💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۴۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/06 06:18 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

آخرین جمله ای که زیر شعر نوشته شده باعث میشه تا حد مرگ از خودم متنفر بشم

 

«تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد!»

 

تنفر همه ی وجودم رو پر میکنه…. آره لبریز از تنفرم… تنفر از خودم… از خودخواهیم… از حرفام… از غرورم… آخکه چقدر از خودم متنفرم… اون شب توی اون باغ… من نباید باهاش اون کار رومیکردم… نباید… حتی اگه ترنم دنیای من رو تباه کرد باز هم نباید باهاش اون کار رو میکردم… اون عشقم بود… حتی توی این سال با همه ی تنفر باز هم دوستش داشتم… من نباید اون کار رو میکردم… نباید… لعنت به من

 

————–

 

به زحمت از روی تخت بلند میشم … کاغذ از بین انگشتهام به زمین میفته… تو همین موقع در اتاق باز میشه و طاهر وارد اتاق میشه…. دلم میخواد با همه ی وجودم فریاد بزنم اما حتی قدرت همین رو هم ندارم… اصلا قدرت هچی رو ندارم… حتی نفس کشیدن

 

طاهر: سر………..

 

طاهر با دیدن من حرف تو دهنش میمونه… نوشته های ترنم جلوی چشمم به نمایش در میان

 

«ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»

 

طاهر با نگرانی میپرسه: سروش چی شده؟

 

« تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد !»

 

زانوهام خم میشن… طاهر با سرعت خودش رو به من میرسونه

 

طاهر: سروش با خودت چیکار کردی؟

 

زیر لب زمزمه میکنم: من نابودش کردم طاهر… من اونشب نابودش کردم

 

طاهر: سروش چی میگی؟

 

-دوستم داشت… هنوز دوستم داشت… من نابودش کردم طاهر… من نابودش کردم

 

« لعنتی هنوز دوستت دارم »

 

همه دنیا جلوی چشمام تار میشه

 

« هنوز دیوونه وار دوستت دارم… هنوز دیوونه وار دوستت دارم…. هنوز دیوونه وار دوستت دارم »

 

طاهر زیر بغلم رو میگیره و بعدش دیگه هیچی نمیفهمم

 

چشمام رو باز میکنم… نگاهی به دور و برم میندازم… هنوز توی اتاق ترنم هستم… روی تخت ترنم… طاهر هم صندلی رو کنار تخت گذاشته و روی صندلی نشسته… سرش رو بین دستاش گرفته

 

به زحمت اسمش رو زمزمه میکنم

 

سرش رو بالا میاره… چشماش سرخه سرخه…

 

با صدایی گرفته میگه: بالاخره به هوش اومدی؟

 

سری تکون میدمو میگم: چی شد؟

 

نوشته های ترنم رو بالا میگیره و با صدای گرفته ای میگه: فکرکنم به خاطر اینا از حال رفتی

 

نگاهی بهش میندازم کم کم همه چیز رو به یاد میارم… قلبم عجیب میسوزه

 

چشمم به طاهر میفته… یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه… با ناباوری نگاش میکنم… باورم نمیشه طاهر اشک بریزه… طاهر با اون همه غرور که در بدترین شرایط حتی در زمان مرگ ترانه شکسته نشد امروز جلوی چشمای من داره اشک میریزه

 

دهنشو باز میکنه تا یه چیز بگه.. رگ گردنش متورم شده… انگار بین گفتن و نگفتن یه چیز مردده

 

نگامو ازش با همه ی مقاومتی که میکنم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

با همون بغض میگه: صفحه ی اول دفتری بود که شعرای مورد علاقش رو توش مینوشت… از اونجا برداشتم… خیلی دلتنگشم

 

دستای لرزونم رو مشت میکنم و با خشم به دیوار میکوبم

 

طاهر با نگرانی میگه: سروش چیکار میکنی؟

 

با خشونت به عقب برمیگردمو با صدای بلندی میگم: حق ترنم این نبود

 

به دیوار تکیه میدمو با صدای آرومتری ادامه میدم: انتقام مرگ ناحقش رو میگیرم

 

طاهر از روی صندلی بلند میشه… همونجور که از روی دیوار سر میخورم و روی زمین میشینم زیر لب زمزمه میکنم: انتقامش رو میگیرم به هر قیمتی که شده انتقامش رو میگیرم

 

طاهر خودش رو به سرعت به من میرسونه و میگه: سروش خوبی؟

 

-طاهر باید باعث و بانیش رو پیدا کنیم

 

طاهر: سرو……

 

-نمیخوام اون طرف راست راست تو خیابون بچرخه

 

طاهر به شدت تکونم میده و با تحکم میگه: پیداش میکنیم

 

چشمامو میبندمو سرمو به دیوار تکیه میدم

 

طاهر: سروش حالت خوبه؟

 

با همون چشمهای بسته سرم رو تکون میدم… بعد از چند دقیقه سکوت یه خورده حالم بهتر میشه… از بس محکم دستم رو به دیوار کوبیدم احساس درد میکنم اما این دردا برام چیزی نیست چون درد من عمیق تر از این حرفاست… درد من دردیه که تو قلبم میپیچه و یه لحظه هم رهام نمیکنه

 

چشمام رو باز میکنم… طاهر رو مقابل خودم میبینم که روی زمین رو به روی من نشسته و با نگرانی بهم زل زده… لبخند غمگینی تحویلش میدمو از جام بلند میشم… انگار تا الان باور نکرده بود چقدر حالم وخیمه دیگه هیچی از ترنم نمیگه… شاید میترسه دوباره حالم بد بشه ولی نمیدونه با مرگ ترنم این حال و روزه همیشگیم شده… به سمت کمد اتاق میرم… همه چیز رو زیر و و میکنم… کمد ها، کشوها، زیر تخت حتی لابه لای کتابها رو هم نگاه میکنم اما هیچ چیز درست و حسابی دیگه ای به جز اون کارت ویزیت که اول دیدم پیدا نمیکنم

 

همونجور که متفکر دور تا دور اتاق رو زیرنظر گرفتم تا شاید چشمم به یه چیز بیفته که کمکم کنه به این فکر میکنم که چقدر اتاق ساده تر از گذشته شده

 

با صدای طاهر به خودم میام

 

طاهر: هزار بار گشتم هیچ چیزی که بتونه کمکمون کنه پیدا نمیشه

 

با صدای گرفته ای میگم: یه چیز پیدا کردم

 

طاهر با هیجان از روی زمین بلند میشه و میگه: چی؟

 

-یه کارت ویزیت

 

طاهر:چــــی؟

 

-یه کارت ویزیت که مربوط به دکتر بهزاد نکویشه… میشناسیش؟

 

یه خورده فکر میکنه و با اخمایی در هم میگه: نه… یادم نمیاد

 

-روز آخر ترنم توی شرکت داشت با یه دکتر حرف میزد… واسه همین فکر کنم این دکتر ترنم رو میشناسه

 

به سمت میز ترنم میرمو کارت رو برمیدارم… نگاهی به شماره ی روش میندازم… طاهر به سمتم میاد… کارت رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه

 

زیرلب زمزمه میکنه: روانشناس بهزاد نکویش میشناسیش؟ یه خورده فکر میکنه و با اخمایی در هم میگه: نه… یادم نمیاد

 

-روز آخر ترنم توی شرکت داشت با یه دکتر حرف میزد… واسه همین فکر کنم این دکتر ترنم رو میشناسه

 

به سمت میز ترنم میرمو کارت رو برمیدارم… نگاهی به شماره ی روش میندازم… طاهر به سمتم میاد… کارت رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه

 

زیرلب زمزمه میکنه: روانشناس بهزاد نکویش

 

بعد از چند لحظه متفکر دست به جیبش میکنه… گوشیش رو از جیب شلوارش در میاره و مشغول گرفتن شماره ی روی کارت میشه

 

منتظر نگاش میکنمو هیچی نمیگم

 

بعد از چند لحظه ناامید بهم خیره میشه و میگه: خاموشه

 

با حرص نفسمو بیرون میدم

 

-شماره ی مطب رو بگیر

 

سری تکون میده و شماره ی مطب رو میگیره

 

بعد از چند لحظه میگه: سلام خانم… مطب آقای نکویش

 

 

طاهر: بله… بله

 

 

-بنده یه نوبت میخواستم

 

 

طاهر: دو هفته ی دیگه خیلی دیره

 

با شنیدن دو هفته اخمام تو هم میره

 

 

طاهر: اما…

 

 

طاهر: کار من خیلی ضروریه

 

 

طاهر: باشه، مثله اینکه چاره ای نیست

 

 

طاهر: بله، ممنون… خداحافظ

 

تماس رو قطع میکنه

 

-چی شد؟

 

طاهر: دکتر مسافرت رفته و یه هفته ای نیست… وقتش هم واسه ی هفته ی بعدش پره… بهم گفت دو هفته ی دیگ……

 

-بیخیال… این یه هفته رو منتظر میمونیم تا بیاد… بعد بدون نوبت میریم میبینیمش

 

فکری میکنه و میگه: بد هم نمیگی… همین کار رو میکنیم

 

طاهر کارت ویزیت رو روی میز میذاره… یه نگاه دیگه به کارت میندازم… چشمم به آدرسش میفته… یه ربع بیست دقیقه فقط با شرکت فاصله داره… یاد ترنم میفتم که ماشین نداشت معلوم نیست این راه یه ربع بیست دقیقه ای رو چند ساعت تو راه بود