💔🖤

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

سیاوش: سروش باور کن درکت میکنم

 

زهرخندی میزنم

 

-حرفای مسخره نزن سیاوش… تو اگه درکم میکردی من رو با این حال و روز توی این جهنم نمیاوردی… من و ترنم هیچوقت برات مهم نبودیم… تو فقط و فقط به ترانه فکر میکردی… به ترانه و خودت… به آینده تون… حتی بعد از مرگ ترانه هم فقط به خودتون فکر میکردی

 

سیاوش: این حرفا چیه میزنی؟ دیوونه شدی؟… همونقدر که ترانه برای من عزیز بود تو هم برام عزیز بودی… تو داداشم بودی… من تمام این سالها نگرانت بودم… هنوز هم نگرانت هستم… باور کن من بیشتر از همه درکت میکنم…

 

اشک تو چشمام جمع میشن

 

-نه سیاوش تو درکم نمیکنی… هیچ کدومتون درکم نمیکنید… میدونی اون روز منصور بهم چی گفت… جمله اش دقیق یادمه… جمله ای که من رو از خواب سنگینی که بهش دچار بودم بیدار کرد… منصور بهم گفت:مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم روشنید… میدونی این یعنی چی؟… یعنی اینکه ترنم همیشه طرف تو بوده… یعنی اینکه اون نمیخواست رابطه تون رو بهم بزنه… یعنی اینکه همه ی اون مدارکا میتونه دروغ باشه… یعنی اینکه منه احمق تمام اون چهار سال به حرفایی دل بستم که همه شون دروغ محض بودن… تو چطوری میتونی درکم کنی در صورتی که حتی به بیگناهی ترنم هم ایمان نداری.. برای ددرک من باید ترنم رو درک کنی ولی تو هیچوقت به ترنم فکر نکردی

 

سیاوش: سروش باور کن من هیچوقت هیچ پدرکشتگی ای با ترنم نداشتم من اون رو مثل سها دوست داشتم

 

-نه سیاوش… اگه اون رو مثله سها دوست داشتی اونقدر زود بهش شک نمیکردی… فرق من و تو اینه که من حداقل اشتباهات خودم رو قبول دارم ولی تو همین الان هم نمیخوای باور کنی که اشتباه کردی

 

سیاوش: آخ….

 

با اخم وسط حرفش میپرمو میگم: ازت انتظاری ندارم… میدونی سیاوش دونه دونه دارم به حرفای ترنم میرسم… حالا معنی خیلی چیزا رو میفهمم… حالا میفهمم باور نکردن یعنی چی… انتظار نداشتن یعنی چی… اشک ریختن و سیلی خوردن یعنی چی… من همین امروز بریدم ولی اون دختر ۴ سال تموم حرف شنید و باز هم زندگی کرد… حالا منظورش رو از این جمله که من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم میفهمم

 

سیاوش با چشمهایی که غم توشون موج میزنه میگه: سروش من نمیخواستم ناراحتت کنم

 

-برام مهم نیست چی میخواستی خوشم نمیاد دیگران در مورد زندگی خصوصی من بحث کنن…قبلا هم بهشون تذکر داده بودم

 

سیاوش: همه ی خونواده صلاحت رو میخوان… باور کن همه مون دوستت داریم

 

-خودت هم خوب میدونی زن عمو همیشه از ترنم متنفر بود چون من ترنم رو به اون دختر لوس و ننرش ترجیح دادم… بعد از ترنم هم هر کاری کرد باز هم به سمت دخترش جذب نشدم واسه ی همین حالا سعی میکنه از ترنم بد بگه و آلاگل رو هم به جون من بندازه

 

سیاوش: بالاخره اونامهمون ما هستن… ما حق نداریم یه اونا توهین کنیم

 

-مهمون هستن که هستن دلیل نمیشه به عشق من توهین کنند

 

سیاوش: سروش ایکاش برای یه بار هم که شده به آلاگل فکر میکردی… به جای اینکه به فکر احساسات آلاگل باشی از این ناراحتی که آلاگل به جونت بیفته… برای توهینی که به ترنم میشه دعوا راه میندازی ولی برای دفاع از آلاگل هیچی نمیگی… م

 

با عصبانیت به یقه ی لباسش چنگ میزنمو میگم: سیاوش کاری نکن عصبانی بشم… بعد از این همه حرف زدن دوباره چرت و پرت تحویل من نده… ترنم برای من واسه ی همیشه زنده هست… من نسبت به آلاگل هیچ احساسی ندارم از اول هم بهش گفتم… خودش قبول کرد پس باید پای همه چیز واسته

 

سیاوش آهی میکشه… بعد هم خیلی آروم یقه ی لباسش رو از چنگ من خارج میکنه و میگه: خیلی خودخواه شدی سروش… خیلی

 

بی حوصله میگم: میخوام برم استراحت کنم… فقط نذار این دختره دور و بر من پیداش بشه

 

سیاوش:ســـــروش

 

-هان..

 

سیاوش: این مسخره بازیا چیه در میاری؟… من در مورد ترنم قضاوت نمیکنم اما حالا آلاگل نامزدته… خودت که میدونی مامان و بابا چقدر آلاگل رو دوست دارن؟

 

– با اون همه قضاوتی که من و تو و بقیه کردیم دیگه قضاوت دیگه ای هم مونده که بخوای بکنی

 

سیاوش: آلا…….

 

با داد میگم: سیاوش چرا درکم نمیکنی… تو که خودت داغدیده ای… تو که برادرمی… تو که همیشه کنارم بودی… پس چرا الان درکم نمیکنی… درسته ازت انتظار چندانی ندارم… ولی به عنوان کسی که روزی عشقش رو جلوی چشماش از دست داده درکم کن… همه ی احساسم بهم میگه ترنم بیگناهه… دلم داره آتیش میگیره… اونوقت اون زن عموی خیرخواه بنده میاد میگه ترنم بالاخره تاوانش رو پس داده… جلوی من به عشقم توهین میکنه اونوقت جنابعالی هم از آلاگل جانبداری میکنی… اونوقت اون آلاگل هم ثانیه به ثانیه رو اعصابم پیاده روی میکنه و خودش رو آویزون من میکنه… من الان به آرامش نیاز دارم… من دلم تنهایی میخواد… میخوام برم یه گوشه بشینمو ببینم چه خاکی باید رو سرم بریزم؟… من هنوز هم مرگ ترنم رو نتونستم باور کنمسیاوش: اونا فقط یه چیز کلی در مورد ترنم میدونند… بهشون حق بده

 

-نمیتونم سیاوش… نمیتونم… دیگه نمیتونم به کسی حق بدم… خوده تو که از جزئیات ماجرا خبر داری چه کاری برام کردی؟… الان که فکر میکنم میبینم ترنم خیلی صبور بود… حرف میخورد و دم نمیزد… اشک میریخت و لبخند میزد… کتک میخورد و با چشماش بیگناهی رو فریاد میزد… من نمیتونم سیاوش… من نمیتونم مثل ترنم باشم… نمیتونم… امروز که همه ی وجودم بیگناهی ترنم رو فریاد میزنه دیگه نمیتونم ساکت بشینم

 

سیاوش آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

-آخ سیاوش.. ایکاش درکم میکردی… ایکاش میفهمیدی چی میگم… من مطمئنم الان اون منصور نکبت یه جایی توی این این کشور زیر این آسمون واستاده من رو به تمسخر گرفته… من نمیتونم ساده بگذرم… من میخوام به همه ی آدمایی که الان توی اون سالن نشستن ثابت کنم عشقم بیگناه بوده… بفهم سیاوش… واسه یه بار هم که شده بفهم

 

سیاوش: سروش

 

سرم بدجور درد میکنه بی توجه به سیاوش از کنارش میگذرمو ازش دور میشمو میگم: امشب برای شام بیدارم نکن… حوصله ی این جمع و اون دختره ی کنه رو ندارم

 

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب سیاوش باشم به سمت اتاقم حرکت میکنم… با عصبانیت در رو باز میکنمو وارد اتاق میشم… در رو محکم میبندمو به سمت تختم میرم… حتی حوصله ی عوض کردن لباسای کثیفم رو هم ندارم… خودم رو روی تخت پرت میکنمو با ناراحتی به سقف اتاقم خیره میزنم

 

خسته ام… خیلی زیاد… حوصله ی هیچکس رو ندارم… سر و صدای مهمونا اذیتم میکنه… دوست دارم همه شون رو خفه کنم… نباید اینجا میومدم باید به آپارتمان خودم میرفتم

 

بعد از جدایی از ترنم یه آپارتمان نقلی خریدمو از خونوادم جدا شدم… بعضی مواقع بهشون سر میزنم یا پیششون میمونم اما برای زندگی حوصله ی جمع و شلوغی رو ندارم… مادرم همیشه ترنم نفرین میکرد… همیشه میگفت ترنم باعث شده یکی از پسرام اسیر دیار غربت بشه و اون یکی هم دل از خونوادش بکنه و تنها زندگی کنه… بهش حق میدم به آلاگل وابسته بشه… چون با اینکه من زیاد اینجا نمیام اما آلاگل اکثرا اینجاست… ولی بهش حق نمیدم الان که بیگناهی ترنم تا حد زیادی برام ثابت شده ست در برابر توهین بقیه نسبت به ترنم بی تفاوت باشه… ناسلامتی یه روز اون رو مثل دخترش میدونست

 

پوزخندی رو لبم میشینه

 

زمزمه وار میگم: مادرجون هم ترنم رو دختر خودش میدونست… وقتی مادرجون بعد از اون همه سال قید ترنم رو زد تو انتظار داری مادر تو برای ترنم دل بسوزونه

 

از سردرد کلافه ام… با حرص روی تخت میشینمو سرمو بین دستام میگیرم… نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته بودم که با صدای در به خودم میام

 

-لعنتی خوبه به سیاوش گفتم امشب حوصله ی هی

 

💔سفر به دیار عشق💔 چکس رو ندارم.. این دیگه کیه؟

 

روی تختم دراز میکشمو جوابی نمیدم

 

دوباره چند ضربه به در میخوره… بعد از چند لحظه صدای آلاگل بلند میشه

 

آلاگل: عزیزم خوابیدی؟