عرو…………

 

فریاد میزنم: تمومش کن سیاوش… تمومش کن… عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم… یعنی تا این حد پست شدم؟