دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین

دستام مشت میشه… خط ترنمه… شک ندارم… گوشه ی جعبه با خط ریزی نوشته شده

 

این روزها ساکت که بمانی، می رود به حساب جواب نداشتنت، عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی، تا احترامشان را نگه داری …..

 

بغض بدی تو گلوم میشینه…. دستای لرزونم رو به سمت جعبه میبرمو سرش رو باز میکنم… با دیدن محتویات داخل جعبه آه از نهادم بلند میشه

 

——————————

 

باورم نمیشه… تمام اون هدیه ها… تمام اون خاطرات… تمام اون یادگاریها داخل جعبه باشن…

 

حالم افتضاحه… دستم رو به میز میگیرم تا پخش زمین نشم… تا نیفتم… تا از این بیشتر خرد نشم… تک تک اون لحظه ها جلوی چشمام جون میگیرن

 

هدیه دادنها… هدیه گرفتنها… قرارهای روزانه… حرف زدنهای شبانه… دعواهای هفتگی… آشتی های ثانیه ای…

 

منی که ادعای عاشقی میکردم همه ی یادگاریهای مربوط به ترنم رو دور ریخته بودم ولی ترنمی که از نظر همه خائن بود تمام یادگاریهای من رو حفظ کرده بود… خاطرات اون روزا رو تا آخرین لحظه برای خودش زنده نگه داشت… به سختی جعبه رو برمیدارم… اون رو روی زمین میذارم خودم هم روی زمین میشینمو به میز تکیه میدم… به تک تک یادگاریها زل میزنم و صدای شکستن قلبم رو بیشتر و بیشتر میشنوم

 

چقدر هوای این اتاق سنگین به نظر میرسه

 

چشمم به آخرین یادگاری میفته… آخرین چیزی که براش خریده بودم… دفترچه ی کوچولویی که گوشه ی جعبه افتاده دلم رو به درد میاره … اون روزای دور چقدر نزدیک به نظر میرسن…

 

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

 

ترنم: سروش… سروش… سروش… اونجا رو نگاه کن

 

سروش: دیگه چی میخوای خانم خانما؟… اومدی خرید عید کنی یا کل بازار رو جمع کنی و با خودت به خونه ببری

 

ترنم: آقایی این یکی دیگه آخرشه

 

-تو اگه بیای تو خونه زندگیه من، دو روزه ورشکست میشم

 

ترنم:چشمم روشن… خونه ی تو کجا بود.. باید بگی خونه ی ما

 

سروش: باشه بابا… چرا چشمات رو اونجوری میکنی خونه ی ما… خوبه؟…

 

ترنم: اوهوم

 

-تا یه چیز دیگه هم بهت بدهکار نشدم بگو دیگه چی میخوای؟

 

ترنم: سروشی ساکت باش و مثله یه شوهر خوب برو اون دفترچه کوچولو رو که کنار اون مدادرنگیه برام بخر

 

سروش: ترنم… مگه بچه ای؟

 

ترنم: ســــروش

 

دستم رو به سمت دفترچه دراز میکنم… به آرومی دفترچه رو برمیدارمو به جلدش خیره میشم

 

با دیدن نوشته ها لبخند تلخی رو لبم میشینه

 

ترنم: سروش

 

-هوم

 

ترنم: بیا از این به بعد یه کار قشنگ انجام بدیم

 

-وای ترنم بیخیال من شو… من نیستم

 

ترنم: من که هنوز نگفتم

 

-میشناسمت دیگه… باز هم میخوای یکی از اون کارای مسخره رو شروع کنی من بدبخت رو هم مجبور کنی باهات همکاری کنم

 

ترنم: سروش باز شروع کردی؟ یه کار نکن باهات قهر کنم تا ده دقیقه هم باهات حرف نزنم

 

-دیوونه

 

ترنم: نه مثله اینکه خوشت اومد حالا که اینطور ش……..

 

-بابا من بگم غلط کردم تو راضی میشی؟

 

ترنم: بذار یه خورده فکر کنم؟

 

-ترنــم

 

ترنم: چیه؟ وقتی داری اذیتم میکنی باید فکر اینجاهاش هم باشی

 

-خیلی پررویی ترنم… خیلی

 

ترنم: به پای شما که نمیرسم

 

-حرفتو میگی یا برم؟

 

ترنم: از بس حرف زدی یادم رفت

 

-خوب خدا رو شکر… مثل اینکه قسمت نبود امروز گرفتار……

 

ترنم: ســــروش

 

-چته بچه؟ سکته کردم

 

ترنم: یادم اومد

 

-شانس ندارم که… بگو ببینم باز چه خوابی برام دیدی؟

 

ترنم: ببین سروش….

 

-دارم میبینم

 

ترنم: سروش

 

-هوم؟

 

ترنم: نپر وسط حرفم

 

-انگار داره چی میگه ها… زودتر بگو دیرم شد

 

ترنم: بی ذوق… اصلا بهت نمیگم

 

-ای بابا.. ترنم بگو خودمو خودت رو خلاص کن دیگهترنم:باشه حالا که زیاد اصرار میکنی دلت رو نمیشکنمو میگم میخواستم بگم از این به بعد اس ام اسای قشنگی که بهمون میرسه و تو این دفترچه یادداشت کنیم ولی از اونجایی که اذیتم کردی تصمیم گرفتم خودم تنهایی این کار رو انجام بدم

 

-چه بهتر… من هم میرم به کار و زندگیم میرسم

 

ترنم: ســــروش خیلی بدی… الان باید منت کشی کنی

 

-مگه دیوونه ام… تازه اینجوری به نفع من هم هست

 

دفترچه رو باز میکنمو به صفحه ی اولش خیره میشم…

 

قطره های خشک شده اشک بر روی صفحه نشون از گریه های ترنم داره…

 

با بغض شروع به خوندن میکنم:

 

« سکوت و خلوت و بغض شبانه

 

چه دلگیر است بی تو حجم خانه

 

تو رفتی و دلی دارم که هر دم

 

برای گریه می گیرد بهانه»

 

دفترچه رو میبندم… تحمل خوندن ندارم… عجیب دلتنگشم… به میز ترنم خیره میشم… به یاد آخرین روز میفتم… آخرین روزی که ترنم اینجا بود… آخرین روزی که تا حد مرگ روی سرش کار ریختم… ولی نه برای تنبیه… نه برای مجازات… نه برای اذیت… برای بیشتر بودنش… برای بیشتر دیدنش… کی فکرش رو میکرد اون روز آخرین روز بودنش باشه…

 

یاد اون شب م

 

💔سفر به دیار عشق💔 یفتم یاد شبی که هر دو اسیر دست اون عوضیا بودیم… شبی که بعد از مدتها در آغوشم بود

 

به سختی از روی زمین بلند میشمو به سمت میزی میرم که ترنم دو روز پشت اون نشست و به ترجمه کردن متونی که برای دو هفته ی بعد بود پرداخت

 

زیر لب زمزمه میکنم: چقدر اذیتت کردم خانمی… چقدر اذیتت کردمهنوز هم اون خستگی ها… اون خمیازه ها… اون صورت کتک خورده رو به یاد دارم

 

به آرومی دستی به میز مرتبش میکشم… همه چی سر جای خودشه

 

یعنی توی خونه هم کتکش میزدن… اون روز که برای امضای قرارداد اومده بود چقدر داغون بود… بعد از مدتها دلم براش آتیش گرفته بود… اما با جوابی که بهم داد باعث شد باز هم به غرورم فکر کنم

 

-ایکاش غرورش رو نمیشکستم

 

هر چقدر هم که مقصر بود مطمئنم در اون حدی نبود که بنظر میرسید… مطمئنم ترنم گناهکار نیست… شاید چند تا اشتباهات کوچیک کرده باشه ولی مطمئنم لحظه ای که داشت از من جدا میشد عاشقم بود… مطمئنم

 

آهی میکشمو نگاهی به کاغذهای مرتب شده ی میزش میندازم… چشمم به یه گوشی در گوشه ی میز میفته

 

با بی تفاوتی نگاهم رو از گوشیه روی میز میگیرم… چقدر دیر به این اطمینان رسیدم… شاید اگه اون چهار سال بهش فرصت میدادم همون روزا همه چیز بهم ثابت میشد… بعد از ۴ سال با دیدنش با برخوردش با رفتاراش فقط و فقط به عشق میرسیدم

 

چند قدمی از میز ترنم دور میشم که یهو سرجام متوقف میشم

 

« گوشیم رو جا گذاشته بودم…. گوشیم رو جا گذاشته بودم… گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم »

 

حرف ترنم تو ذهنم تکرار میشه… باورم نمیشه

 

با سرعت به سمت میز هجوم میبرمو به گوشی چنگ میزنم…

 

اصلا یادم نبود ترنم گوشیش رو تو شرکت جا گذاشته بود… نگاهی به گوشی میندازم… خاموشه… نمیدونم چیکار کنم… شارژر خودم هم به این گوشی نمیخوره…

 

متفکر به گوشی خیره میشم… بعد از چند لحظه فکر تازه یاد منشیم میفتم… شارژر گوشی اون باید به گوشی ترنم بخوره

 

با قدمهای بلند به سمت در میرمو کلید رو توی قفل میچرخونم… در رو باز میکنمو توی دلم دعا میکنم مثله همیشه شارژرش رو توی شرکت گاشته باشه… اکثر اوقات شارژرش رو تو شرکت میاره… از اونجایی که گوشیش زود باتری تموم میکنه و همیشه هم شرکته شارژرش بیست و چهار ساعته به برق وصله

 

با دیدن شارژر که همینور به پریز وصله لبخندی رو لبام میشینه… طبق معمول یادش رفت از پریز در بیاره… شارژر رو به گوشی وصل میکنمو گوشی رو روشن میکنم…

 

با روشن شدن صفحه ی گوشی لبخند رو لبام خشک میشه… لعنتی رمز میخواد

 

با ناراحتی نگاهی به گوشی و نگاهی به اطراف میندازم… نمیدونم باید چیکار کنم… بدجور کلافه ام… برای کمک به ترنم باید از همه چیز اطلاع داشته باشم

 

صدای کسی رو در درونم میشنوم که میگه: مطمئنی برای کمک به ترنمه؟