💔🖤

-ترنـــــــــم

 

ترنم:جــــونم

 

-وای وای وای… امان از دست تو… میگم نه… سرما میخوری… آخرین بار یادت نیست چی شد؟

 

ترنم: نه مگه چی شد؟

 

-ترنم یه کاری نکن عصبانی بشما

 

ترنم: آقایی

 

-خر نمیشم… اصرار بیخود نکن

 

با ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام

 

با دیدن مامور شیشه رو پایین میکشم

 

-سلام اقا… مشکلی پیش اومده

 

مامور:سلام… اینجا پارک ممنوعه… حرکت کنید

 

با کلافگی سری تکون میدمو زیر لب باشه ای رو زمزمه میکنم

 

ماشین رو روشن میکنمو اون رو به حرکت در میارم… نمیدونم کجا برم.. چیکار کنم… حوصله ی هیچکس رو ندارم… حتی حوصله ی آپارتمان خودم رو هم ندارم… میدونم همینکه پام به آپارتمان برسه همه ی خونوادم به اونجا هجوم میارن

 

پام رو روی پدال گاز میذارمو با بیشترین سرعت مسیر خارج از شهر رو در پیش میگیرم

 

میخوام دور بشم… از این شهر… از این آدما… از این خاطره ها… از همه چیز و از همه کس…. فقط میخوام دور بشم

 

 

یه هفته از اون روز که بدترین خبر عمرم رو شنیدم میگذره… ثانیه ثانیه ی این هفته به اندازه ی قرنی برای من گذشت… میخواستم تنها باشم تا آرومتر بشم اما این تنهایی هم هیچ بهبودی در حال و روز خرابم نداشته… دارم برمیگردم…خیر سرم بعد از اینکه خودم رو با کلی داد و فریاد خالی کردم به شمال رفتم تا آروم بشم اما نه تنها آروم نشدم بلکه بیشتر خاطره های گذشته تو ذهنم زنده شدن… انگار بدون ترنم دیگه آرامشی هم وجود نداره… تو این هفته نه با خونوادم تماسی گرفتم نه بهشون اطلاع دادم کجا هستم… حوصله ی دلسوزی و نصیحت رو نداشتم…

 

دلتنگم… فقط دلم ترنم رو میخواد… چقدر عجیبه که بعد از گذشت دو هفته هیچ چیز درست نشده… به ای اینکه یه خورده آروم بشم حالم بدتر هم شده

 

نمیدونم برگشتم چچقدر طول کشید… فقط وقتی به خودم اومدم دوباره خودم رو تو این شهر دیدم… تو این شهر دودگرفته که پر شده از خاطرات کسی که دیگه نیست… ترجیح میدم به آپارتمان خودم برمتازه یاد کلید میفتم… اخمام تو هم میره

 

یکی از کلیدهای آپارتمان تو جیبم بود که اون عوضیا جیبم رو خالی کردن یکی هم تو خونه ی پدریم….

 

لبخندی رو لبم میشینه

 

-نه… تو خونه ی پدریم نبود… تو شرکت بود… روز آخر که کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم برم خونه ی پدریم بعد هم چون حوصله ی رانندگی نداشتم کلید خونه رو برداشتم و سیاوش من رو به خونهرسوند… هم ماشین تو خونه ی بابا موند هم کلید تو دست من موند که من هم اون رو توی شرکت گذاشتم… با یاد آوری شرکت و اتفاقی که در نزدیکی شرکت برای ترنم افتاد لبخند رو لبم خشک میشه… دوباره ته دلم پر از غصه میشه… با ناراحتی ماشین رو به سمت شرکت میرونم و بی توجه یه اطراف به خاطرات گذشته فکر میکنم

 

—————-

 

بعد از نیم ساعت با همون حال و روز خراب به شرکت میرسم… ماشین رو یه گوشه پارک میکنمو از ماشین پیاده میشم… با دلی پر از حسرت و افسوس به سمت شرکتی حرکت میکنم که یه روز ترنم رو مجبور به کار کردن در اون کردم… گذشته ای که فقط و فقط آزارم میده…

 

آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم…این خیابون، این پیاده رو، این شرکت، همه و همه من رو یاد ترنم میندازن… ترنمی که میخوام باور کنم نیست ولی هنوز ته دلم میگم شاید باشه… شاید دروغ باشه… شاید اون قبر ترنم نباشه

 

چقدر سخته واقعیت رو با چشمات ببینی ولی باز انکارش کنی و سخت تر از انکار اینه که ته دلت بدونی همه چیز واقعیته… بدونی انکار فایده نداره… بدونی عشقت رفته… بدونی همه چیز تموم شده… بدونی همه ی دنیات به آخر رسیده… آخ که چه سخته بودن در عین نبودن… ایکاش بود… حداقل ایکاش بود تا من در به در دنبالش میگشتم… در اون صورت حداقل امید به زنده بودنش داشتم اما الان چی؟….. الان هیچ امیدی ندارم… هیچی… تا عمر دارم باید با خاطره هاش سر کنم… با خاطره هایی که بعد از ۴ سال هنوز کمرنگ نشدن

 

با رسیدن به آسانسور با کاغذی که روی آسانسور چسبیده شده مواجه میشم…«خراب است»

 

-لعنتی… این آسانسور لعنتی هم که همیشه خرابه

 

با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم

 

با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم… حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم… فقط میخوام کلید رو بردارمو برم… با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم… با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم…

 

منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه… هر چند بدبخت حق داره… کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم… با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده… با صورتی اصلاح نشده… با موهایی بهم ریخته… واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند…

 

با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟

 

میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه

 

تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه… در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست

 

با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید

 

همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم

 

… ساعت شش و نیمه…

 

نگام رو از ساعت میگیرم… بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده

 

منشی:نه… نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید

 

اخمام تو هم میره

 

با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه

 

– اشکان کی اینجا اومد؟

 

منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن…البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن… چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب……….

 

پس اشکان به کارای شرکت میرسید… سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش

 

-میتونی بری… همیشه راس ساعت ۶ کار رو تعطیل کن… خوشم نمیاد بیشتر از ۶ کسی تو شرکت باشه

 

منشی: چشم

 

نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم

 

منشی: ببخشید آقای راستین؟

 

با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم

 

منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن

 

متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟

 

منشی: نمیدونم… هر چی پرسیدم جواب ندادن… گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟

 

-جعبه کجاست؟

 

منشی: روی میزتون گذاشتم

 

سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم

 

یعنی کار کی میتونه باشه

 

در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم… با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم… اصلا فراموش کردم واسه ی چی به شرکت اومدم… در رو پشت سرم میبندمو از داخل قفلش میکنم

 

خودم رو به میز میرسونم با دیدن نوشته ی روی جعبه سرجام خشکم میزنه

 

-ترنم

 

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین