بعد از قرنی

«پارت 53» واقعا...ادرین اینجو ری که تومیگی این بیچاره الان فکرمی کنه خبریه ... همه بجزخانواده ادرین زدن زیرخنده ...بابا باصدای محکموجدی گفت: کی می تونه بجز ادرین نازشو بخره وبراش بدوه .هرچی باشه مرینت زنشه(ای قربونت بشم عمو گابری) آی قیافه ی اون دخترای لوس دیدنی بود.همه بادهن باز به ماخیره شده بودن .همه انگا رباهم هماهنگی کرده باشندباهم گفتن: زنش؟؟؟ بابا: چراتعجب کردید؟مگه نمی دونستید.؟ پدر کلویی:نه والا ادرین نگفته بودازدواج کرده . مامان باخنده گفت: ادرینه دیگه نمی خوادکسی ازکاراش سردربیاره کلویی بالب ولوچه ی آویرون اخماشودرهمه کرد ادرین توکه گفتی از آشناهاته چراازاول نگفتی زنته ... ادرین منوبه خودش فشارداد. چون نمی خواستم فعلا کسی بدونه ...درضمن اگه لازم می دونستم .اطلاع میدادم منم که بااین حرف ادرین کلا مریضی واز یادبردم ...انگارکارخانه قندبیستونوتودلم آب کردن...لبخندی زدم .از بین چشمهای متعجب گذشتیم وبه اتاقمون رفتیم .دیگه دنیامال من بود ادرین خوب جوابش داد.چون لباسهام پوشیده بودهمینجوری منوبردن دکتر...روی تخت درازکشیدم حال نداشتم شالموبردارم ...ادرین سرموبلند کردشالوازسرم کشید.نگاهم به نگاه ش گره خورد.توچشاش ترحم ندیدم لبخندی زدکه منو تاعرش کشید. ادرین ؟ جانم ... من...من...نمی خواستم اینجوری بشه... اشکالی نداره بایدمی فهمیدن دیگه تاخودشونو جمع کنن دیگه داشتم از دست لوس بازیاز کلویی کلافه می شدم ... یعنی ...یعنی ...تواونو دوست .... قبل ازاینکه حرفم تمام بشه انگشتشو روی لبم گذاشت .باپشت دست گونمو نوازش کرد. هیییییش...چیزی نگو ...مرینت من ی تارموی تورم به صدتامثل کلویی عوض نمی کنم .دیگه بگیربخواب ...پیشت میمونم تابخوابی ...(فکر نکنید اخره داستانه هنو کلی دیگه مونده) یعنی این ادرین دورزپیشه که اینقدرمهربان شده ؟کاش می دونستم چی باعث شده نخوادبامن باشه ...چشماموبستم هنوز خوابم سنگین نشده بود.احساس کردم گونم گرم شد...آره ادرین ب*وسه ی آرومی روی گونم زد. روز بعدمهمانها زحمت کم کردن همه بجز کلویی باخوش رویی ازمن خداحافظی کردن ولی کلویی باچهره ی درهم جلوآمد. چطورممکنه ی بچه دل ادرینو ببره ؟ ازاینکه پیروزمیدان بودم لبخندی زدم .پشت چشمی نازک کردم . آخه میدونی ادرین زن جوان وخوش قیافه می خواد.نه پیردختر... از کنارش رز شدمو کنار ادرین ایستادم .کلویی باچهره ی گرگرفته بدون اینکه از کسی خداحافظی کنه رفت وسوارماشین شد.منم به بهانه ی زانودردبه بازوی ادرین تکیه دادم .با لبخند ادرین روبه روشدم این چندروزه حسابی منوچزونده بوددختره ی لوس باید بفهمه ادرین مال منه .. چندروز دیگه درآرامش کامل شمال موندیم بعدازبرگشت بابا ومامان به دیدن اقوامشون رفتن منم که آرامش عجیب یپیداکردم ...حالا خیلیامیدونن من زن ادرینم . امروز دلم هوای بابا ومامان وکرده ...کاش میشدبرم سرمزارشون ...اما چطوری آخرین بارکه رفتم گندزدم ...زانوهامو بغل کردم واشک ریختم واقعا بابا ومامانم می خوام ...سرم روپام بود.صدای ادرینو شنیدم مرینت...؟داری گریه میکنی چی شده ؟ نگاهمو ازش گرفتم ... هیچی ... آمدکنارم نشست.سرموبه طرف خودش چ رخوند. مرینت...بگومی شنوم ...لبام میلرزید.خودموانداختم توبغلش ...وباصدای بلندگریه کردم کمرشو به چنگ گرفتم دلم برای بابا ومامانم تنگ شده ...مامانمو می خوام ... دستی توپشتم کشید...روی سرموب*وسید. آروم باش عزیزم ...آماده شوخودم می برمت ... سرمو ازسینش بیرون کشیدم راست میگی منو می بری؟ لبخندی زد. البته زودباش تامن حاضرمی شم توام آماده شو...تندتنداشکاموبادست پس زدمو ازتخت پریدم پایین ...نگاهم به نگاه سه جفت چشم نگران خورد بابا:ادرین مرینت چشه ؟ مامان ادرین باز اذیتش کردی ؟ ادرین دستی به موهاش کشید. ای بابا ...یکی یکی بپرسید.چیزی نشده مرینت دلش تنگ پدرومادرش الانم می خوام ببرمش سرمزارشون مامان نفسشوفوت کرد. واقعا پس حالا که داریدمیریدمام میام ... طولی نکشید سرمزارشون بودم بادوتادسته گل بزرگ وگلاب ...بین دوتاشون نشستم ...سنگ قبرمامانو بغل کردم وب*وسیدم بغضم ترکید.بعدباموبغل کردم ...هیچی نگفتم فقط گریه کردم.خانواده ادرینم نشستن فاتحه خوندن کمی بعددستی دورشونه هام حلقه شد. مرینت جان بلندشوعزیزم ... به چشمای اشکی ادرین نگاه کردم یعنی اونم به حال من گریه کرده ؟به کمکش بلندشدم چهره بقیه ام غمگین گریان بود...چقدر این خانواده مهربان بودن . مامان :دخترم گریه نکن درسته اونارفتن ولی ماهستیم وتنهات نمی زاریم ... اون روز فهمیدم که واقعا برای این خانواده مهمم ... موقع شام مامان گفت: ادرین منو بابات تصمیم گرفتیم مرینت رو به همه معرفی کنیم نمیشه که کسی ندونه توزن داری.. ادرین لقمشوقورت داد. لازم نیست من برای مردم که زن نگرفتم . بابا:چرالازمه یادت رفته شمال چی شد.هیچکی نمی دونست مرینت زنته... ارین : آخه ادرین اونجاهیچ توجهی به زنش نکرد.همه ی حواسش پیش مهمونابود. ادرین : کسی نظرتورونخواست.نمی خوام کسی زنمو ببینه نمی خوام مرینت تو چشم باشه ...می فهمید. بابا:توچشم باشه چیه ؟اگه همه بدون مرینت شوهر داره کسی نگاه چپ بهش نمی کنه اون هم کم سن وساله هم زیبا...آرزوی هرمردیه اونو داشته باشه ... ادرین باعصبانیت ازجاش بلندشد. کسی غلط می کنه به مرینت نگاه کنه مگه بی صاحابه ؟(اقا ارام ارام باش حیوان) مامان : خوب پسر مام همینو می گیم بزارهمه بدونن مرینت زنت اینجوری مرینت راحتتره ... ادرین ازپله هارفت بالا نه نمی خوام ...تمامش کنید. ارین: ادرین گذشته ی سختی داشته بایدبهش فرصت بدید.. حرفهای اون شب به نتیجه نرسید .فردا تولد ادرینه ...تواتاق مشغول مطالعه بودم مامان واردشد. مرینت جان پاشوبرای فردابریم خرید. کتابموکنارگذاشتم . باشه ولی بایداول از ادرین اجازه بگیرم ... ای باباداری بامن میای اجازه لازم نیست . نه مامان اگه اجازه نگیرم ناراحت میشه . مامان محکم بغلم کرد.گونم وب*وسید توچه دخترخوب وشیرینی هستی...ادرین درگذشته خیلی سختی کشیده توبااین کارات اونو خوشحال می کنی . لبخندی زد.ازاتاق خارج شد.منم رفت اتاق ادرین درزدم اول سرمو بردم تو...روی تخت درازکشیده بودپاهاشوروی هم گذاشته ودستشوروی پیشونیش ...فکرکنم خوابه سرموعقب کشیدم داشتم درومی بستم صدام زد. مرینت... دروبازکردم ورفتم داخل . بگو گوش می دم ... فکرکردم خوابی ... هنوز دستش روپیشونیش بود. نه خواب نبودم ...بیاببینم چی میگی جلورفتم مامان می خوادبره برای جشن فردا خرید.اجازه میدی منم برم ... نیم خیزشدونگاهم کرد. بروولی مواظب خودت باش . گل ازگلم شکفت ...لبام کش رفت ممنون من خریدکردنو خیلی دوست دارم ... بلندخندید.کم پیش میامد بلندبخنده ...بلندشدمقداری پول بهم داد بگیرهرچی لازم داشتی بخر.. مثل بچه هاپریدم هوا... ایول داش چاکرتم ... خندشوبه زورنگه داشت اخمی کرد بازاینجوری حرف زدی.؟.. زبانمو گازگرفتم ...بدون حرف ازاتاق زدم بیرون ولی صدای قه قهش وشنیدم خوشحالم که می خنده ...همراه ارین ومامان برای خریدرفتیم بعدازسفارش کیک وغذا رفتیم فروشگاه بزرگ نینو ...خودش نبود.ولی فروشنده هامنو می شناختن ...ارین کت وشلوارنوک مدادی بالباس گل بهی وکراوات نوک مدادی برداشت مامان لباس بلنداستین حلقه ای منم به اصرارمامان لباس صورتی با آستینی که تاروی بازوم بود.دامن چین دارتاروزانوم ...مامان بادیدنم دهانش بازشد. وای مرینت تو چه اندامی داری واقعامثل فرشته هاشدی ...ادرین توروتواین لباس ببینه سرپاقورتت میده . لبخندی زدمباخودم گفتم امرا"اگه یه قدم بهم نزدیک بشه ... روز جشن لباسموپوشیدم موهامو بازکردم بلندی کموهام به اندازه یدامنم بود.گل رزپارچه ای همرنگ لباسم کنارسرم گذاشتم .خط چشم ورژگون وروژصورتی زدم .چون دوست نداشتم کسی پاموببینه ساپرت براق سفیدی پوشیدم مشغول انداختن سرویس جدیدی بودم که مامان ازایتالیابرام اورده بودشدم که ادرینو از توی آینه دیدم .به طرفش چرخیدم ماتم شده بود. مرینت چه خوشکل شدی... لبخندی زدم ممنونم توام خوب شدی خیلی نازشدی ...ولی آرایشتوکم کن .نمی خوام توچشم باشی... باشه هرچی توبگی ... روبه آینه کردموبادستمال مرطوب کشیدم رچشمم... مرینتناراحت شدی؟ نه چرابایدناراحت بشم امرامر شماست مرینت جان توخودت زیبایی نیازبه این رنگ وروغن نداری ... ازاینکه ازم تعریف کردقندتودلم آب شد.لبخندی زدم ...ادرین که خیالش راحت شدناراحت نیستم رفت بیرون منم آرایشموکامل پاک ک ردم.موهاموجمع کردم وشالموروسرم انداختم ...حالابهتره دوست ندارم ناراحتش کنم .صدای آهنگ وهم همه ی مهمانهابلندشد.انگارجشن شروع شد.ازپله رفتم پایین مامان ودیدم موهاشوشینیون کرده بود.آرایش زیباترشکرده بود. اِ...مرینت...این شال چیه سرت ؟چراآرایش نکردی ؟ مامان جان اینجوری هم من راحتم هم آیدین خودتون می دونید چقدر حساسه مامان بازوموگرفت .باهم رفتیم پایین تودخترخوبی هستی می دونی دل ادرین باچی آروم میگیره ازت ممنونم خواهش می کنم مامان همین که ادرین ازمن راضی باشه کافیه . مامان به مهمانهپیوست ...واوووو...اینجاچه خبره آقایون کت وشلوار...خانومهام که ازپایین یاازبالا پارچه کم آوردن ادرین بادیدنم جلوآمد.لبخندرضایت آمی زی زد. اینه مرینتی که من می خوام ...باهیچ زنی عوضش نمی کنم ... خنده ی آشکاری کردم تعریف ادرین من وتا عرش برد واقعاراست میگی ؟ بازوموگرفت چشماشوبست آره خانوم کوچولو... بااین حرفش دلم ضعف رفت.چون میدونستم دوست نداره تودیدباشم .گفتم : توبروبه مهمونات برس منم میرم آشپزخونه پیش جسی خانوم ... ازش جداشدم که برم مچ دستموگرفت. مرینت...ممنون که منودرک می کنی ... بالبخندسرتکون دادم وازش دورشدم .سه خانوم دیگه برای کمک به جسی خانوم آمده بودن باورودمن متعجب خیره شدن به من جسی خانوم جلوآمد. خانوم جان چیزی لازم داری نه راستش آمدم ببینم اگه کمک می خوایی... وای خوانوم نه شمابفرماییدامروزنیروی کمکی داریم بچه هابیاید... هرسه خانوم جلوآمدن جسی خانوم گفت: بچه هاایشون مرینت خانوم همسرآقاهستن .یکیشون که تقریباسی سالی داشت جلوآمد سلام خانوم خوشبختم من جینی ام .ماشال...شماخیلی زیباهستید. سلام منم سونی ام (ببخشید دیه) سلام منم جولی ام خوشبختم. لبخندی تحویل هرسه شون دادم . منم ازدیدنتون خوشحالم ...به کارتون برسید.

**************

پایان

تا قرنی دیگر بای