💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۴۱
متن آهنگ دلم بشکنه حرفی نیست از مازیار فلاحی
دلم بشکنه حرفی نیست حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو می ری حالا که سرده رویاهام
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
یه بار فکر منم کن که دلم داغونه داغونه
تو می ری عاقبت با اون که دستام خالی می مونه
دلم بشنکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست اگه تو یارو همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگیِ بارون
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو می گیره
یه وقت تنهاش نذاری که مث من می شه می میره
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
« با همه ی اذیت و آزاری که بهم رسوندی از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی»
اشکان: با این کارا باعث میشی روحش عذاب بکشه
« صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه… تاوان تو سخت تر از منه… خیلی خیلی سخت تر از من»
اشکان: سروش حواست به منه
با چشمهایی بی روح بهش زل میزنمو میگم: خیلی وقته که دیگه حواسم به هیچکس و هیچ چیز نیست… همون رو که فهمیدم ترنم رفته هوش و حواس من هم باهاش پرکشید و رفت… اشکان خیلی سخته… خیلی سخته بعد از رفتنش بفهمی پشیمونی… بعد از رفتنش بفهمی حتی اگه گناهکارترین هم باشه باز نمیتونی ازش دل بکنی… خیلی سخته دل کندن از کسی که تمام سالهای گذشته همه فکر میکردن ازش دل کندی
اشکان: سروش نکن… با خودت این کار رو نکن… اینجوری از پا در میای
پوزخند میزنمو میگم: کجای کاری مرد… من همون روز سر قبر ترنم از پا در اومدم… همون روز شکستم… همون روز نابود شدم… همون روز پشیمون شدم… همون روز فهمیدم که تمام سالهای گذشته رو با عشقش اون زندگی کردم… همون روز من همه چیز رو فهمیدم
دستش رو روی شونم میذاره و کنارم میشینه
با ناله ادامه میدم: حتی اون لحظه های آخر هم داشتم به این فکر میکردم به آلاگل خیانت نکنم… ترنم داشت از درد جون میداد و من داشتم با عاب وجدان دست و پنجه نرم میکردم
اشکان با داد میگه: سروش تمومش کن… اینقدر خودت رو عذاب نده
از روی تخت بلند میشمو فریاد میکشم: چه جوری تمومش کنم… به من بگو چه جوری با خودم کنار بیام… جرات ندارم حتی به دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم… میترسم همه ی اون حرفاش درست باشه… تو که از دل من خبر نداری… تو که نمیدونی اون روزای آخر چیکار باهاش کردم
با تعجب بهم خیره میشه و بهت زده میگه: منظورت چیه سروش؟
زانوهام خم میشه… روی زمین میشینمو با بغض میگم: من داشتم بهش تجاوز میکردم… اون شب… ته اون باغ… بدون توجه به التماساش… من داشتم بهش تجاوز میکردم…
با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟… حالت خوبه؟
-نه… حالم خوب نیست… حالم اصلا خوب نیست… نه اشکان به خدا حالم خوب نیست… دارم از درد میمیرم ولی مجبورم نفس بکشم… دارم از عذاب وجدان میمیرم… هنوز صدای خائن نیستم گفتناش تو گوشم میپیچه… هنوز صدای التماساش تو گوشمه… هنوز صدای باورم کناش رو میشنوم…
اشکان: تو چیکار کردی سروش؟
-نپرس اشکان… نپرس… داغونه داغونم… مجبورم زندگی کنم… مجبورم توی این کره ی خاکی دنبال قاتلهای عشقم بگردم… مجبورم برای اثبات بیگناهی ترنم اون چهار سال رو کنکاش کنم… دلم عجیب گرفته… دلم میخواد چشمامو ببندمو واسه ی همیشه به خواب برم…
اشکان از روی تخت بلند میشه و به طرف من میاد… کنار من روی زمین میشینه و میگه: سروش تو به ترنم تجاوز کردی؟
آه عمیقی میکشمو با بغض میگم: نمیدونم اگه اون شبطاهر نمیومد بهش تجاوز میکردم یا نه…. هر چند در آخرین لحظه ………
اشکان با ناباوری میپپره وسط حرفمو میگه: پس چرا هیچی بهم نگفتی؟
زهرخندی میزنم
-از چی برات میگفتم؟… از حماقتم؟
اشکان: سروش
-هیچی نگو اشکان… هیچی نگو… فقط یه چیز ازت میخوام… این دفعه هم مرد باش و کمکم کن… دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم… حتی اگه واسه ی کمک به من هم نشده به خاطر آلاگل کمک کن… دیگه نمیخوام… حتی اگه بخوام هم دیگه نمیتونم… دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم… میخوام از آلاگل جدا شم
آهی میکشه و زمزمه وار میگه: امان از دست تو…
-خسته ام اشکان… از این خسته ترم نکن… از این ناامیدترم نکن… این روزا دیگه هیچی آرومم نمیکنه
اشکان: ام…….
-نصیحت نکن… خودم میدونم خیلی جاها اشتباه کردم… هر روز صدای ناله های ترنم رو میشنوم… تا چشمام و روی هم میذارم… ترنم رو جلوی خودم میبینم…
با ناامیدی میگه: چیکارت کنم سروش… آخه چیکارت کنم… تا وقتی ترنم بود میگفتی آلاگل رو میخوای… حالا که ترنم رفت…..
-اش……….
اشکان: کمکت میکنم… برای آخرین بار کمکت میکنم… ولی اگه این دفعه هم پشیمون شدی دیگه روی کمک من یه نفر حساب باز…
با لحن غمگینی میگم: این دفعه فرق میکنه… مطمئن باش
————
با تاسف میگه: گفتم که کمکت میکنم
همونجور که بازوم رو گرفته و کمکم میکنه بلند شم ادامه میده: فقط موندم چه جوری میخوای به خونوادت بگی… میدونی که در اصل چند روز دیگه عروسیت بود برای اتفاقی که برات افتاد تاریخ عروسی رو تغییر دادن
-تنها حسنی که این اتفاق داشت همین بهم خوردن عروسی بود وگرنه از روی لجبازی صد در صد با آلاگل ازدواج میکردم
اشکان من رو به سمت تخت میبره و به زور مجبورم میکنه دراز بکشم
اشکان: باز خوبه به خودت اومدی… هر چند دیر
زیر لب زمزمه میکنم: حاضر بودم هزار بار با آلاگل ازدواج کنم ولی ترنم زنده میشد
آهی میکشمو ادامه میدم: بهم خوردن عروسی بعد از مرگ ترنم چه فایده ای داره
اشکان سری تکون میده و میگه: یه خورده استراحت کن من هم برم یه چیز بیارم کوفت کنی
گوشی ترنم رو از جیبم در میارم
-چیزی نمیخورم… فقط اگه یه شارژر داری که به این گوشی بخوره برام بیار
گوشی رو از دستم میگیره و با تعجب میگه: از کی تا حالا از این گوشی های….
بی حوصله وسط حرفش میپرم
-مال من نیست… مال ترنمه… روز آخر توی شرکت جا گذاشته بود
سری تکون میده و میگه: که اینطور
-داری؟
با بی حواسی میگه: چی رو؟
-اشکان
اشکان: آهان… نه ندارم… فردا یه شارژر میخریم
-لازم نیست… برو پایین یه شارژر تو ماشینم هست
اشکان: پس فکر همه جاش رو کردی
-مال منشیمه… طبق معمول تو شرکت جا گذاشته بود
اشکان: آهان
-اشکان زودتر برو اون شارژر رو بیار ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم
اشکان: باشه… فقط تو رو خدا داد و فریاد راه نندازی… میترسم من برم یه بلایی سر خودت بیاری
نفسم رو با حرص بیرون میدم
-اشکان
اشکان: آخه نگرانتم
-من خوبم فقط برو اون شارژر کوفتی رو بیار ببینم میتونم این گوشی رو روشن کنم
اشکان: حرفا میزنیا… شارژر بیارم روشن میشه دیگه
-بله آقای فیلسوف میدونم روشن میشه ولی از اونجایی که رمز میخواد نمیدونم چیکار کنم
اشکان: فقط همینو کم داشتی… گوشی رو بگیر تا برم شارژر رو بیارم
گوشی رو به طرف من میگیره و سری تکون میدم
بعد از رفتن اشکان به گذشته ها فکر میکنم… به روزایی که فکر میکردم از ترنم متنفرم…. به روزایی که اشکان رو فرستادم توی شرکت آقای رمضانی تا همون بلایی رو سر ترنم بیاره که ترنم سر من آورد… صدای اشکان تو گوشم میپیچه