دریا چه دل پاک و نجیبی دارد .

چندیست کِ حالات عجیبی دارد . .

این موج کِ سر بِ صخره ها میکوبد . . . 

با من چه شباهت عجیبی دارد . . . ! 

-طاهر اینجوری نگو… وقتی این حرفا رو میزنی بیشتر دلم میگیره

 

طاهر: سروش فراموشش کن… ترنم رو فراموش کن و به زندگیت برس… از این بیشتر خودت رو درگیر ترنم نکن… میدونی چرا اون شب زیر دست و پام لهت نکردم چون هنوز عشق رو تو چشمات میدیدم… خیلی برام سخت بود مثل چوب خشک اونجا واستمو کتکت نزنم… اما نزدم به حرمت گذشته ها… به حرمت عشقی که تو چشمات میدیدم.. به حرمت غرور شکسته ات… ولی نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم رو بدجور سوزوند… اون هم اشکهای ترنم بود… نمیدونم چرا همیشه با همه ی گناهکار بودنش باز هم بیگناه به نظر میرسید… شب آخر از من خواست باورش کنم… هیچوقت فکرش رو نمیکردم که این طور غریب از دست بره… سروش این بار میخوام باورش کنم… تنهای تنها میخوام دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم… ترنمی که یه روز التماسم میکرد تا باهام حرف بزنه… تا باهام از اون مدارکی که پیدا کرده بگه… یه چیزی مثله خوره داره از درون من رو میخوره… اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه… نکنه گناهش به اون بزرگی که به نظر میرسه نباشه

 

-طاه……..

 

وسط حرفم میپره و میگه: سروش رو حرف من حرف نزن… برو سراغ زندگیت… دیگه ترنمی نیست که بخوای برای بخشیدنش تلاش بکنی… تمام اون سالها حق رو به تو دادم تمام اون سالها… حتی اون شبی که میخواستی به ترنم تجاوز کنی با تموم خشمم باز هم حق رو به تو دادم… اما امشب حق رو به تو نمیدم… دیگه به خواهرم فکر نکن… دوست ندارم لعن و نفرینی پشت سر خواهرم باشه… تعریف نامزدت رو زیاد شنیدم بهتره به زندگیت برسی

 

ته دلم بدجور میسوزه

 

با ناله میگم: طاهر این طور نگو… به خدا بریدم… دیگه نمیتونم… من پشیمونم… این قدر حماقتم رو به رخم نکش

 

طاهر متعجب میگه: سروش حالت خوبه؟… چی داری میگی؟

 

-نه طاهر خوب نیستم… پشیمونم… آره طاهر پشیمونه پشیمون… پشیمونم از اینکه این بازی رو شروع کردم… پشیمونم که چرا به ترنم فرصت ندادم…دارم میگم دیگه نمیکشم… دوس دارم خودم رو از این زندگی خلاص کنم… الان دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد… حتی اگه خائن باشه… حتی اگه گناهکار باشه… به خدا الان دیگه برام مهم نیست گذشته ی ترنم چی بود؟… تنها چیزی که برام مهمه ترنمه… ترنمی که پیشم نیست…. ترنمی که هر کار کنم پیشم برنمیگرده… ترنمی که زیر خروارها خاک خوابیده… طاهر از من نخواه فراموشش کنم… منی که توی ۴ سال نتونستم فراموشش کنم تو این موقعیت از من چه انتظاری داریطاهر: اما……

 

-میدونم اشتباه کردم ولی طاهر این فرصت رو از من نگیر… از این داغون ترم نکن… میخوام بفهمم موضوع چی بود؟… مطمئنم از خیلی چیزا بی خبرم

 

با حسرت میگه: ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی… ایکاش… تو روزای آخر خیلی عذاب کشید… بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه

 

آه عمیقی میکشمو هیچی نمیگم… نمیگم که میدونم… نمیگم که همه ی حرفات رو شنیدم… نمیگم که خودت هم زود کوتاه اومدی… هیچی نمیگم چون خودم هم خیلی روزا زود کوتاه اومدم… مثله طاهر… مثله پدر ترنم… مثله همه اون کسایی که ترنم رو از خودشون طرد کردن

 

طاهر: برای یه نه گفتن کلی از پدرم کتک خورد… من احمق به خاطر پدر و مادرم حتی بهش یه سر نزدم… آره سروش منی که الان دارم باهات حرف میزنم با اینکه نگرانش بودم بخاطر دل مادرم بهش یه سر نزدم که ببینم زنده ست یا مرده؟… نگاه منتظرش رو احساس میکردم ولی باز پا رو دل خودم گذاشتم…

 

دلم از این همه مظلومیت ترنم به درد میاد

 

طاهر: سروش میخوام جبران کنم… جبران همه ی گذشته ها رو… به خدا اگه روزی بفهمم ترنم بیگناه بود و همه ی اون مدارک نقشه ای بیش نبوده… اون طرف رو پیدا میکنمو با دستای خودم خفش میکم…

 

– از چی میخوای شروع کنی

 

طاهر: از اتاقش شروع کردم ولی به هیچ چیز نرسیدم

 

سری به نشونه ی تاسف تکون میدم

 

– اوضاع خونه تون چه جوریه؟

 

طاهر: نپرس… خرابه خراب… اول که فکر میکردیم ترنم خودکشی کرده اوضاع بهتر بود اما با خبر کشته شدن ترنم بابا از حال رفت و راهی بیمارستان شد مامان هم که از اون روز تا الان بهت زده به یه جا خیره شده و هیچ حرفی نمیزنه… طاها مامان رو به خونه ی پدریش برده… تمام خونه بوی مرگ میده… من و طاها یه پامون بیمارستانه یه پامون خونه ی پدریه مادرم

 

– حال پدرت چطوره؟ بهتر شده؟

 

طاهر: نه بابا… بدتر شده که بهتر نشده… فکر همه رو یه چیز مشغول کرده… اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه… مادرم هم حالش خیلی خرابه… موندم یه خورده حال پدر و مادرم بهتر بشه تا بتونم به دنبال مدرک درست و حسابی بگردم

 

ته دلم امیدوار میشم…

 

– طاهر یادته چهار سال قبل هم دقیقا همین وضع بود

 

مکثی میکنه و بعد از چند ثانیه میگه: آره… ولی با مرگ ترانه همه چیز خراب شد

 

– شاید هم اشتباه منو تو بود نباید زود کوتاه میومدیم

 

آهی میکشه

 

طاهر: شاید

 

فکری به ذهنم میرسه

 

-طاهر میتونم یه بار اتاق ترنم رو بینم… شاید تونستم یه چیز بدرد بخور پیدا کنم

 

طاهر: اما……..

 

-خواهش میکنم طاهر… میدونم چیز زیادی ازت میخوام

 

وسط حرفم میپره

 

طاهر: سروش من بخاطر خودت میگم… من نمیخوام زندگیت دوباره بهم بریزه… ترنم که از دست رفت لااقل به این نامزدت فکر کن

 

با لحن غمگینی میگه: نذار این یکی هم از دست بره

 

-طاهر تو یکی درکم کن… خواهش میکنم تو یکی درکم کن… بیشتر از این ازت انتظار ندارم

 

طاهر: این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم… بابام بیمارستان بستریه… مادرم هم کلمه ای حرف نمیزنه… طاها هم اسیر پدر و مادرمونه… با رفتن ترنم انگار آرامش هم از این خونه پرکشید… باورت میشه الان تو اتاق ترنم روی تختش دراز کشیدم…

 

تو دلم بهش غبطه میخورم…

 

طاهر: طاها پیش مامانه… بابا هم که بیمارستان بستریه… حوصله ی هیچ کس رو ندارم… تا الان هزار بار این اتاق رو زیر و رو کردم ولی هیچ چیز در مورد گذشته پیدا نکردم… تنها چیزی که از ۴ سال پیش تو اتاقش بود همون یادگاریها بود

 

آهی میکشه و ادامه میده: باورم نمیشد تمام یادگاریهای تو رو نگه داره… نمیدونم کار درستی کردم یا نه… ته دلم راضی نمیشد اینجا بمونند و خاک بخورن… گفتم حداقل به کسی بدم که صاحب حقیقیه اوناست… اگه دوست داشتی بری………

 

وسط حرفش میپرمو میگم: ممنون که بهم برگردوندی… هیچی از ترنم نداشتم… هیچی… حتی یه دونه عکس

 

طاهر: چقدر دنیای آدما عجیب شده…. توی که این همه حرف از عا………

 

-نگو طاهر… خودم هم بهش فکر کردم

 

طاهر: سروش واقعا میخوای برای اثبات بیگناهی ترنم اقدام کنی؟

 

– شک نکن

 

طاهر: جواب خونواده ت رو چی میدی؟ از همه مهمتر جواب نامز…..با بی حوصلگی میگم: طاهر تو رو خدا تمومش کن… الان تنها چیزی که برام مهمه فهمیدن حقیقت

 

طاهر: مثله همیشه کله شقی

 

-مثله خودت

 

طاهر: ترنم همیشه میگفت تو و سروش خیلی شبیه هم هستین

 

لبخند غمگینی رو لبام میشینه

 

-آره… به من هم زیاد میگفت ولی من میگفتم آخه من کجا و اون داداش گردن کلفتت کجا؟

 

طاهر: حالا که فکر میکنم میبینم حق داشت

 

با افسوس میگم: شاید خیلی جاها حق داشت و ما حقش رو ازش گرفتیم

 

طاهر: شاید آره شاید هم نه… هیچی نمیدونم… فردا صبح یه سر به خونمون بزن… هیچکس تو این خونه پیداش نمیشه… بیا همینجا و تو هم نگاهی به این اتاق بنداز… من که چیزی پیدا نکردم شاید تو به چیزی رسیدی…

 

-ممنون طاهر

 

طاهر: من ازت ممنونم… با این همه تنهایی و بی کسی وقتی یه نفر حرفت رو درک میکنه با خیال راحت تری میتونی تصمیم بگیری و اقدام کنی… با همه ی این حرفا باز هم میگم اگه فکر میکنی نامزد……..

 

-طاهــر

 

طاهر: باشه… دیگه چیزی نمیگم… مطمئننا تصمیمت رو گرفتی… فردا راس ساعت ۷ شرکت باش

 

-باشه… حتما

 

طاهر:فعلا کاری نداری رفیق؟

 

یاد گذشته میفتم… همیشه همینطور صدام میزد

 

-نه داداش… خداحافظ

 

طاهر: خداحافظ

 

لبخندی رو لبام میشینه… با شنیدن صدای بوق به خودم میام… گوشی رو سر جاش میذارم

 

چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه…

 

صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام

 

بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشمو کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم… نگاهی به جعبه ی یادگاریها میندازم… دستی روش میکشمو شارژر رو برمیدارم… به سمت در اتاقم حرکت میکنم… ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره… چند قدم رفته رو برمیگردمو شارژر رو توی جعبه پرت میکنمو جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم… بعد از چند لحظه مکث بالاخره از اتاق خارج میشم… از اونجایی که آسانسور خرابه مجبورم از پله ها برم و با داشتن جعبه کارم سخت تر میشه… همینطور که زیر لب غرغر میکنم