💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۴۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/31 10:27 · خواندن 6 دقیقه

«اشکاتو پاک کن همسفر

 

گاهی باید بازی رو باخت

 

اما یادت باشه که باز

 

میشه زندگی رو دوباره ساخت»

اشکان: آلا یه خورده سروش رو درک کن… خودت که میدونی این روزا حالش خوب نیست

 

همونطور که به حرفای آلاگل گوش میده به طرف من میادو رو به روی من میشینه… گوشی رو میذاره رو بلندگو و با سر اشاره میکنه که به حرفای آلاگل گوش بدم

 

آلاگل: اشکان من دارم همه ی سعیم رو میکنم که درکش کنم اما چرا هیچکس به فکر من نیست؟… چرا هیچکس من رو درک نمیکنه؟… کسی که قراره تا چند ماه دیگه شوهر من بشه اصلا من رو آدم حساب نمیکنه… جلوی چشم اون همه آدم من رو تنها گذاشت… قبل از رفتن یه سیلی خوابوند تو گوشم… خودت که اون شب دیدی همه ی فامیلهای سروش یا با ترحم یا با تمسخر نگام میکردن… تقصیر من چیه ترنم مرده؟

 

اشکان نگاهی به میندازه و میگه: میدونم چی میگی آلا اما روزی که داشتی سروش رو انتخاب میکردی باید به آخر و عاقبتش هم فکر میکردی… سروش از اول………

 

آلاگل: آره آره آره… میدونم باید از همون اول به همه چیز فکر میکردم… اما من دوستش داشتم نمیتونستم ازش دل بکنم با اینکه میگفت از ترنم متنفره ولی من عشق رو تو چشماش میدیدم ولی با همه ی اینا میخواستم با محبت و مهربونی عشق خودم رو جایگزین عشق ترنم کنم

 

صدای هق هقش تو فضای سالن میپیچه

 

اشکان: آلاگل

 

آلاگل: اشکان دلم براش تنگ شده… به جای اینکه الان ازش متنفر باشم تو خونش نشستمو منتظرش هستم… نمیدونم چیکار باید کنم؟

 

اشکان آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

آلاگل: اشکان واقعا چرا دنیا اینجوری شده؟… چرا با اینکه ترنم به سروش خیانت کرده باز هم سروش بهش وفاداره؟… مگه چیه من از اون دختره ی خائن کمتره

 

دستمو مشت میکنم… اشکان با ترس نگام میکنه

 

آلاگل همونجور با لحنی غمگین ادامه میده: هیچکس دختره رو آدم حساب نمیکرد… حتی خونوادش هم قبولش نداشتن… بعد سروش توی جمع خونواده به جای اینکه از منی که قراره همسر آینده ش بشم دفاع کنه از اون دختره دفاع میکنه

 

اشکان با ترس گوشی رو از روی بلندگو برمیداره… نمیدونم تو چهره ی من چی میبینه که از من دور میشه و با آلاگل یه حرفایی میزنه… اصلا نمیشنوم به آلاگل چی میگه فقط میفهمم سریع خداحافظی میکنه و به طرف من میاد

 

اشکان: سروش

 

-هیچی نگو اشکان… هیچی نگو

 

اشکان: قبول کن برای اون هم سخته

 

با داد میگم: سخته که سخت باشه… به من چه ربطی داره

 

میپره وسط حرفمو میگه: هیچکس نمیتونه عشقش رو این طور ببینه

 

-اشکان برای من مثله پدربزرگا حرف نزن همین فردا تکلیفش رو روشن میکنم… مرگ یه بار شیون هم یه بار… دیگه خسته شدم… دست از مرده ی ترنم هم بر نمیدارن

 

اشکان: سروش با عجله تصمیم نگیر

 

-من یه بار با عجله تصمیم گرفتم الان هم مثل چی پشیمونم مطمئن باش خیلی وقته که از آلاگل بریدم رفتن ترنم بهونه ست از اول هم میدونستم هیچکس جایگزین ترنم نمیشه… فقط میخواستم به خودم و ترنم ثابت کنم بدون عشق هم میشه که فهمیدم نمیشه

 

اشکان: فردا نه… سروش اینجوری آلاگل میشکنه

 

-نکنه انتظار داری سر سفره ی عقد نه بگم

 

اشکان: به آلاگل هم فکر کن

 

-چرا همه تون این همه سنگ آلاگل رو به سینه میزنین

 

اشکان: اون موقع گفتم نکن… با خودت این کار رو نکن… با ترنم با آلاگل با خونوادت این کارو نکن… هزار بار بهت گفتم… گفتم من هر روز ترنم رو میبینم… گفتم ترنم حتی اگه اشتباهی هم در گذشته کرده الان پشیمونه… گفتم ترنم پاک به نظر میرسه ولی جنابعالی پات رو تو یه کفش کردی که نه میخوام با آلاگل نامزد کنم… گفتم اگه ترنم کاری هم کرده مربوط به گشته هست گفتی برام مهم نیست من ترنم رو فراموش کردم… تنها حسی که به ترنم دارم فقط و فقط تنفره… تا میخواستم حرف بزنم میگفتی چرا این همه سنگ ترنم رو به سینه میزنی… الان هم داری همون کار رو با آلاگل میکنی… خیلی خودخواه شدی سروش… خیلی… واقعا برات متاسفم

 

با تموم شدن حرفش بدون اینکه به من اجازه ی صحبت بده از روی مبل بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره

 

————-

 

با حرص از روی مبل بلند میشمو به سمت اتاقش میرم… حتی بهترین دوست دوران کودکیم هم درکم نمیکنه… وقتی اشکان این طور برخورد میکنه از بقیه چه انتظاری میتونم داشته باشم

 

آهی میکشمو خودم رو به در اتاق میرسونم… در رو به شدت باز میکنمو وارد اتاق میشم

 

زیر لب زمزمه وار میگم: تقصیر خودمه… همه ی اینا تقصیر خودمه حالا باید تاوانشو پس بدم… حق با اشکانه خودم مقصرم… حالا هم دارم تاوان اشتباهات گشته ام رو پس میدم

 

در رو با پا میبندمو به دیوار تکیه میدم… همونجور که تکیه گاهم دیواره روی زمین میشینم و به روبه رو خیره میشم

 

ناآروم و کلافه ام… دوست دارم زمین و زمان رو بهم بریزم… تنها آرزوم ترنمه… دوست ندارم به آلاگل فکر کنم… دوست ندارم به خونوادم فکر کنم… دوست ندارم به هیچکس و هیچ چیز فکر کنم… دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد… چشمام رومیبندمو به شب آخر فکر میکنم… به آغوش گرمش… بعد از مدتها چه دلپذیر بود

 

-ایکاش بیشتر تو آغوشم میموندی

 

صدای ترنم تو گوشش میپیچه:

 

«اشکاتو پاک کن همسفر

 

گاهی باید بازی رو باخت

 

اما یادت باشه که باز

 

میشه زندگی رو دوباره ساخت»

 

-نمیشه ترنم… نمیشه… به خدا نمیشه

 

«فقط به زندگیه جدیدت فکر کن… به آلاگل»

 

-نمیتونم ترنم… نمیتونم… از اول هم نمیخواستم… از اول هم تو رو میخواستم… ببخش که دروغ گفتم… هم به تو هم به خودم هم به همه… ببخش

 

« اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد… توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی »

 

سرمو بین دستام میگیرم… دارم دیوونه میشم… این حرفاش هر روز و هر شب تو ذهنم تکرار میشن

 

«میشه خوشبخت بشی؟»

 

به سختی از روی زمین بلند میشم و با مشت به دیوار میکوبم

 

با فریاد میگم: نه… نه… نه.. نه ترنم… دیگه هیچوقت نمیتونم… هیچوقت

 

زمزمه وار ادامه میدم: با رفتن تو واژه ی خوشبختی هم از زندگی من پرکشید و رفت… خوشبختی دیگه برای من وجود نداره

 

تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه اشکان با نگرانی وارد میشه… با دیدن حال و روز من میگه: سروش چی شده؟… چه خبرته

 

بغض بدی تو گلوم نشسته

 

به سختی میگم: اشکان دیگه نمیتونم…

 

با ناراحتی خودش رو به من میرسونه و میگه: مرد چته؟ آروم باش

 

-نمیتونم اشکان… هر لحظه حرفاش تو ذهنم تکرار میشن

 

به طرفم میادو بهم کمک میکنه که گوشه ی تخت بشینم

 

سرمو بین دستام میگیرم

 

-از وقتی رفته هر روز و هر شی تو خواب و بیداری صداش رو میشنوم… چشماش رو میبینم… چشمای غمگینش آتیشم میزنه…

 

اشکان: سروش

 

-بعضی وقتها آرزو میکنم که ایکاش بیگناه نباشه

 

اشکان: سروش یه خورده آروم باش ترنم راضی به عذاب کشیدن تو نیست