💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۴۵
🖤❤
من رو به سمت تخت میکشونه…. یه بسته قرص رو با یه لیوان آب به سمتم میگیره
بسته ی قرص رو از دستش میگیرمو به جای یه دونه دو تا با هم میخورم
اشکان: دیوونه این قرصا قو….
بدون توجه به ادامه ی حرفش لیوان آب رو سرمیکشمو لیوان خالی رو به طرفش میگیرم
با اخم لیوان رو از دستم میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: دیوونه ای به خدا
روی تخت دراز میکشم و به اشکان نگاه میکنم که دنبال سیم کارت میگرده
بعد از چند دقیقه نگام رو از اشکان میگیرمو به سقف خیره میشم….کم کم پلکام بسته میشن و به خواب میرم
چشمامو به زحمت باز میکنم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت یازدهه
زیر لب زمزمه میکنم: یازده
دادم میره هوا
اشکان که روی کاناپه خوابیده بود با داد من به پایین پرت میشه و با ترس به من نگاه میکنه
به سرعت از رو تخت بلند میشم…
اشکان: چته دیوونه سکته کردم
-چرا بیدارم نکردی… با طاهر قرار داشتم
اشکان: کور بودی؟… ندیدی خودم هم خواب بودم
نفسمو با حرص بیرون میدم
-سیم کارت رو پیدا کردی؟
اشکان:هم سیم کارت هم مموری روی میزه
-دست درد نکنه
به سرعت به سمت میز میرمو به سیم کارت و مموری رو برمیدارم و تو جیم میذارم
اشکان: واستا من آماده بشم با هم بریم
-نمیخواد… امشب آپارتمان خودم میرم
اشکان: میخوای شرکت هم بری؟
-نه… همونجور که دستی به لباسای چروک شده ام میکشم ادامه میدم: امروز میخوام با آلاگل صحبت کنم…
اشکان: اوه… اوه… پس تصمیمتو گرفتی… برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق
با بی حوصلگی سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم… اون هم دنبال سرم راه میفته
اشکان: سروش میموندی یه چیز میخوردی
با حرص میگم: من میگم دیرم شده تو میگی بشین یه چیز بخور
اشکان: شب بیا همینجا
-نه… میخوام یه سر به آپارتمانم بزنم…
با گفتن یه خداحافظی زیر لبی به سرعت ازش دور میشم… بعد از خارج شدن از خونه به سمت ماشینم میرمو سوار میشم… ماشین رو روشن میکنمو به سمت خونه ی پدری ترنم حرکت میکنم… یعد از نیم ساعت بالاخره به مقصد میرسم… ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم… یاد آخرین باری میفتم که به اینجا اومدم… یاد ترنم… یاد ترسیدنش… یاد عصبانیتش… یاد حرفاش… یاد حرفای مادرجون… یاد حرفای طاهر و طاها… دلم میگیرهآهی میکشمو به سمت در خونه میرم… دستم رو دراز میکنمو زنگ رو به صدا در میارم… بعد از چند لحظه در باز میشه و صدای گرفته ی طاهر از پشت آیفون شنیده میشه
طاهر: سروش بیا بالا
-اومدموارد خونه میشمو در رو پشت سرم میبندم… بدون توجه به اطراف به سمت در ورودی میرم… همینکه دستم رو دراز میکنم در رو باز کنم در باز میشه و طاهر با حال و روزی آشفته تر از من جلوی در ظاهر میشه
طاهر: دیر کردی… با خودم گفتم حتما نظرت عوض شده
لبخند تلخی میزنم و میگم: محاله از تصمیمم برگردم
طاهر: بیا داخل
با گفتن این حرف کنار میره و راه رو برام باز میکنه… وارد خونه میشم… وارد خونه ای که یه روز عاشقم کرد و یه روز عشقم رو ازم گرفت…. نگاهی به اطراف میندازم و روی یکی از مبلا میشینم… طاهر هم رو به روم میشینه
طاهر: چه خبر؟
-از دنیا بی خبرم… اگه از حال و روز من میخوای بدونی با یه نگاه هم میشه همه چیز رو فهمید
آهی میکشه و میگه: خونوادت چیکار میکنند.. خوب هستن؟
———-
-ازشون بیخبرم… دو هفته ای رو شمال بودم… دیشب هم خونه ی دوستم خوابیدم… تو چیکار میکنی؟
طاهر: هیچی… یه پام بیمارستانه… یه پام خونه ی پدری مادرمه…. یه پام هم اینجا… با این همه خستگی باز هم شبا خوابم نمیبره…
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: من هم همینطور هستم… دیشب هم به زور دو تا قرص خوابیدم همون دو تا قرص هم باعث شد خواب بمونم
طاهر: باز وضعه تو خوبه… من حال و روزم خیلی بدتره… کسی که جنازه ی ترنم رو شناسایی کرد من بودم
با ناباوری نگاهش میکنم… چشمم به دستاش میفته… دستاش میلرزن
طاهر: هیچی از اون همه خوشگلی باقی نمونده بود… صورتش سیاهه سیاه شده بود…برای اطمینان به وسایلایی که همراهش بود نگاه کردم تا مطمئن بشم ترنمه… هر چند از روی مشخصات جنازه هم میشد فهمید اون فرد سوخته شده کسی نیست به جز ترنم ولی خب کیفش که از ماشین به بیرون پرت شده بود و اون دستبندی که من چندین سال پیش بهش هدیه دادم مدرکی بود برای اطمینان از مرگ خواهرم
باورم نمیشه ترنم با اون همه درد و رنج رفته باشه
طاهر: تا چشمام رو میبندم چهره ی سوخته شدش جلوی چشمام جون میگیرن
به زحمت میپرسم:ماشین مال کی بود؟
طاهر: مال دوست صمیمیش بود
-بنفشه؟
طاهر: نه بابا… بنفشه همون چهار سال قبل رابطه اش رو با ترنم قطع کرد
با تعجب نگاش میکنم
طاهر پوزخندی میزنه و ادامه میده: ماهاقبولش نداشتیم انتظار داشتی بنفشه باورش کنه… بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن… حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه
-به همین راحتی اون همه دوستی به باد فنا رفت؟
طاهر: از این هم راحت تر… این روزا دوست کجا بود… من و تو که از نزدیکانش بودیم براش چیکار کردیم که دوستاش بکنند
– تا اونجایی که یادمه ترنم دوست صمیمیه دیگه ای نداشت
طاهر: درسته با هیچکس به اندازه ی بنفشه صمیمی نبود ولی توی دانشگاه با یه نفر دیگه هم زیاد رفت و آمد میکرد
متفکر به زمین خیره میشم… به چهار سال قبل فکر میکنم… ترنم دوستای زیادی داشت اما تنها دوست صمیمیش تا اونجایی که من یادمه بنفشه بود
-ترنم بعد از اون اتفاق بیشتر با مانی صمیمی شد
به سرعت سرمو بالا میارمو میگم: با کی؟
طاهر متعجب میگه: مانی… قبلنا ماندانا صداش میکرد ولی وقتی صمیمیتشون بیشتر شد بهش مانی میگفت
بهت زده بهش خیره میشم… باورم نمیشه… یعنی مانی دختره
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
ترنم: سروش فردا شب نامزدی دوستمه… میذاری با بنفشه برم؟
-کدوم دوستت؟
ترنم: تو نمیشناسی؟
-پس اجازه بی اجازه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار نکن
ترنم: سروش ازت اجازه گرفتم که بدونی یه کاری نکن بدون خبر برما
-شما بیجا میکنی که بدون خبر جایی بری
ترنم: ســـروش
-ترنم هیچ جا نمیری
ترنم: سروش چرا حرف زور میزنی؟
-نکنه از من انتظاری داری تنهایی بفرستمت؟
ترنم: میگم بنفشه هم با منه
-اون هم یه دختره… اگه بلایی سرتون بیاد کی میخواد مراقبتون باشه
ترنم: خب تو هم بیا… تازه امیر نامزد ماندانا بهم گفته خیلی دوست داره تو ببینه
-خودت که میدونی این روزا چقدر سرم شلوغه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار بیخود نکن
ترنم: سروش باور کن ماندانا دختر خوبیه