💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۳۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/31 10:23 · خواندن 7 دقیقه

«ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

 

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

 

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خود پسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

 

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد

 

جام باده سرنگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

 

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

 

من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر به جز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

 

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سر به دار

سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

 

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها،ستاره ها،ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟» 

-به این هم فکر کن که من هم نمیتونم اون رو خوشبخت کنم… هنوز اونقدر خودخواه نشدم که آینده ی یه نفر دیگه رو هم خراب کنم… اون هم آینده ی دختری مثله آلاگل رو که توی مهربونی همتا نداره

 

اشکان: خوبه خانومی و مهربونیش رو قبول داری و باز هم حرف از…..

 

وسط حرفش میپرم

 

-درسته خانومی و مهربونیش رو قبول دارم اما بدبختی اینجاست قلبی ندارم تقدیمش کنم… زیباییش به چشمم نمیاد… عشقش رو نمیبینم… وقتی بهم میچسبه نفسم میگیره… وقتی دستشو دور دستام حلقه میکنه حالم بد میشه… دست خودم نیست

 

اشکان آهی میکشه متفکر به رو به رو خیره میشه

 

-دیگه نمیتونم اشکان… دیگه نمیتونم

 

اشکان: چه جوری میخوای بهش بگی؟ اصلا چه جوری میخوای به خونوادت بگی؟

 

-نمیدونماشکان: ایکاش از اول به حرفام گوش میکردی

 

-از اول همه ی کارام اشتباه بود… حتی نقشه ی انتقام

 

اشکان: تو که خیلی زود پشیمون شدی

 

با لحن غمگینی میگم: تموم اون سالهایی که با ترنم نامزد بودم و تو خارج بودی از عشقم واست تعریف میکردم

 

اشکان: وقتی برگشتم باورم نمیشد… باورم نمیشد اون همه عشق اونطور به گند کشیده شده باشه… اون روزا تو و طاهر در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشتین

 

-ایکاش به کارمون ادامه میدادیم… امروز به طاهر زنگ زدم اون هم حال و روز من رو داشت

 

اشکان: خیلی حالش خراب بود؟

 

-خراب برای یه لحظه شه…از خراب هم خرابتر بود… داغونه داغون

 

اشکان: وضعه خودت هم خوب نیست

 

-خسته ام اشکان… حالا که به گشته فکر میکنم میبینم خیلی جاها حماقت کردم

 

اشکان: تمام مدتی که باهاش کار میکردم یه غم عجیبی رو تو چشماش میدیدم… فقط و فقط به خاطر تو قبول کردم که اونجا کار کنم… نمیدونم چرا تمام مدت فکر میکردم بیگناهه

 

-ایکاش اون روزا به حرفات گوش میدادم… هزار بار بهم گفتی بهش نمیخوره اهل این کارا باشه ولی من باز هم به انتقام فکر میکردم

 

اشکان: بیخیال رفیق… مهم اینه که آخرین لحظه پشیمون شدی

 

-ولی الان دارم عذاب میکشم

 

اشکان: بعضی وقتا که مظلومیتش رو میدیدم از تصمیم اولیه ای که براش کشیده بودیم شرمنده میشدم

 

-ببخش اشکان… خیلی شرمندتم

 

اشکان: دشمنت شرمنده… تو بهترین دوستم بودی و هستی

 

آهی میکشمو میگم: تو هم همینطور

 

اشکان: من نفس رو مدیون تو هستم

 

-نفس دختر خوبیه

 

اشکان: خیلی دوستش دارم

 

-لازم به گفتن نیست از همه ی رفتارات معلومه… مرد هم اینقدر زن ذلیل… باز خوبه با اون همه دردسری که برات درست کردم حداقل آخرش خوب شد

 

اشکان: آخرسر مجبور شدم همه چیز رو برای نفس تعریف کنم

 

-باز خوب شد نفس زود کوتاه اومد… وقتی از موقعیت اجتماعیت باخبر شد میترسیدم ترکت کنه

 

اشکان: من رو دست کم گرفتی؟… حتی اگه منصرف نمیشدی قضیه انتقام هم تا آخرش پایه بودم… هر چند ته دلم راضی نبود ولی تو برام مثله داداشم بودی… حاضر بودم برات هر کاری کنم

 

– تو هم برام مثله سیاوش عزیزی… خودت که خوب میدونی با تو بیشتر از سیاش راحتم… اون روزا هم دیوونه شده بودم… الان میفهمم که از اول هم داشتم تو و خودم و بقیه رو گول میزدم… بعدش هم که پشیمون شدم ولی تو دیگه از اون شرکت دل نمیکندی

 

اشکان: آخه این نفس خیلی شیطون بود… از همون اول تو دل من جا باز کرده بود

 

————-

 

-دل تو که درش به روی همه باز بود

 

اشکان: سروش

 

-مگه دروغ میگم

 

اشکان: مهم اینه که حالا سر به راه شدم

 

-سر به راه نشدی نفس سر به راهت کرد

 

اشکان: چه فرقی میکنه… مهم عمل سر به راه شدنه که صورت گرفته

 

-برو بابا…

 

اشکان: کجا؟

 

با پوزخند میگم: خونه ی آقای شجاع

 

اشکان: میبینم که راه افتادی

 

بدون توجه به حرف اشکان میگم: اشکان؟

 

اشکان: هوم؟

 

-تمام سالهایی که با ترنم کار میکردی هیچوقت ندیدی با کسی تو محل کار گرم بگیره

 

متفکر میگه: نه… همیشه زودتر از همه میومد دیرتر از همه میرفت… فقط و فقط سرش به کار خودش گرم بود

 

-تا اونجایی که من یادمه همه طردش کردن… به نظر تو ترنم دوستی داشته که باهاش درد و دل کنه؟… که بتونه به من و طاهر کمک کنهاشکان: صد در صد طاهر بیشتر از من و تو از این چیزا خبر داره… ولی اگه بخوام بهت در مورد داشتن دوست حرف بزنم باید بگم صد در صد چند تایی دوست داشت

 

با تعجب نگاش میکنم

 

اشکان هم که تعجبم رو میبینه میگه: سیاوش میگه پلیس گفته با ماشین دوست……..

 

سری روی مبل میشینمو میگم: آره… حق با توهه

 

اشکان: چته ترسیدم

 

-باید از همین دختر شروع کنم… باید بفهمم اون ماشین مال کی بوده؟

 

اشکان هم سری تکون میده و میگه: برو تو اتاقم یه خورده بخواب

 

-با اینکه خسته ام ولی اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا چشمام رو میبندم چشمهای اشکی ترنم رو جلوی خودم میبینم

 

اشکان میخواد چیزی بگه که گوشیش زنگ میخوره… با دیدن شماره اخماش تو هم میره

 

اشکان: برای بار هزارمه داره بهم زنگ میزنه

 

با بی حوصلگی میگم: کی؟

 

اشکان: آلاگل

 

-اش…….

 

اشکان: بله بله… میدونم… من باید گندکاریهای جنابعالی رو درست کنم…

 

بعد هم با حرص دکمه برقراری تماس رو فشار میده… دوباره روی مبل لم میدمو به مکالمه ی اشکان با آلاگل گوش میدم

 

اشکان: سلام آلاگل

 

….

 

اشکان: آره برام زنگ زد

 

….

 

با تاسف نگام میکنه و با دست اشاره میکنه خاک تو سرت

 

بی حوصله نگامو ازش میگیرم

 

اشکان: نه بابا… حالش خوب بود

 

 

اشکان: دختر خوب آخه چرا گریه میکنی؟

 

 

اشکان: واقعا نمیدونم چی بگم؟

 

 

اشکان: میدونم تو هم حق داری

 

 

چپ چپ نگاش میکنم که باعث میشه اخماش تو هم بره